• خانه
  • داستان
  • داستان «برای پزشکی در جنگ که عکسی از او نیست» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

داستان «برای پزشکی در جنگ که عکسی از او نیست» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

akram hoseininasab

یاد روزی افتادم که با دوربینم دوره افتاده بودم تا سوژه‌هایم را لابلای خرابی‌های جنگ پیدا کنم. پیدا کردم. بیشتر از آنچه تصور می‌کردم. مثل تمام خبرنگارها به هر چیزی که جلویم بود به چشم طعمه و خوراکی برای نوشتن متن و مقاله در روزنامه نگاه می‌کردم.

تیلیک تیلیک دکمه‌ی دوربین را می‌زدم و عکس می‌گرفتم. وقتی تو را دیدم که روی کپه‌ای خاکستری و دود زده نشسته بودی، یک‌آن از عکس گرفتن باز ایستادم. لباس سر تا پا سفید تنت بود و گوشی مخصوص پزشکان که با آن ضرباهنگ قلب بیماران را اندازه می‌گیرند، روی گردنت سوار بود.
لکه‌هایی سیاه و چرکینِ روی لباست، نقشِ ابرهای باران‌زا و کبود را حک کرده بود. حتی آن ابرهای کدر، روی صورتِ سبزه و آفتاب‌سوخته‌ات هم دیده می‌شد و عجیب این که زیبایی و جلوه‌ی خاصی به آن بخشیده بود.
چند لحظه‌ای مات و مبهوت، نگاهت کردم.
ناباوری‌ام از خیره شدن به تو و باز ایستادن از حرفه‌ام که مهمتر از هر چیزی برایم بود، بی‌خیالی و بی‌توجهی‌ات به فضای آشفته‌ای آن‌جا بود.
روی ویرانه‌های جنگ، با آرامشی عجیب نشسته بودی و خودت را به نوشیدن قهوه‌ای داغ میهمان کرده بودی.
نه به آسمان چشم دوخته بودی و نه به خرابیهای نازل شده از آن. تپه‌‌ی خاکستری‌رنگی که رویش یَله شده بودی از بلایای آسمانی نبود، لاشه‌ی هواپیمایی بود که به جای نشاندن حس زیبای پرواز به انسان‌ها، مفهوم نفرت‌انگیز جنگ را به همگان القا می‌کرد. ولی آیا هیچ هواپیمایی می‌توانست آینده‌ای که تو با تمام عشق و احساست به آن امید بسته بودی را ویران کند؟ نه گمان نمیکنم. اینها را از قرار و سکونِ مثال زدنی‌ات و میدانِ دیدی که در برابرم ترسیم کرده بودی، فهمیدم.
هر چه باشد خبرنگارم و تیزیِ شاهین‌وارم بر کسی پوشیده نیست. اما چرا، شاید بر تو پوشیده بود چون با خیالی آسوده، وسط کارزار جنگ، فرصتِ استراحتی کوتاه را مغتنم و غرق رویاهای شیرینت بودی.
آن ویرانه‌ای که بر آن نشسته بودی را سکوی پرتابت می‌دیدی برای رساندنت به همان آمالی که دشمن خواهان نابودی‌شان بود. دشمنی که خودی و غیرخودی را قربانی کرده بود.
این خرابی‌ها را به تو و دیگران تحمیل کرده بودند ولی تو با آرامش و لبخندی که بر لب داشتی نیت شومشان را به سخره گرفته بودی.
جبهه را خالی نکردی و با دو بال نامرئی اقتدار و باورهایت را روی شانه‌های نحیف ولی پُرطاقتت نشاندی تا با همت و اراده‌‌ات به جنگ نابرابر پیروز شوی، نه با تحقیر و ضعیف نشان دادن دشمن، بلکه با نگاه و لبخندت به زیبایی زندگی، حتی در جنگ.
چنان با محیط آن جا یکی شده بودی که انگار سالهاست به آن مکان تعلق داری و هرگز جایی را زیباتر از آن‌ تصور نمی‌کردی.
بوی باروت زیر دماغم بود و غبار راهِ گلویم را می‌سوزاند. شروع به سرفه کردم. تازه انگار متوجهم شدی و با همان ملایمتی که در رفتارت بود، سر چرخاندی و اول به دوربینم نگاه کردی که از شانه‌ام آویزان بود و بعد به صورتِ حیرانم چشم دوختی. فاصله‌ام از تو آن قدری بود که شکفتن عضلات صورتت را ببینم. پاسخش را هم با دستپاچگی و تکان دادن سر دادم. فنجان قهوه‌ات را به سمتم گرفتی و من لرزشِ بی‌صدایِ لب‌های بی‌رنگت را این‌طور فهمیدم:
" توی جنگم میشه انسان بود، تو با سلاحِ دوربینت، منم با قسمی که خوردم. "
دستم را به نشان تشکر از تعارفِ مهربانانه‌ات به این سو و آن سو حرکت دادم. یاد آدمهای کر و لال افتادم که با زبان اشاره چه ماهرانه با دیگران ارتباط می‌گیرند. و پیش خود گفتم؛ اگر الکن بودم می‌توانستم از عهده زندگی‌ام بر‌آیم. و با این تصور نیش‌خندی زدم.
حالا مدت‌ها از آن زمان گذشته. جنگ تمام شده و تضمینی هم نیست که جنگ دیگری در نقطه‌ای دیگر از این کره‌ی خاکی درنگیرد. ولی مطمئنم امثال تو همه جا هستند تا طعم تلخ و ناگوار درگیری‌های مزورانه و منفعت طلبانه را اندکی با چاشنیِ شیرینِ بردباری به بقیه بچشانند. هر چند به اندازه‌‌ی آن و لحظه‌ای باشد. و به گمانم همین آن‌ و لحظه‌هاست که سنگینی جنگ را به سبکیِ بال زدن پرنده‌ای رها، دلنشین می‌کند.
من حتی نامت را نمی‌دانم و در آن دیدار نتوانستم عکسی از تو ثبت کنم. خودم خواستم که عکسی از تو نداشته باشم تا در خیالاتم همانگونه که دیده بودَمَت به یادت بیاورم.
شاید این یادداشت را که در روزنامه بخوانی من را هرگز به یاد نیاوری. اما هر بار که جنگی در جایی از دنیا در می‌گیرد یاد تو می‌افتم و آرامشی که در آن لحظه به من هدیه دادی و این حس ناب را در من زنده کردی که تماشای زیبایی‌های حیات، حتی در بیگانه‌ترین روزهایی که چیزی برای لذت بردن از زندگی نداریم، همان معنای حقیقی زندگی است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «برای پزشکی در جنگ که عکسی از او نیست» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692