دگمه های وسط مانتواش را باز و بسته می کرد و دست راست اش را محکم بر زانوانش فشار می داد تا لرزش پایش را کنترل کند. برای اینکه آرامش کنم، گفتم، «تو که علمِ غیب نداشتی!» صدایش می لرزید وقتی بلافاصله گفت، «بمیرم برات!.»
چت از طریق واتساپ
دگمه های وسط مانتواش را باز و بسته می کرد و دست راست اش را محکم بر زانوانش فشار می داد تا لرزش پایش را کنترل کند. برای اینکه آرامش کنم، گفتم، «تو که علمِ غیب نداشتی!» صدایش می لرزید وقتی بلافاصله گفت، «بمیرم برات!.»
توی خیابان تریبون آزاد گذاشته بودند، با موضوع عدالت اجتماعی. یکی از فقر ناله میکرد و آن یکی از بیکاری. یکی هم میگفت بهش زن نمیدهند که تهش معلوم شد بهخاطر همان فقر و بیکاری بوده. حرفهای تکراری ...
بوی رنگروغن و تینر، همهی زیر و زبرِ هزارتوی آتلیهی سایه روشنِ شش در چهارم را پر کرده است. بوهای تند و تلخ و شیرین یا گرم و سرد عطر بازدیدکنندهها و بوهای مطبوع و نامطبوع دیگر به همراه بوی رنگ از دماغم وارد و در کُنهِ مغزم نشست میکنند و همانجا حبس میشوند.
در اولین پاگرد پله به خانوم همسایه روبروئی رسید.این چند مین بار بود که بخاطر خراب شدن آسانسور،مجبور به بالا رفتن از پله ها شده بودند. خانوم(الهی) از ترافیک و شلوغی خیابانهای شهر گله داشت و با حالتی که بوی افسرده گی میداد،در همان فاصله زمانی چند دقیقه ای با «بهروز» درد دل میکرد.
آن هفته هفته خوبی برای ماهرخ نبود و خواب شب پیشش هم مزید علت شد تا بیشتر به هم بریزد.خواب همسرش را می دید که سه سالی میشد فوت کرده بود. عطا با همان موهای یکدست سپید و جلیقه ی سورمه ای روی صندلی راحتی مورد علاقه اش در حیاط نشسته بود و ماهرخ داشت مثل همیشه او را سرزنش می کرد.
پرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپولهای پیرزن به آنجا میآمد؛ یک ساعت مینشست و بعد میرفت. امرور پیرزن احساس درد در قفسهی سینهاش هم میکرد. فشارش را گرفت؛ طبیعی بود. نگاهی به مردمک چشمهایش کرد و گفت: هیچی نیست حاج خانم!