پانی و پِنی و دوستانش هر روز به خوبی و خوشی به مدرسه میرفتند و در آنجا خیلی خوشحال بودند. یکی از همین روزها که در حیاط مدرسه بازی میکردند؛ ناگهان آهوی خالخالی را دیدند که در گوشۀ حیاط افتادهاست؛ پِنی سمت آهو دوید و بقیۀ دوستانش هم دنبال او رفتند.
پِنی نزدیک آهوی خالخالی شد و گفت: «چی شده؟»
آهو با ناله گفت: «پایم درد میکند!»
پِنی گفت: «چرا پایت درد میکند؟»
آهوی خالخالی گفت: « در راه مدرسه بوتهای را دیدم که تکان میخورد، سمتش رفتم؛ ناگهان گرگی از آن بیرون آمد، من را که دید، سمتم دوید، پا به فرار گذاشتم؛ نزدیک مدرسه که رسیدم، روی زمین افتادم و پایم درد گرفت؛ گرگ هم تا نگهبانان مدرسه را دید، از آنجا دور شد!»
پِنی گفت: «آهوی خالخالی؛ از این به بعد مراقب خودت باش و بدان از مسیر مدرسه، جای دیگری نباید رفت و با غریبهها هم؛ نباید حرف زد.»