• خانه
  • داستان
  • داستان «اعتراف آقای موکل» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

داستان «اعتراف آقای موکل» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

 وقتی شنیدم که پمبروک پیر خواسته تا مرا ببیند، گمان کردم که یا در مورد خرید و فروش ملک به مشکل خورده است یا پسرش قانون شکنی کرده و از من کمک می خواهد.  این روزها اخبار پسرش را می شنیدم که چه بی محابا ولخرجی و تمام روز را در قمارخانه اطراق می کند.

این موضوع حتما به گوش پدرش هم رسیده که این بار گندکاری های پسرش سر به فلک کشیده و به این راحتی ها قابل جبران نیست. یک درشکه گرفتم خود را به دفترش رساندم. تابلوی بزرگ بنگاه معاملاتی پمبروک در های استریت رو به روی مسافرخانه پلو نصب شده بود. از شیشه های مغازه پسرک چاق و بزرگ جثه ای را دیدم که در حال تمیز کردن کف سالن و گردگیری بود.

 این پسرک را بچه های مدرسه ای خوب می شناختند، زیرا خرفت و بی زبان بود و می توانستند بی دردسر مسخره اش کنند. وارد مغازه شدم. پسرک سرش را به نشانه ی احترام یا سلام پایین انداخت. آقای پمبروک پشت پیشخوان بود. گویا انتظار مرا می کشید. به پسرک گفت: "بیا ماکسی این کاغذ رو بگیر و برو از مغازه ی هافنر اینا رو تهیه کن." یک سبد بزرگ به دستش داد "سبد رو بهش بده تا پرش کنه" در را برای ماکسی باز کرد و او را از مغازه به بیرون روانه کرد. کمی پشتش خمیده بود اما پیر مرد درشتی به حساب می آمد دستانش می لرزید رو به من کرد و خواست تا با او به اتاق کارش در طبقه ی بالا برویم. از پله ها بالا رفتیم. او جلوتر از من هیکل خمیده اش را می کشاند. وارد سالن تنگ و تاریکی شدیم که از کنار اتاق محقری می گذشت و سپس به اتاق بزرگ آقای پمبروک رسیدیم. پنجره ای بزرگ رو به خیابان باز می شد. پیرمرد کنار پنجره ایستاد. پرده ی سرخ کنار آن را تا نیمه کشید و به خیابان چشم دوخت. شبیه پسر بچه ای که خودش را پنهان کند و دزدکی زن همسایه را دید بزند. سپس کنار کشید و روی صندلی لهستانی کنار میزش نشست و از من هم خواست تا بر صندلی مقابلش بنشینم. از کشوی میز یک پیپ دسته بلند بیرون آورد و داخلش را از تنباکو اندود کرد. بسته ی کبریت سرخ زیبایی روی میز بود و یک کبریت از آن بیرون کشید و پیپ لاغر بلندش را روشن کرد. دود سفید خوش بویی که به بوی نوعی قهوه شباهت داشت از دهانش خارج شد. شروع کرد به حرف زدن: "می دانید آقای عزیزاعتمادی که به پدر مرحومتان داشتم پایه و اساس دوستیمان بود و بر مبنای همان اعتماد است که بین تمام وکلای لندن شما را انتخاب کردم. در مورد کاری که ازتان می خواهم تا در خفا برایم انجام دهید، نیاز است که ابتدا به داستان من گوش کنید.

می توان اسم این را داستان گذاشت ولی من به واژه ی اعتراف بیشتر علاقمندم. البته شما کشیش نیستید که برایتان اعتراف کنم، اما کاری که می توانید انجام دهید می تواند برای آرامش من موثر باشد. انسان همیشه درگیر گذشته ی نکبت بارش است. گذشته مدام خودش را بر انسان تحمیل می کند و نمی توان به راحتی از یوق آن خلاص شد. مهم نیست که دیگران چطور می شناسندم ولی اینکه از نظر مردم قابل احترام هستم تنها ترسم را بیشتر می کند، چون همین امر کارم را سخت می کند. این گرهی نیست که به تنهایی بازش کنم اما حداقل قصد باز کردنش را دارم. شخص گناهکار با خودش صادق است چون وقتی به آخر راه می رسد و تمام پل¬های پشت سرش خراب شده دیگر از اعتراف طفره نمی رود. باید به خیال خودش کاری کند. تا آرامتر بخوابد. خواب برای یک گناهکار به معنای مجازات است. شاید باورتان نشود اگر کابوس هایم نبودند به خدا بی اعتقاد می شدم. هیچ تضمینی نیست که با این اعتراف به آرامش برسم، اما این در کمترین حالت خود یک اقدام است. هرچند ناچیز ولی باز هم اقدامیست جهت تسلی." پیپ را در گوشه ی چپ دهانش نگه داشت و از کنار کشوی میزش یک نامه بیرون کشید.

_این نامه را می بینید؟ این نامه آغاز بدبختی من است.

از ظاهر پاکت مشخص بود که نامه مثل پیر مرد مسن است و حتما دارای سری است که مرا به خاطرش به اینجا کشانده. مشتاق شدم که نامه را بخوانم.

_ می شود یک نگاهی بهش بندازم؟

_ بله بله. برای همین خواستم که به این جا بیایید.

روی پاکت نامه را نگاه کردم. نامه از برلین ارسال شده بود. پاکت را باز کردم. کاغذ کوچکی در آن بود. کاغذ را بیرون کشیدم. با خط ریز زیبایی نوشته شده بود. "دانکن عزیزم. حال که این نامه به دستت می رسد و اسباب زحمت تو را فراهم می کند، تنها به این علت است که در این دنیا به هیچ کس، جز تو اعتماد ندارم. و آن قدر بی تاب و توان شده ام که به تنهایی نمی توانم به آرامش برسم. خودت را هر چه زودتر به خانه ی من برسان و برای این نامه جوابی ننویس. فقط زودتر به برلین بیا.

گرگور"

پیپ لاغر قد بلند در دهان گرد پمبروک می لغزید و چشمان برجسته اش از شیشه ی عینک به من زل زده بودند.

_خواندید؟

_بله. ولی چیزی دستگیرم نشد.

_گرگور دوست کودکیم بود. در یک محل بزرگ شدیم. در یک مدرسه درس خواندیم. مادرش یک زن چاق آلمانی با موهای بور بود و پدرش یک پزشک اسکاتلدی تبار. تولد گرگور بر اثر خوردن زیاد نوشیدنی پدر و مادرش در یک مهمانی شبانه کاملا تصادفی رقم خورد. پدرش مرد سختگیری بود که همیشه او را تنبیه می کرد. مادرش هم زیادی شورش را در می آورد و با مردان گرم می گرفت. گرگور در نامه مرا برادر خطاب کرده چون برایم دوست خوبی بود. با وجود تمام نداشته هایش در رفاقت سنگ تمام می گذاشت. یعنی دوست داشت که سنگ تمام بگذارد.

پیر مرد دیگر به چشمانم نگاه نمیکرد. گویی در گذشته غرق شده بود. لبخندی که نشان از شیرینی مرور خاطرات گذشته بود بر لبانش نقش بسته بود. سکوت همراه با بوی پیپ در اتاق جریان یافت. صدای عبور درشکه¬ها مثل گذر خاطرات پمبروک در جریان بودند. سر صحبت را باز کردم. 

_سرنوشت گرگور چه شد؟

_ می دانی هیچ چیز ابدی نیست حتی مستحکم ترین پیوندها. رفاقت و برادری هم از این امر مستثنی نیست. دوستی ها روزی به جایی می رسند که باید تنها در خاطرات به دنبال رد پایشان بود و از مرورشان دلخوش کرد. گرگور هم بعد از مرگ پدرش به سرزمین مادریش رفت در برلین به فروشندگی در یک بوتیک زنانه پرداخت. از طریق نامه با هم در ارتباط بودیم. اوایل هر ماه برای هم نامه مینوشتیم به تدریج تعداد نامه ها کم و فاصله ی زمانیشان بیشتر شد. در نامه هایش از دختری می گفت به اسم هانا که یک شیرینی فروش بود. اوایل فکر کردم که این هم یک هوس زودگذر است و زود از سرش خواهد افتاد ولی در نامه ای که برای تبریک سال نو نوشته بود خبر بچه دار شدنش را به من داد. من هم در آن زمان تازه ازدواج کرده بودم و همسرم از من باردار بود. یک بار برای تعطیلات به خانه ی من آمد. هانا و دخترش هم همراهش بودند. او همان گرگور سال های پیش بود. کمی شکم دار شده بود و مار شیطنت هنوز در چشم هایش زنده بود و هر آشنا و غریبه ای را نیش می زد. شوختر بود و در هر مجلسی بذله گویی می کرد دختران زیادی دوست داشتند که با او معاشرت کنند. همسرش زن فهمیده و نجیبی بود. مشخص بود که یک تنه زندگی را اداره میکند. چون آن گرگوری که من دیدم و از قبل می شناختم عرضه ی اداره کردن خودش را هم نداشت. دخترش هم زیبا و مودب بود قد بلندی داشت، با موهای قهوه ای روشن و دماغ سر بالا. تندی چشمانش به گرگور رفته بود. پسرم لندن بسیار کوچک بود. بعد از کریسمس آن سال که به آلمان بازگشتند تعداد نامه های گرگور خیلی کمتر شد. در یکی از آخرین نامه هایش از بیماری هانا نوشت و بعد از چند ماه خبر مرگ هانا را داد. دیگر هیچ ارتباطی بین من و گرگور به وجود نیامد. گاها فراموش میکردم که دوستی در آلمان دارم. تا اینکه این نامه به دستم رسید.

نیکنام بودن من و خیلی از کسانی که نامشان را به نیکی می برند به این خاطر است که خطاهایمان از نظرها مخفی مانده. خوش نامی و سعادت ما را چیرگی هنرمان در بازی با پرده ها می سازد. ما همه در تاریکی یک شکل داریم چون تاریکی ما را در بطن خود می بلعد. این تاریکی است که حقیقت دارد. حق همیشه با تاریکی بوده. تاریکی است که همواره بر ما فرمانروایی می کند. ما همه در تاریکی راه می رویم و خیال میکنیم که جلوی پایمان را می بینیم. به تازگی متوجه این امر شده ام و از درون این حجم سیاه به حرف آمده ام و شما را برای این ملاقات خواسته ام.من آرامش خود را نابود کردم. هملت را خوانده اید؟ وقتی که روح پدرش در شهر دیده شد؟

_کتاب خواندن فرصت می خواهد و کار من زیاد این مجال را برایم فراهم نمی کند، اما چه کسی است که هملت را نخوانده باشد.

_در مورد درد مکبث چه؟ می توانید تصور کنید که چه دردی بعد از کشتن پادشاهش متحمل شد؟

 _لطفا مرا گیج نکنید. در مورد آن نامه بگویید. همان نامه که گرگور برایتان فرستاده بود. چه سری در آن نامه است که این گونه چون مکبث زجرتان میدهد؟

_نیاز به دانستن این اضطرارموجود در نامه، سرعت عملم را بیشتر از حد معمول ساخت. باید خود را به گرگور می رساندم. با کشتی به هلند رفتم و بعد از یک روز استراحت از غرب تا شمال شرق آلمان را با قطار پیمودم تا به برلین رسیدم.

به خودم گفتم وقت که دارم قبل از رفتن به خانه ی گرگور با درشکه یک چرخ در خیابان اونتردن لیندن بزنم. از درشکه چی خواستم از دروازه ی براندونبورگ شروع کند. چهار اسب  باشکوه روی دروازه که الهه ی پیروزی رومیان (ویکتوریا) را در میان دوازده ستون با غرور و افتخار حمل می کردند و به اسب های پیر درشکه چی طعنه می زدند. دو طرف خیابان سنگفرش از درختان هم قد پوشیده بود. هنگام رد شدن از دروازه به این فکر می کردم که تا به حال چند نفر و با چه آرزوهایی که از زیر این دروازه عبور کرده اند. چند شاه و چند گدا شکوه و بزرگی این دروازه را بر پرده ی چشمان خود دیده اند؟ شکوه، غرور، افتخار و میل به جاودانگی همگی در معماری زیبای دروازه دیده می شد. بعد از آن به منطقه ی شارلوتنبورگ رسیدیم. کاخی که به دستور یک پادشاه برای زنی به اسم سوفی شارلوت ساخته شده بود کاخی بزرگ از آرزوهای زیبا پر از سبزی و عظمت. عشق چه کارها که با آدم نمی کند. پادشاه باشی و باز هم بخواهی برای زنی سنگ تمام بگذاری. مگر برای یک زن، هرچند که زیبا و متمول باشد داشتن شوهری که شاه باشد کافی نیست؟ از کنار کاخ سابق شاهزاده هانریش و اپرای دولتی هم عبور کردیم و بعد از رسیدن به پل اشلوس بروک از درشکه چی خواستم تا به محله ی نوکولن برود. آدرس را به درشکه چی دادم. روی نامه آدرس نوشته شده بود. درشکه چی از میان محله های نوکولن گذر کرد تا به خانه ای قدیمی رسیدیم. گفت: "باید همین خانه باشد. شماره ی سیزدهم حتما همان خانه است." او را مرخص کردم و به سمت خانه راه افتادم.

اشعه ی آفتاب بر تن تک درخت نارون آن محل خوش رقصی می کرد و سایه ای پرپشت در کوچه انداخته بود. در انتهای محل خانه ای بود بسیار قدیمی با سقف شیروانی. در رنگ و رو رفته ای که به سبزی می زد. خانه در محله ای تنگ و تاریک قرار داشت. در زدم. پیرزنی کوتوله با موهای نقره ای با کمری که اندکی خمیدگی داشت، در را باز کرد. یک چشمش آب مروارید آورده بود و نیاز به جراحی داشت. لباس گل دار بر تن داشت و خیلی انگلیسی نمی دانست. گوشش هم سنگین بود. با شنیدن اسم گرگور فهمید چه کار دارم. این زن که بود؟ داخل شدم. نکبت و فقر از سر و روی خانه بالا می رفت. کف پوش ها، بوی ترشیدگی می دادند. دیوارها ترک داشتند و تنها پنجره ی پذیرایی ماه ها  رنگ دستمال به خود ندیده بود. مبلمان کهنه ی زهوار درفته بی رنگ، یک رادیو، یک میز کوچک، تعدادی عکس خانوادگی و آشپزخانه ای کوچک کنار راه پله تنها اثاث قابل ذکر آن خانه بود. راهپله تیز بود و به نیم طبقه ی بالا می رسید. خانه بوی تعفن می داد. پیرزن اشاره کرد که از راه پله بالا بروم و خودش روی مبل نشست.

راه پله، زنگاری و چوبی بود که با بالا رفتن از آن صدای قیژ قیژ تخته های لق زیر کفش هایم به صدا در می آمد. اتاق تاریکی ملایمی در دل خود داشت. شمعی روشن کنار میز توالت، تنها منشا روشنایی بود. تختی کنار اتاق قرار داشت و ملحفه های چرک آن بدون هیچ نظمی روی جسمی را پوشانده بودند. لگنی مملو از استفراغ خونین کنار تخت بود. به جسم نحیف نزدیک شدم. موهای ژولیده ی بلند، ریش و سبیل اصلاح نشده، اندام باریک استخوانی که در شدت تب می سوخت. پیشانیش از عرق پوشیده شده بود. گویا او هم متوجه حضور من شد. چشمانش نیمه باز نگاهم کردند. دیگر نمی شد این توده ی بی حرکت را از گرگور منفک کرد. خودش بود. چشم ها دروغ نمیگویند مخصوصا وقتی که در بستر بیماری گرفتار می شوند. چشمهای همان کودک همبازیم در بستر مرگ مات شده و از نور تهی نگاهم کردند.

_بالاخره اومدی دانکن؟

_گرگور،دوست عزیزم. چه بلایی سرت اومده؟

_بشین دانکن.

چهارپایه ای گرد کنار میز توالت قرار داشت. آن را کنار تختش قرار دادم. دست لاغرش را گرفتم و به چشمانش نگاه کردم.

_چی شده گرگور؟ تو این¬جا چی کار می¬کنی؟

_اینجا خونه ی آخر منه رفیق.

_باید یه دکتر خوب بیارم بالا سرت. چرا زودتر به من نامه ندادی؟

_دکتر نمی خواد دانکن. کاری از دستشون ساخته نیست. من برای این موضوع بی اهمیت به تو زحمت ندادم.

_مگه مهمتر از زندگی تو هم مساله­ای وجود داره؟

_آره دانکن

_من همه چیزم رو باختم دانکن. همه چیز رو از دست دادم. الان فقط امیدم به توست که کمکم کنی.

_کمکت می کنم رفیق. چی می خوای؟

_دخترم، اما.

_اما. اوه خدای من اون الان باید برای خودش خانمی شده باشه.

_آره دانکن. خیلی بزرگ شده و خیلی هم زیبا. درست مثل مادرش.

_خب اون الان کجاست؟

_نپرس دانکن که جواب دادن به این سوال باعث سرشکستگی من می شه.

_اما کاری کرده که باعث سرشکستگیت شده؟

_نه من بدترین پدری هستم که دنیا می تونه تصورش رو بکنه. من قمار بزرگی کردم و بابت بدهیم دخترم رو گرو گذاشتم و اون مجبوره الان به خاطر بدهی های من بیگاری کنه.

از تخت بلندش کردم پوست استخوان شده بود. چند بار گفت: "اما. اما را به تو می سپارم." پیر زن صاحب خانه برایش یک کاسه سوپ آورد. گرگور کمی آرام شد. ازش خواستم تا بخوابد. کمی به پیر زن پول دادم و برای پیدا کردن پزشک از خانه بیرون رفتم. یک کالسکه گرفتم. دیگر دیدن خیابان های زیبای برلین برایم جذابیت نداشتند. درشکه چی پزشکی حاذقی را سراغ داشت که سراغش رفتیم. پزشک بالای سر گرگور حاضر شد و شروع به معاینه کرد. گرگور در خود پیچیده و حلقه زده بود، شبیه ماری زخم به خود می پیچید. نفس های کم رمقش به شماره افتاده بودند.

عفونت تمام پیکرش را گرفته بود. گرگور صدایم کرد. دیگر نمی توانست واضح صحبت کند. نزدیک تختش رفتم. بوی عرق و عفونت بینی ام را می سوزاند. مارتا کشیش را خبر کرده بود تا گرگور پیشش اعتراف کند. کشیش وارد اتاق شد و با کتابش به او نزدیک شد. همچنان ناله¬های گرگور بلند بود. سمت بالین او رفتم و گفتم: "پیداش می کنم رفیق. تو دوام بیار. دخترت را برایت می آورم." اندک آرامشی در چهره ی گرگور پدید آمد و به موازات آن آرامش، نیازی در من پیدا شد، مبنی بر رساندن دختری به آخرین نفس های حبس شده در سینه ی پدری شرمسار. شاید می توانستم به رنج و اندوهی که پدرش در زندگی او مسبب آن شده، پایانی آرامش بخش دهم. وقت را تلف نکردم به سرعت با درشکه چی وارد محله ی بد نامی شدم که از زیر زبان پیرزن کشیده بودم. آدرس خانه ی زنی به نام لوسیانا که درشکه چی خوب او را می شناخت را پیدا کردم. به خانه که نزدیک شدم صدای خنده های زنان بدکاره به گوش رسید. در زدم. پسر بچه ای در را باز کرد و بی تفاوت در را باز گذاشت. پی او رفتم. خانه ای که به خوابگاه شباهت داشت و پر بود از اتاق های کوچک کنار هم، برای مشتری های مست و آماده ی ولخرجی مکانی مناسب بود. در انتهای سالن به اتاقی بزرگ رسیدم. زنی که به آسیایی ها می ماند و بر صورتش پودر سفید مالیده بود و مدام سیگاری نازک را بر لبان قرمزش نزدیک میکرد، پشت یک میز نشسته بود. لباسی سیاه بر تن داشت که چسب تنش شده موهایش را بافته و قدش متوسط بود و کمی فربه به نظر می رسید. بینی اش به بینی خوک شباهت داشت و چشمانش ریز بودند. دود سیگارش را در هوا پراکنده کرد.

_مشتری جدید هستید؟

_نه خانم.

_پس برای چه به این جا آمده اید؟

_برای دیدن اما.

_گفتم که مشتری جدید هستید.

_نه خانم. آمده ام تا او را با خود ببرم.

_چی؟ او را با خود ببری؟

_بله.

_چه کسی شما را به این جا فرستاده؟

_پدرش.

_خودش باید بیاید.

_نمی تواند.

_چرا؟

_چون در حال مرگ است.

زنک آهی کشید و گفت: "واقعا متاسفم. اما مگر مرده ها هم حرف می زنند؟"

_هنوز نمرده خانم. از من خواسته تا به دیدن اما بیایم.

_اما نمیتواند شما را ببیند چون در خدمت یکی از مشتری های این خانه است.

_من باید او را ببینم.

_برای دیدنش دو شرط هست. اول این که باید صبر کنید و دوم اینکه باید پول بدهید.

_چقدر باید صبر کنم؟

_تا وقتی که او مشغول سرگرم کردن مشتری می باشد باید صبر داشته باشید.

_می شود صبر کردن را با پول خرید؟

_این روزها همه چیز را می توان با پول خرید.

سر مبلغ زیاد با زن چانه نزدم. او کاسب کارتر از من و امثال من بود و شرط اضطرار حاکم را درک می کرد. اشتباه از خودم بود که با سیاست بی نیازی با او وارد معامله نشدم. پولهایم را با دقت شمرد. از اتاق بیرون رفت. روی صندلی کنار دیوار نشستم. زن بعد از چند دقیقه وارد اتاق شد و پشت سرش دختری پانزده یا شانزده ساله بود که موهای لخت بلند قهوه ای داشت. قد بلند، لب های باریک، بینی قلمی سر بالا، پیشانی بلند، کک و مک هایی که بر زیبایی پوست گندم گون او می افزود، اندامی باریک و قدی متوسط که با دامن زرد و پیراهن سفید، همه چیزش برازنده بود جز زخم عمیق روی دستش که تمام آن ظرافت ها را با خشونت زیر سوال می برد. لوسیانا متوجه توجه بیش از حد من به اما شد. نزدیک آمد و گفت: "خب اینم از اما." سپس رو به اما کرد و گفت: "این آقا اومده تا تو رو ببره پیش بابات. دوست داری باهاش بری؟" اما به زمین چشم دوخته بود. لوسیانا باز هم سوالش را تکرار کرد: "دوست داری باهاشون بری؟" اما سرش را بالا آورد و به چشمان من خیره شد. چشمانش برق زد اما برق به خاطر ناراحتی بود. "نه من نمیام." لوسیانا پیروزمندانه به من نگاه کرد و لبخندی موذیانه زد. "همون طور که می بینید این دختر علاقه ای به دیدن پدرش نداره." حس کردم که این عدم تمایل به خاطر ترس اما از آن زن باشد. برای همین باید مثل خودش مثل یک دلال حرفه ای حرف می زدم.

_باشد تا خودش نخواهد او را جایی نمی برم. ولی من هزینه ی صحبت کردن با او در خلوت را پرداخت کرده ام. پس ممنون می شوم اگر ما را تنها بگذارید.

_شما گفتید که مشتری نیستید.

_وقتی پول داده باشم دیگر چه فرقی میکند؟

_شما برای بردنش پول دادید نه برای حرف زدن با او.

_واقعا شرم نمی کنید ؟ زودتر از اینجا خارج شوید وگرنه کل سالن را بر سرتان خراب می-کنم. اگر ناراضی از اینجا بیرون بروم بلاهای بی شماری بر سرتان نازل خواهند شد. طوری که روزی هزار بار خود را به خاطر رفتارتان لعنت خواهید کرد. به نفعتان نیست که کسب و کار بیزحمتتان یک شبه با یک اشاره از بین برود.

هارت و پورت من جواب داد و رنگ از رخسار سفید لوسیانا پرید و صورتش به رنگ گچ در آمد. مثل گربه ای که ترسیده باشد خودش را جمع کرد و بدون هیچ کلام اضافه ای از اتاق خارج شد و در را بست. نزدیکش شدم. همچنان سرش را پایین نگه داشته بود. "اما. من دوست پدرت هستم. باید از این جا برویم." سرش را بالا آورد. به چشمانم خیره شد. "به شما که گفتم نمی خواهم او را ببینم. چرا اصرا می کنید؟"

_اصرار می کنم چون دارد دیر می شود.

_برای چه دیر می شود.

_حال پدرت خوب نیست.

_او هیچ وقت حالش خوب نبوده.

_هیچ وقت به این بدی نبوده که مرا مجبور کند مسافت لندن تا برلین را برای اجابت خواسته اش بپیمایم.

_واقعا برایم اهمیتی ندارد.

_در حال مرگ است. نمی خواهی به او آرامش دهی؟

_سال هاست که مرده. من به مرگ پدرم خو گرفته ام. آن روز که مرا بابت بدهی هایش به این جا فرستاد برایم مرد. مخارج آن خانه که در آن زندگی می کند از کار من تامین می شود.

_من برای قضاوت کردن به این جا نیامده ام. از طرفی هم همه چیز را می دانم. نمی توانی اندکی رحم داشته باشی؟

_شما ممکن است همه چیز را بدانید اما نمی توانید مرا درک کنید.

حرفش از روی منطق بود. باید به او حق می دادم. حق نداشتم اراده ام را بر او تحمیل کنم.

_نمی آیید؟

_خیر.

_برای پدرت پیغامی ندارید؟

_پدر من مرده.

قاطعانه نگاهم کرد. در نگاه او نظری مستقل وجود داشت که غیر قابل تغییر بود. می توانستم بر بدن او حکم برانم زیرا آن مصیبتی بود که گرگور بر سرش آورده بود. زخم دستش گواه بر بی اختیاری جسمش داشت اما نگاهش سرشار از خود رای بودن و انتخاب مصمم بود. از خانه بیرون رفتم تا به سرعت خود را به گرگور برسانم. درشکه چی تمام سعی خود را برای رساندن من به خانه ی گرگور کرد. به خانه ی گرگور رسیدم. قبل از این که در بزنم در باز شد و پزشک چشم آبی همراه کشیش بیرون آمدند. دلشوره گرفتم. وارد خانه شدم. مارتا گوشه ای نشسته بود. از پله ها بالا رفتم. به اتاق گرگور رسیدم. شمع خاموش بود و اتاق در تاریکی کامل سیاه شده بود.

مراسم خاکسپاری گرگور همان روز برگزار شد. یک تابوت ارزان برایش خریدم و با حضور کشیش و مارتا  او را به خاک سپردیم. نمی دانستم که دیگر چه کاری باید انجام می دادم. دعوت دوستم را پذیرفته بودم. برای اجابت خواسته اش به سراغ دخترش در خانه ای بد نام رفته بودم و با زنی بسیار مشمئزکننده همکلام گشتم، اما همان دخترک بود که میلی نشان نداد و حال جنازه ی دوستم را با هزینه ی شخصی به خاک سپردم. آیا این پایان کار است و حال روح گرگور از من راضی خواهد بود؟ چرا نباید راضی باشد؟ من که هر چه خواسته بود، انجام دادم. مگر یک رفیق چه کاری بیشتر از این از دستش ساخته است او از من نجات دخترش را می خواست. این آینده ای نبود که برای دخترش آرزو کرده بود. ولی من چه می توانستم بکنم؟

دیگر به آن خانه رفتم. آن زنک، لوسیانا گویا انتظار دیدنم را نداشت. این دفعه سنجیده تر رفتار کرد. نگاهش دیگر آن همه شیطنت و اعتماد به نفس را نداشت مثل گارسون مودبی که منتظر باشد تا سفارش غذا را از روی منو بدهی، نگاهم می کرد.

_بفرمایید آقا. در خدمتم.

_برای دیدن اما آمده ام.

_صبح زود برای ملاقات با کارگران این خانه زمان مناسبی نیست. باید صبر کنید تا از خواب بیدار شوند.

_بیدارشان کنید.

_مبلغ بیشتر می شود.

_پرداخت می کنم.

از جایش بلند شد و به سمت من آمد. صد فرانک برای هزینه از من گرفت و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه در اتاق تنها بودم و شروع کردم به قدم زدن و نگاه کردن به آینه و تابلوی مسیح که او بازگشت و گفت: "اتاق سوم. فقط یک ساعت وقت دارید". وارد راهرو شدم. روی درها شماره نوشته شده بود. مجموعا هشت در وجود داشت. به در شماره ی سه رسیدم. دستانم کمی لزرش داشتند. نفسم را در سینه حبس کردم تا با قدرت بیشتری وارد اتاق شوم. حس عجیبی بود. هیچ وقت نشده بود که ندانم چه کاری درست است. نمیدانستم که برای چه به آنجا رفته و خود را برای چه جنگی آماده میکردم.

در را باز کردم و داخل شدم. اتاق بوی نم دیوار و عرق تن می داد. کاغذ دیواری های سبز فضای اتاق را خفه کرده و یک دستگاه گرامافون، روی میز کنار پنجره قرار داشت. دخترک با لباس توری سفید روی صندلی کنار گرامافون نشسته و سیگاری در دست داشت که هنوز روشنش نکرده بود. جای سرخی رژ لبش روی فیلتر سیگار جا مانده بود. انگار که در زدن من مانع روشن کردن سیگار شد. بینی باریکش در اثر تابش نور خورشید که از پرده ها عبور کرده بود و به صورتش پاشیده و برق می زد. دستان سپیدش به ظرافت یک درنا در چمنزار بود. نگاهش به من دوخته شده. موهایش به روشنی شکلات داغ بود و گردنبندی از زنجیر طلای نازکی بر گردن داشت.

_باز هم که شما آمدید.

_اشکالی دارد؟

_اگر مثل سایر مردانی که در این خانه رفت و آمد میکنند شما هم به این قصد آمده اید نه اشکالی ندارد.

_به این دلیل به اینجا نیامدم. دلیل اولم این است که بگویم، پدرت از دنیا رفته.

_پدری ندارم که از مرگش ناراحت شوم. شما برای گفتن این حرف دست به جیب شده اید؟ این را هم که می توانستید به لوسیانا بگویید، این جوری خودتان را به زحمت نمی انداختید. دلیل دیگرتان چیست؟

_می خواهم کاری کنم که وضعت بهبود یابد.

_چرا باید همچین کاری کنید؟

_چون اینجا خوشبخت نیستی.

_جای دیگری هم خوشبخت نخواهم بود. من همینم. چیزی که در این اتاق می بینید صرفا جهت سرگرمی و فروش است. شما خریدار نیستید، وگرنه وقتتان را تلف نمی کردید. اصلا خوشبختی من به شما چه ربطی دارد؟

_من برای نجات تو از این حال حاضرم هر بهایی بدهم.

_چرا باید این کار را بکنید؟ مگر به پدرم مقروض بوده اید؟

_مگر برای انجام کاری باید حتما مقروض باشی؟

_می¬دانید وقتی پدرم مرا به خاطر بدهی¬هایش به این¬جا آورد، به من چه گفت

_نه. از کجا باید بدانم؟

_گفت به خاطر تمام هزینه¬هایی که از کودکی برایت کرده ام  به من بدهکاری و چون من باختم تو باید کار کنی و بدهی¬های مرا پرداخت کنی.

گرگور پدر بودن را به لجن کشیده بود. شرمساری را در چهره ی قبل از مرگش دیده بودم اما تا این حد انتظار نداشتم که پست زندگی کرده باشد. آن روز معنای انسانیت برایم عوض شد.

_حالا که اون مرده و تو دیگه بدهکار نیستی اما زمانش رسیده که زندگی بهتری داشته باشی.

_زندگی بهتر؟ چطور ممکنه زندگی از این بهتر شه؟

_کافیه بخوای تا من زندگیت رو عوض کنم.

_شما دوست پدرم بودید. از کجا معلوم شرایط بدتر از این برایم رقم نخورد؟

_چرا باید این طور بشود؟

_چون دوستان با هم تشابه رفتار دارند.

_مگر تو با لوسیانا تشابه رفتار داری؟

_او دوست من نیست. صاحب این خانه است.

_بیا و برای من کار کن. من در لندن بنگاه معاملات ملک دارم. ریاضی که بلد هستی؟

_زیاد درس نخوانده ام.

این جوابش معنای خوبی داشت، چون میزانی از توانایی درونی او را که به ظاهرش ارتباطی نداشت آشکار می کرد یعنی توانایی یک زن جدا از ظاهر زیبایش.

_جمع و تفریق بلدی؟

_بله.

اما لبخند زد و من در این جنگ بر او فائق آمدم. درونم از احساس رضایت سرشار بود. به او نزدیک شدم. دستش را گرفتم، به گرمی فشردم و گفتم: "آینده ی روشنی در انتظار توست" با آن چشمان روشن به من خیره شد. صورتش پر از محبت بود. "قول می دهید؟" موهایش را نوازش کردم و گفتم:‌"البته"

وقتی به لندن رسیدیم، اما شور و شوق پرنده ای را داشت که تازه طعم پرواز را چشیده باشد. رودخانه ی تیمز را با اشتیاق نگاه می کرد و غرق در تماشای آن می شد. به صدای بیگ بل علاقه داشت و با آن شروع به شمارش می کرد. هوای ابری و بارانی لندن را به هوای بهاری برلین ترجیح می داد. عاشق راه رفتن زیر باران بود. کنار دفترم یک اتاق هست که الان متعلق به ماکسی است، آن اتاق را به او دادم. حساب و کتابش هم خوب بود. خیلی زود به امور دفتر آشنا شد و به راحتی حسابرسی می کرد. به بودنش عادت کرده بودم.

 هر روز با دیدن چهره ی زیبا و جذابش به وجد می آمدم. او را به گران ترین بوتیک ها می بردم و زیباترین لباس ها را برایش می خریدم یا از خیاط می خواستم تا برایش لباس بدوزد. برایش مربی رقص استخدام کردم. اولین بار در زندگیش با من به دیدن تئاتر رفت. نمایش رمئو و ژولیت بود. به خاطر اما در زندگی حسی به من دست داده بود که هیچگاه تجربه نکرده بودم. از طرفی هم یک میوه ی ممنوعه بود و اخلاقا در برابرش مسئول بودم. داشتن اما در دفترم هنگامی که حسابرسی می کرد، در مهمانی وقتی با خنده های معصومانه اش دل هر شخص محترمی را به دست می آورد، در بوتیک و آرایشگاه وقتی که تبدیل به خوش لباس ترین دختر لندن می شد و چشمان ریز بین و سخت پسند هرزگان اشراف زاده را بر او مشتاق می ساخت، بر حسادت من می افزود. دخترک در لندن به اوج رسیده بود. من او را به اوج رسانده بودم. جناب لرد هر ماه من را با او به مهمانی دعوت می کرد و احترامی بیش از پیش برایم قائل شده بود. این احترام برای تاجر ساده ای چون من زیادی بود. معاملاتی که به یمن وجود اما در بنگاه من به انجام می رسید چند برابر شده بود. رفته رفته بر جذابیتش افزوده می شد.

 روزی صاحب یک مجله از اما خواست که عکسش را در مجله چاپ کند که من سرسختانه مخالفت کردم. می دانستم که اگر عکسش به مجله برسد دیگر تنها شهرت زیبایی او محدود به های استریت نخواهد بود و پرنده ی کوچک من آسمانی بزرگ تر برای پرواز پیدا خواهد کرد. باید او را متکی به خود نگاه میداشتم. نگه داشتنش مشکل بود. باید با احتیاط رفتار می کردم. این حس قسمت تاریک وجودم را تقویت میکرد. تاریکی رشد سرطانی داشت. همان قدر که هر روز بیشتر به اما علاقه مند می شدم تاریکی نیز به طرز کشنده ای روشنای وجدان و روحم را میبلعید. نمی¬توانستم نسبت به اما تنها نقش پدری دلسوز را بازی کنم. نگاه من به اما جنس دیگری داشت. یعنی جنس دیگری پیدا کرده بود. گاها مملو از ترس بود. ترس از اینکه به نیمه ی تاریک وجود من پی ببرد.

روزی نامه ای از برایان همیلتون، برادرزاده ی جناب لرد به دستش رسید که او را برای یک مهمانی شبانه دعوت کرده بود. این اولین بار بود که او بدون من به جایی دعوت میشد. برایان، جوانی خوش بر و رو از طبقه ی اشراف که به خوش قلبی و خوش قولی معروف بود. همه او را انسانی شرافتمند میشناختند، از قبل نیز متوجه توجه او به اما شده بودم. در مهمانی ها دزدکی او را می پایید. اما با دیدن نامه در پوست خود نمی گنجید. کدام دختر در دنیا پیدا می شود که دعوت برادرزاده ی لرد را قبول نکند؟ آن مرد جوان اهل وقت گذرانی نبود و تنها برای تصاحب دارایی من آمده بود. مردی که همه چیز را می توانست بگیرد و بی هیچ مزاحمتی پیروز میدان باشد. آیا من می توانستم برای او نقش یک رقیب را داشته باشم؟ چطور ممکن بود با داشتن همسر، یک پسر و سن و سال بالایم با ارباب زاده ای جوان رقابت کنم؟

 آن روز اما به آراستن خود پرداخت. لباسی فیروزه ای بر تن کرد که با رنگ سفید پوستش در تناسب کامل بود. من هم در همین اتاق از شدت خشم در حال نوشیدن یک بطری اسکاتلندی بودم. او را تصور می کردم که در مهمانی چگونه با برایان دیدار خواهد کرد. دعوت برایان از او برای رقص و شنیدن موسیقی و یا شاید اجرای یک نمایش در سرسرای کاخ لرد، رسیدن زمان شام و سرو انواع نوشیدنی و غذاهای رنگارنگ و امتحان کردن جدیدترین دسرهای فرانسوی و ایتالیایی که در آن روزها بسیار مورد توجه مهمانی های اشراف بود. فرا رسیدن نیمه شب و درخواست برایان از اما برای پیاده روی و اولین قرار عاشقانه. آه خدای من چطور می توانستم او را به این آسانی از دست بدهم. حتما برایان شخصا اما را به خانه بر می گرداند و در درشکه او را به حرف می گرفت و من را از چشم او می انداخت و بالی برای رهایی از من و پرواز در بلندای آسمان بهش می داد. یک بار دیگر این سوالات را از خود پرسیدم. آیا می توانم با برایان رقابت کنم؟ نوشیدنی سنگین اسکاتلندی را پی در پی بالا کشیدم. سرم حسابی داغ شد. از خودم پرسیدم که من چه مزیتی نسبت به آن جوان دارم؟ این سوال خوبی بود. چون حتما یک مزیت و قابلیتی در من وجود داشت که در برایان هنوز فرصت تشکیلش به ثمر ننشسته بود.

به اتاق اما رفتم. بدون آنکه در بزنم وارد شدم. دخترک رو به آینه ایستاده و موهایش را بافته بود. لباس فیروزه بر تنش با گل دوزی های سفید و ارغوانی، متین و موقر دیده می شد. کفش های سفید و گردنبندی از مروارید بر گردن داشت که خودم برایش خریده بودم. با دیدن آن چه در اتاق بود و گواه بر زیبایی اما میداد، پاسخ به این سوال که مزیت من نسبت به برایان در چیست؟ دیگر سخت و مشکل نبود. من همه ی آن چیزهایی را که باعث به چشم آمدن او بودند را خریده بودم. من به خاطر خرجی که کرده بودم مالک او و زیباییش بودم. برادرزاده ی لرد که سهل است شخص پادشاه هم نمی تواند او را از من بگیرد. جواب درست همین بود. من مالک بودم. با چشمهای روشنش نگاهم کرد و  لبخند زد، شاید هم خندید. من آن نگاه را تعبیر به خنده کردم. خنده اش دیگر برایم آرام بخش نبود. انگار مسخره میکرد. انگار به ترس من پی برده بود. با سن و سالی که داشتم مثل کودکی که در مقابل معلم دبستان ایستاده باشد، نگاهم کرد. تحمل این وضع برایم ناممکن بود. سرگیجه ی بدی داشتم و دلم آشوب بود. از آینه نگاهم کرد و شیشه ی عطر فرانسوی را برداشت و در هوا اسپری کرد. از من پرسید: "قراره درشکه بیاد دنبالم؟" نگاهم را به آینه دوختم. جای آن نبود که میدان را به نفع او خالی کنم. "نه جانم."

از آینه رو برگرداند و به من چشم دوخت. اثری از لبخند و یا حتی خوشحالی در وجودش نبود.گردنش را بالا گرفته و به سمت جلو متمایل بود. در صدایش خش خفیفی افتاده بود. خون در رگهای سرش به سرعت در جریان بود و پوستش به سرخی می زد. ناگهان نگاهش را از من دزدید و به سمت در شروع به حرکت کرد. "دیرم شده است." این جمله ته دلم را تکان داد. برای من وقت نداشت. دیگر از من بی نیاز شده بود. آماده بود تا برود و سعادت بیرون از این دفتر در انتظارش بود. با خشم حرکت کرد، انگار که اصلا من را ندیده باشد. دست راستش دستگیره ی در را گرفت و آن را چرخاند اما دست چپش در دست من گیر کرد. خودم نفهمیدم که چطور دستش را گرفتم. خشمی بی حد و حصر و حسادتی سرشار هیولای تاریکی درونم را آزاد کرده بود. دیگر مرزی بین من و هیولا وجود نداشت. این من بودم که اما را محکم بر زمین انداخت یا آن هیولا؟ دیگر چه فرقی می کند؟ او بر زمین افتاده بود و باید جواب گستاخی و نادیده گرفتن من را پس می داد. روی زمین افتاده بود و باورش نمیشد که من او را تا این حد پایین بکشم. کمرش را بالا کشید و به چشمانم با نفرت نگاه کرد. ناسزا گفت. برخاست اما این بار دیگر روی من باز شده بود. من واقعی از من ساختگی بیرون آمده بود. هیولا بر انسان غالب گشته بود و آن شب اما در چنگال هیولا کتک خورد. زخمی و بی حرمت شد.

برادرزاده ی لرد سورچی  روانه ی دفتر کرده بود و هرچقدر سورچی در زد کسی در را باز نکرد. پس از آن نامه های برایان را خودم میخواندم و دور می انداختم. گویی از نبود اما در مهمانی بسیار سرخورده بود و احتمال آن را داده بود که بیمار باشد. برایش از طرف اما نامه ای نوشتم و از آشنایی با او ابراز بی علاقگی کردم. روزها گذشت و دیگر خبری از نامه های اعیان و اشراف و جناب لرد نشد. این برای من یک دستاورد بود. خود من هم دیگر شب ها به خانه نمی رفتم. شب ها را در همان اتاق که امروز اتاق خواب ماکسی است می گذراندم. من پیروز این نبرد بودم. من به آنچه که خودم ساخته بودم فائق آمده و از داشتنش مسرور بودم. دیگر هیچ کلامی بین ما رد و بدل نمی شد. تنها تسلیم شدن محض او و اجرای فرمان من بود که در این دفتر جریان داشت.

روزها و ماه ها بر این منوال گذشتند و اما تبدیل به عروسک خیمه شب بازی من شده بود. خوردن نوشیدنی و بیخود شدن از خود، کار هر روز من شده بود. طوری که این وضعیت بر آرامش همسرم سایه انداخته بود. وظیفه ی اصلی یک مرد در درجه ی اول تامین خانواده ی خودش است. می دانستم که ادامه ی این وضع اشتباه است. در آن روزها به این هم فکر می کردم که اصلا نباید به این وضع دچار می شدم. چیزی که برای داشتنش شرافت خود را زیر پا گذاشته و تمام صداقتم را بی ارزش کرده بودم، داشت دلم را میزد.

آقای سالیسبری یک تاجر در همه چیز یک تاجر است و همیشه دست به معامله می زند حتی در عشق و خباثت، حتی در اعتراف به گناه که اگر سود و منفعت من در آن نبود هرگز نیازی به آن نداشتم و به آن دست نمی زدم، اما لازم است. من هرچه در زندگی انجام داده ام به خاطر خودم بوده و حتما نفعی در آن داشته ام. اگر درس خوانده ام. اگر تجارت پیشه کردم. اگر با زنی ثروتمند ازدواج کردم و اگر به درد عشق مبتلا گشتم و انسانی را در چنگال تاریکی خود زنجیر کردم، حتما منفعت من در آن بوده است. در دنیای تجارت احمقانه است اگر چیزی را برای مدتی طولانی نزد خود داشته باشی. هر چیزی بهایی دارد، حتی حقیقت. بر روی ناشناخته ها هم می توان قیمت گذاشت. کافیست که بدانی چه میخری و چه بهایی بابت آن می پردازی، اینطوری سرتان کلاه نمی رود. این روزها شرافت کم ترین قیمت را دارد، کافیست دور و برتان را نگاه کنید تا به این حرف ایمان آورید. بعد از مدتی اما دلم را زد و بودنش دیگر مسرورم نمی کرد. نمیتوانستم یا نمی خواستم از حسی که دیگر بهش نداشتم به او چیزی بگویم. اصلا دیگر لازم نبود که چیزی به او بگویم.

روزی با یک خریدار کار را تمام کردم. وقتی که خریدار به دفترم آمد، هیچ تعجبی در نگاه اما به وجود نیامد. خریدار از معامله ی خود راضی بود. اما مشابه این صحنه را قبل ها دیده بود. گرگور این کار را کرده بود. برای همین بود که اعتراضی نداشت. شاید انتظار این روز را میکشید. بی سر و صدا وسایلش را برداشت و همراه خریدار رفت. آن روز باران شدیدی می بارید و ابرها آنقدر به زمین نزدیک بودند که سقف تمام این ساختمان ها را پوشانده بودند. خریدار در را باز کرد و اما با همان چمدان کهنه که از برلین آورده بود از پله ها پایین آمد. سوار درشکه شدند. قطره های باران آنقدر دید را کاهش داده بودند که نتواستم حرکت کالسکه و دور شدنش را ببینم. برای من دیگر کار تمام شده بود و باید از نو شروع می کردم.

زندگی بازی بومرنگ هاست. هرچه به دنیای کائنات بدهی به سوی خودت باز خواهد گشت. آنچه که گرگور را مجبور ساخته بود تا در اوج تنهایی و بی کسی دست کمک به سوی من دراز کند، چنگ در گلوی من انداخته بود. در این دنیا ترس از هر حسی قوی تر است. ترس بر خلاف عشق باعث می شود که کار صحیح را حتی اگر شده از روی غریزه انجام دهی، در حالی که عشق انسان را به حماقت و انجام کارهای بچه گانه وامی دارد تا به حال کدام ترسویی را دیدی که دست به دوئل بزند؟ کاری که حیوانات موقع مواجهه با خطر میکنند از ترسشان نشات می گیرد، و ترس نیروییست برای حفظ حیات، اما این خطر که بر دوش من سنگینی می کرد از نوع بالاتری بود. مادی نبود و محدود به قوانین نیوتون نمی شد. باید برای رفع آن دست به کار می شدم.

روحم در خطر بود و جسمم را متاثر می گرداند. ترس من از خواب های من بود. گویی پیامی از دنیای آینه ها دریافت می کردم.  همیشه هم خواب نبود که به سراغم می آمد. ایماژها یا صداهایی در این اتاق شکل می گرفتند. شبها در کنار همین اتاق، صدای جیغ می شنیدم. گاه صدای گریه ی نوزاد و ناله های ترسناک باعث لرزه افتادن دلم می شد. جسد زنی با شکم پاره و لباس فیروزه  که ناخن های بلند داشت، در خواب آرامش را از من می گرفت و زمانی که از خواب می پریدم در رویایی ترسناک تر چشم می گشودم. در دنیایی مملو از درد و شکنجه راه می رفتم. ترسی له کننده که مرا به التماس و زاری می انداخت. همان وقت بود که در توالی خواب های تو در تو با خدا عهد بستم که جبران مافات کنم و با زحمت از دنیای خواب گذر کرده و به برزخی که شبیه امروزم است وارد شدم. در این مواقع که بال های شوم کابوس و ترس بر دوش آدمی سنگینی می کند بهتر از هر کسی می داند که راه خلاصی اش در چیست. نیرویی فراتر از اراده ی ما هست که گهگاه زندگی را برایت جهنم می کند. کابوس نوعی هشدار است که اگر نادیده گرفته شود پیامدهایش سهمگینتر از خود کابوس خواهد بود.

سراغ خریدار اما رفتم. از لندن رفته بود. پیگیرش که شدم ردش را در لیورپول پیدا کردم. محل کارش نزدیک کلیسای گوستاو آدولف بود. وارد خانه اش شدم. مرد خریدار سریع مرا شناخت و با دیدن من خندید و گفت: "باز هم برایم موردی پیدا کرده اید که بفروشید؟ مورد قبلی که به دردم نخورد. این بار با خود چه آورده اید؟" متوجه منظورش نشدم. با تعجب ازش پرسیدم.

_منظورتان چیست؟ اما کجاست؟

_نامش اما بود؟ یادم نمی آید شما نامش را به من نگفتید و من نامش را سارا گذاشتم. او هم از این اسم بدش نیامد.

_برای دیدنش آمده ام.

_دیر آمده اید. چند ماهی از مرگ او می گذرد.

از شنیدن این خبر خشکم زد. دلم فرو ریخت. آخر او چرا باید می مرد؟ مرد خریدار را مقصر دانستم و به سویش حمله ور شدم.

_شما باعث مرگش شدید. چرا نتوانستید از او مراقبت کنید؟ با او چه کردید؟

_کنار بکشید. فکر کردید با چه کسی حرف می زنید؟ شما او را به من فروختید و دیگر حقی در برابرش ندارید. می¬خواستید خودتان ازش نگهداری کنید. وقتی پیش من آمد، باردار بود.

_باردار بود؟

_بله. شما این را به من نگفتید. از یک زن باردار که نمی شود کار کشید. فقط خرج اضافه روی دست من گذاشت. هزینه ی خورد و خوراک و پزشک.

سرم از شنیدن حرف های او گیج رفت. من او را به این وضع دچار کرده بودم و دیگر راه جبرانی برایم نمانده بود.

_چه بلایی سرش آمد؟

_در همین خانه زایمان کرد و از شدت درد مرد. از دست قابله هم کاری ساخته نبود. بچه اش مثل یک هیولا بیش از حد بزرگ بود. تا به حال نوزادی به این بزرگ ندیده بودم.

پمبروک پیر از روی صندلی که به آن تکیه داده بود بلند شد و از قفسه یک بطری نوشیدنی برداشت و گیلاسش را از آن پر کرد. در اتاق راه رفت و چند جرعه نوشید. با نگاه پریشانش به من رو کرد و گفت: "می¬دانید آقای سالیسبری منظورش از نوزاد بزرگ چه کسی بود؟" برایم مسجل بود که منظورش ماکسی است. ولی نخواستم که جواب واضحی به سوالش بدهم. گفتم: "فکر می کنم بدانم." انگار از جواب سر بسته ی من خوشش آمد و نیاز بیشتری به توضیح در مورد این که چرا به یک نوجوان غول پیکر کار و جای خواب داده، نبود. ازش پرسیدم: "خب حالا من چه کمکی می توانم برایتان انجام دهم؟"

به شما گفتم که هر کاری که انجام دادهام برای خودم و به خاطر خودم بوده. به نظرم هر انسانی همین کار را می کند. اگر گلی را دوست داریم، اگر به کسی عشق می ورزیم یا برای هدفی متعالی به جنگ می رویم تنها به خاطر خودخواهی ماست. احترام و ترس و شجاعت و بزدلی همگی در خودخواهی ریشه دارند. آقای عزیز من باز هم به کابوس و درد نفس مبتلا شده ام. اگر ماکسی فرزند من باشد نمو همان هیولاییست که در وجود من ریشه دارد، اما این بیچاره بی آزارتر از این حرف هاست. این گنده ی بدبخت بعد از مرگ من آواره خواهد بود. مادرش برای به دنیا آمدن او جنگیده، پس نباید شرایطش بعد از مرگ من به هم بریزد. استعداد و توانایی ماکسی چیزی بیشتر از کارگر بودن نیست. موجودیست خالی از هر حس و عاطفه و فهم. او را تا مدت ها دور از خانه ی خودم نگه داشتم. وقتی که همسرم فوت کرد ماکسی را به عنوان شاگرد مغازه به این جا آوردم و در اتاق اما جایش دادم.

 همه چیز خوب بود. کابوس هایم رهایم کردند. اما چندیست که باز کابوس می بینم. خواب میبینم که با گلوی بریده در رودخانه ی تیمز شنا می کنم و ماکسی از دور نگاهم میکند. این حتما یک نشانه است. باید کاری کنم. شما باید کاری کنید که بعد از مرگ من این دفتر به ماکسی برسد. اگر ماکسی را به لندن واگذار کنم آینده اش را در آسایشگاه خواهد گذراند. شما باید بعد از مرگ من برای اینجا یک مدیر استخدام کنید که تمام درامد این بنگاه را برای ماکسی صرف کند.  لندن در صورتی می تواند مدیر اینجا بماند که بخواهد هزینه های ماکسی را متقبل شود و سهم ماکسی را شفاف و قانونی کنار بگذارد، وگرنه مدیر باید تحت نظر شما انتخاب شود.

بهش گفتم: "پس با این حساب باید وصیت نامه ی قبلیتان لغو شود و از نو وصیتنامه تنظیم کنید" با هیجان پرسید چقدر زمان می-خواهد. گفتم: "حداکثر تا چهار روز تمام خواهد شد." تمام کارهای وصیتنامه و شرایط آن را طی چهار روز به انجام رساندیم و خود آقای پبمروک روز آخر برای اجرای کارها به دفتر کار ما آمد و امضاهای لازم را ثبت کرد. وقتی که کار تمام شد ازش پرسیدم: "دیگر کابوس نمی بینید؟"  لبخند زد "از روزی که تصمیم به انجام این کار گرفتم خلاص شدم."

آن روز پمبروک برای همیشه از دفتر ما خارج شد. لبخند رضایت و آرامش بر لب داشت. کاری را به انجام رسانده بود که به قول خودش تنها به خاطر خودخواهیش بود. چیزی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و آشفته ام می-ساخت، کابوسی بود که تعریف می کرد، شنا کردن او در رودخانه ی تیمز با گلویی پاره. تا اینکه خبر کشته شدنش را شنیدم. درست روی همان صندلی که در دفترش روی آن نشسته بود و متن وصیتنامه را تنظیم کرده بود. پلیس میگفت قاتل برای دزدین پول به آنجا رفته بود ولی چیزی در دلم میگفت یک جای کار میلنگد. پمبروک قبلا خواب دیده بود و پسرش لندن قرض زیادی بار آورده بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «اعتراف آقای موکل» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692