رحمت الله، دهه چهارم زندگیش را پشت سر گذاشته بود که یکدفعه هوایی شد و از صبح تا شام از کانادا حرف میزد. با بقال، با شاطر، با عطار و با دکتر جهانگیری که از دوران کودکی با هم همکلاسی بودهاند.
باغ بسیار بزرگی که اول و آخرش پیدا نبود و از مرحوم پدر به ارث برده بود را فروخت. جیپ ولیز آبی رنگی که یک وجب خاک روی آن نشسته و در گوشه باغ، زیر سقف چوبی خرابه مانندی به اسم پارکینگ، پارک شده بود و زیر شاسیهایش چند قلوه سنگ گذاشته بود تا لاستیکهایش در هوا باشند و نپوسند را هم به قیمت مفت، حراج کرد و فروخت و به تهران رفت تا ویزای کانادا بگیرد.
رحمت الله از دوران جوانی که کمونیست شد و نشانه آن هم سبیل پر پشت استالینیش بود. شب و روز نق میزد.
اگر ابر میآمد… هوا بد بود. اگر آفتاب میشد… هوا گرم و سوزان بود. اگر آفتاب و باران با هم تداخل میکرد، میگفت در آفتاب و باران، گرگ میزاید و گرگ هم درنده است. خداوند هم نمیدانست چکار بکند تا این رحمت الله را راضی نگه دارد …
رحمت الله، با فروختن میوههای باغ امرار معاش میکرد. در هر فصل، میوهای میرسید و کارگران افغانی باغ، به دستور او در میان درختان پرسه میزدند و میوهها را جمع آوری میکردند.
یک روز سیب و پرتغال بود. روز دیگر خرما بود و روز دیگر لیمو بود و انجیر بود و در لابلای درختان هم نوعی سبزی کاشته بود که به آن گراس میگفت و با خشک کردن آن و دود کردن آن، هوش و عقل از سر آدمی میپرید.
…
رحمت الله، پس از آنکه دیپلم گرفت در امتحان دانشسرای کازرون امتحان داد و قبول شد و معلم شد. هنوز یکی دو سالی معلمی نکرده بود که انقلاب از راه رسید و رحمت الله اولین کاری که کرد در کلاس و روی تخته سیاه نوشت. نام من را از این پس اینگونه بنویسید: رحمت آزاد.
مدیر مدرسه او را بازخواست کرد. رحمت الله که حالا رحمت شده بود. زده بود زیر همه چیز.
مدیر مدرسه ماجرا را برای همسرش و بوقت خوردن آبگوشت تعریف کرد که طوبی خانم جواب داد. عذرش را بخواهید. او زحمت است و نه رحمت. چیزی نگذشت که رحمت الله امیری آزاد کازرونی را به روستایی در دور افتادهترین منطقه کازرون منتقل کردند. همان روستایی که ژاندارمش اعلام حکومت نظامی کرده بود و اجازه نداده بود که کشاورزان برای برداشت گوجه فرنگی و بادمجان به مزرعه بروند تا اینکه گوجه فرنگیها لق کرده و بادمجانها تخمی شده بودند.
حالا رحمت الله باید خودش را در این روستا معرفی میکرد و خوب هم معرفی میکرد.
همان روز اول، رجب. آهنگری که نعل اسب درست میکرد به آقای معلم گفته بود.
این سبیلها چیست؟ برو و بتراشش.
رجب با چکشی که در دستش بود با رحمت الله حرف میزد. رحمت ماجرای کشتن ژاندارمی که اعلام حکومت نظامی کرده بود را شنیده بود و فکر میکرد به روستایی میرود که این امکان را برایش بوجود خواهد آورد تا انقلاب کشاورزی ماؤ ستونگ را از آنجا آغاز کند و مردم میهنش را از ظلم و جور پادشاهی سلطنت پسر رضا خان و امپریالیسم امریکا نجات بدهد.
رجب با چکشی که در دستش بود رو به رحمت گفت. بهنگام دست نماز گرفتن نباید یک قطره آب از سبیل، وارد دهانت بشود. نماز باطل است.
رحمت هم آرام و خونسرد جواب داد. این چرت و پرتها مال عهد دقیانوسه.
رجب خودش را جمع و جور کرد.
من می گویم که این سبیلها درست نیست و باید آنرا بتراشی.
رحمت با خونسردی که از سر نآشگی گراس بود رو به رجب گفت.
سبیل مال منه و هر وقت دلم خواست میگذارم یا میتراشم.
ناگهان دستان رجب با چکشی که در دستش بود به هوا رفت تا بر فرق آقای معلم پایین بیاید.
رحمت، نگاهی تحقیر آمیز به چکشی که اشعه نور خورشید هم بر آن میتابید انداخت و سرش را پایین انداخت و رفت.
اما رجب همچنان که چکش را در هوا گرفته بود، پشت سر او راه میرفت.
رحمت چند قدم رفت و باز بر گشت و پشت سر خود را نگاه کرد و باز هم رفت. ناگهان قدمهایش را تند و تندتر کرد و پا به فرار گذاشت. رجب با چکشی که در دستش بود پشت سر او میدوید.
بچههای مدرسه که هوای معلمشان را پس دیده بودند، جار و جنجالی راه انداخته بودند که بیا و ببین.
رحمت الله نتوانست در آن روستا بماند تا انقلاب کشاورزان ماؤ ستونگ را پیاده کند و نهایتاً مجبور شد که روستا را ترک کند.
درست در روزی که وزیر آموزش و پرورش دوران طاغوت را از کار برکنار کردند نام رحمت الله امیرعلی آزاد کازرونی نیز جزء پاکسازی شدگان در روزنامههای رسمی کشور چاپ و منتشر شد.
مرحوم علینقی امیرعلی آزاد کازرونی تنها راهی که برای نجات پسرش در سر پرورانده بود. ازدواج با یک دختر خانه دار، از خانوادهای مرفه بود تا او را جمع و جور کند.
علینقی، درس خوانده انگلستان بود. تجربه و خاطره خوبی از ازدواج با دختران فرنگی نداشت. علینقی در مهمانیها و دور هم بودنهای خانوادگی، هر وقت که میخواست خود شیرینی راه بیندازد، ادای مرد شکم گنده انگلیسی در دفتر ازدواج و طلاق را در میآورد که سر کرده بود در گوش لیانا و به او گفته بود که تو مطمٓن هستی که میخواهی با یک نفر ازدواج کنی؟ لیانا جواب داده بود بله. ولی مرد انگلیسی دفتر خانه دار گفته بود، من فکر میکنم اینها چند نفر هستند به اسم او نگاه کن. علی/ نقی/ امیر/علی/ آزاد/ کازرونی. مرحوم علینقی معتقد بود که از روز اول، آن مرد آیه یآس را در گوش لیانا خوانده بود.
چشم آبی مو بور سپید رویی که دل علینقی را ربوده بود و در دوران درس و مشق و دانشگاه، با او به ایرانی آمده بود که هنوز مردم سوار بر خر و شتر و اسب، ییلاق و قشلاق میکردند و همزمان میدان آریامهر برایشان میساختند.
لیانا پس از آن سفر، مجدداً به اتاق دانشجویی خودش برگشت و قید شوهر پارسی با فرش پارسی، پسته پارسی و گربه پارسی را زده بود.
رحمت الله به دستور پدر و مادرش با دختری از خانوادهای مرفه بنام مهری وفایی ازدواج کرد. مهری هم بعد از ازدواج معلم شد و فوراً حامله شد و آنها صاحب دختری شدند که نام او را مونالیزا گذاشتند.
مونالیزا بزرگ و بزرگتر میشد و هر چیزی که میخواست، مادر برایش تهیه میکرد.
رحمت الله پس از اخراج از آموزش و پرورش، بیشتر اوقات در باغ پدریش بود و در اتاق خشتی کنار باغ که در نزدیک و دوری کارگران افغانی بود، زندگی میکرد و کم کم با لهجه افغانی هم آشنا میشد و ناخودآگاه در ضمن حرف زدن از واژههای افغانی هم استفاده میکرد.
مشغول بودن رحمت الله در باغ، فرصت مناسبی برای مهری خانم بوجود آورده بود تا با دوستان و همکارانش دیداری داشته باشد و دور هم بنشینند و غیبت کنند و درد دل کنند و پای شوهرهایشان را به میان بکشند و از وضعیت بد اقتصادی بگویند و فکر کنند که حرفهای گنده گنده سیاسی میزنند و در نهایت بگویند که اینجا جهنم است و باید به کانادا مهاجرت کنیم.
مونالیزا هم برای خودش بزرگ میشد، مثل نهالی خودرو که شاخ و برگهای فراوان داشت اما بر نداشت و از هرس کردن آنهم خبری نبود.
به هر راهی که میخواست میرفت، هر کاری که دلش میخواست میکرد. پدر و مادر موظف بودند که پول و ماشین در اختیار او بگذارند.
اوایل، مهری خانم و مونالیزا ماشینشان را شریکی سوار میشدند. مونالیزا هنوز گواهینامه رانندگی نگرفته بود، اما از پدر و مادر قول گرفته بود که اگر در دانشگاه و رشته پزشکی قبول شود، برایش یک ماشین ام ویام ۱۱۰ بخرند تا بتواند راحتتر به دانشگاه رفت و آمد کند.
نتیجه آزمون دانشگاهها اعلام شد و مونالیزا در رشته پزشکی دانشکده شهر ابرقو قبول شد.
هر روز جشن بود و هر روز پارتی بود و روزی دیگر حلوای نذری درست میکردند که گوهر خانم، مادر بزرگ رحمت الله حالش به هم خورد و روی زمین افتاد. چیزی نمانده بود که مونالیزا با کارد آشپزخانه و قیچی خیاطی و سوزن و نخ، بجان گوهر خانم بیفتد و شکم او را از یمین تا یسار، از هم بدرد.
جار و جنجالهای رحمت الله مانع عمل جراحی مونالیزا خانم شد.
از فردای آنروز مونالیزا مدام میگفت، در اینجا امکان رشد وجود ندارد.
در اینجا اجازه رشد نمیدهند. راه پیشرفت را میبندند.
در کشورهای دیگر انواع و اقسام حمایتها از جوانان نخبه به عمل میآید.
در کشورهای پیشرفته بورسهای بهتری میدهند.
و…و…و
آنقدر مهری و مونالیزا گفتند و گفتند تا اینکه مثل قطره آبی که سنگ خارا را سوراخ میکند، رحمت الله هم قبول کرد که باغ و خانه و دار و ندار را بفروشد و به کانادا مهاجرت کنند تا مونالیزایی که سال دوم دانشکده ابرقو بود بتواند بهتر و بیشتر پیشرفت کند.
رحمت الله قبل از اینکه به سفارت کانادا در تهران برود به شیراز رفت و از نمایندگی شرکت هاکوپیان یک دست کت و شلوار سپید درجه یک که کمی هم آستیان ها و سرشانههایش بزرگتر از خودش بود، خرید و سپس به عکاسی اژدری رفت که هنوز عکاسیش با یک وجب گرد و خاک، مزین به عکس فردین و بیک ایمانوردی بود. دستور داد تا شش عکس رنگی شش در چهار و دو تا هم عکس تمام قد از او بگیرند.
مهری خانم دائم سر او نق میزد „ چقد میگفتم صورتت رو بتراش … خودتو تمیز کن…. دو رنگه شده پوست صورتت…“ رحمت الله بی توجه به مهری خانم عکسهای تمام قدش را قاب میکرد و بالاخره روز موعود رسید.
کت و شلوار سپید را پوشید و سوار هواپیما شد و برای اولین بار به سوی پایتخت کشورش پرواز کرد.
این پرواز و این سفر، آغاز دورانی بود که رحمت الله در کانادا برای همه تعریف میکرد. چند بار با اتوبوس به تهران رفته. چند بار با قطار رفته. چند بار در شرکتهای مهاجرت و اقامت که قول ویزا گرفتن میدادهاند و در نهایت پس از یکسال دوندگی میگفتهاند که متاسفانه جواب سفارت منفی بوده است.
و باز، روز از نو، روزی از نو…
و شرکتی دیگر… و هزینهای دیگر…
و سفری دیگر به پایتخت …
تا اینکه با مهری و مونالیزا به ارمنستان رفتند و یکسال در هتلی در آنجا زندگی کردند تا نهایتاً ویزای کانادا گرفتند و رفتند کانادا.
سه چهار سالی در روستایی دور افتاده در شمال غربی کانادا که خالی از سکنه بود، زندگی میکردند و با نقل و مکان به منطقه کوبک، مهری و رحمت از هم جدا شدند و مونالیزا هم برای ادامه تحصیل در رشته حسابداری به تورنتو رفت.
رحمت ماند تنهای تنها…
ماجرای طلاق آنها خود داستان دیگریست…
برف سنگینی باریده بود و همسایه رحمت الله که پیرمرد و پیرزنی فرسوده بودند به سختی از منزل تا جلو در خانه رحمت الله آمدند. جای پاهایشان در میان برفها، سوراخهایی درست کرده بود که با باز کردن در، متوجه شد که تا زانو برف باریده. رحمت الله که خودش را در پتوی نیم دار کهنه و چرک مردهای پیچیده بود، مؤدبانه صبح بخیر گفت.
یک سکه بیست دلاری کانادا در دست پیرمرد و پیرزن بود و با علامت و اشاره به رحمت الله فهماندند که اگر برفهای جلو منزلشان را پارو کند، این پول را به او خواهند داد.
رحمت الله هم با ایما و اشاره و انگلیسی دست و پا شکسته گفت. کمرم. کمرم. دست روی کمر خود گذاشت و به پیر مرد و پیرزن فهماند که این کار، کار من نیست و رفت داخل و در آپارتمان را محکم بست.
پشت دریچه ایستاده بود و بیرون را تماشا میکرد.
چند گنجگشک روی شاخههای خشک شده درختی که زیر بار برف خم شده بود نشسته بودند و از سرما بخود میلرزیدند و به رحمت نگاه میکردند و انگار که رحمت را از خودشان میپنداشتند که رحمت الله بی اختیار شروع به خواندن کرد.
جان من فدای خاک پاک میهنم…جان من فدای خاک پاک میهنم.
گنجشکها پردیدند و رفتند اما رحمت به جایی که گنجشکها نشسته بودند نگاه میکرد و خودش را در سرما و روی درخت، همان جایی که گنجشکها نشسته بودند. میدید، میدید، که نه روی شاخه. بلکه آویزان از شاخه، طناب دار بر گردن خود آویزان کرده.
صدای زنگ تلفن، او را به خودش آورد.
دکتر جهانگیری پشت خط بود. با سختی و با هر بدبختی که بود، شمارهات را پیدا کردم. دکتر گفت.
…
خوش و بش جانانهای کردند و از قدیم گفتند. از زیر میز رفتن و به پاهای خانم شکوهی نگاه کردن و خندیدن و مرور دنیای بچگی تا مسابقات فوتبال در زمین خاکی پشت هنگ ژاندارمری که قوزک پای رهی (رحمان) شکسته بود و او را سوار بر الاغ تا خانه خدا کرم که شکسته بند ماهری بود بردند.
هر دو قاه قاه میخندند و می گویند که خداکرم چنان قوزک رهی را جا انداخت که برای همیشه شل شد و میلنگد.
رحمت الله گفت خوب شد که تو به آرزویت رسیدی و تخصص زنان و زایمان گرفتی.
و ادامه دادی…
دکتر جان. نیا، همان جا بمان. این را رحمت الله گفت.
در حالی که حرفهایشان تمام میشد دکتر سؤال کرد.
کازرون بهتره یا کانادا؟
الو…الو…الو.
سکوت بود و خش خش تلفن.
جوابی نبود…
تلفن قطع شد.
رحمت الله همانگونه که گوشی تلفن در دستش بود، به خوابی ابدی رفت. در گزارشات اولیه پلیس و پزشکی نوشته بودند. مردی از کشورهای آسیایی به دلیل سکته قلبی حدوداً ۹۶ ساعت پیش در آپارتمان خودش فوت کرده. ■