• خانه
  • داستان
  • داستان «اولین روز مدرسه» نویسنده «سپیده عابدی»

داستان «اولین روز مدرسه» نویسنده «سپیده عابدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

Sepideh abedi

در حالت نیمه هشیار، با شنیدن صدای اخبار هواشناسی صبح، از رادیو آخرین فرصت چرت زدن من تمام می‌شد و باید بیدار می‌شدم، ولی بیدار شدن امروز من با همیشه فرق داشت. مادرم با لبخند نگاهم می‌کرد و سعی داشت غم عالم ،که در جانش نشسته بود را با لبخند جایگزین کند.

با امیر و افشین که کمی زودتر از من بیدار شده بودند صبحانه‌ کوچکی خوردیم و آماده رفتن شدیم. برادران دوقلویم از من دو سال بزرگتر بودند. قبل از رفتنمان، مادر تعدادی از بسته‌های باقی‌مانده از شب قبل را در کیفمان گذاشت. طبق معمولِ هر روز برای خداحافظی مادر مرا در آغوش گرفت و بوسید. به چشمان اشک آلودم نگاه کرد و گفت:

مدرسه که ترس ندارد، شاید دوست هم پیدا کردی، تازه شاید برای اوضاع کارَت هم بهتر باشد. فقط حواست را جمع کن که تا ظهر با برادرانت هم مسیر باشی و راه را گم نکنی. این‌گونه بود که در روز اول مهر عازم مقصد جدیدی به‌نام مدرسه شدم.

امیر و افشین تا در ورودی مدرسه مرا همراهی کردند و رفتند. بعد از رفتن برادرانم و تماشای بچه‌های دیگر که مادر یا پدرانشان کنارشان بودند، با ترس و بغضِ غریبی که گلویم را فشار می‌داد وارد مدرسه شدم. با اولین قدم در حیاط مدرسه از صدای جیغ، شادی و خنده‌های بلند بچه‌های هم سن و سال خودم و کمی بزرگ‌تر متعجب مانده بودم که صدای زنگ بلندی در حیاط پیچید.

بچه‌های بزرگ‌تر پشتِ سر هم، در صف‌های مرتب جای گرفتند و ما کوچکترها مانند کودک‌های رها شده گیج و مردد در گوشه حیاط و یا وسط صف‌ها مانده بودیم و گاهی به‌هم و به بقیه نگاه می‌کردیم. بالاخره خانمی به نام ناظم آمد و من و باقی مرددها را در صف‌های منظم جای داد و خانم دیگری به نام مدیر برای سخنرانی حاضر شد.

خانم مدیر خانم قد بلند و جدی با ابروان در هم کشیده، لباسی بلند و تیره به تن داشت، کمی ترسناک بود و با صدای بلند در پشت بلندگو حرف می‌زد که بیشتر باعث ترسیدنم می‌شد. هرچه فکر می‌کردم انجام این کارها و مراسم برای چیست به نتیجه ای نمی‌رسیدم. در همین حال نگاهم به ناظم مدرسه افتاد که با لبخند به بچه‌ها نگاه می‌کرد و به‌نظرم از خانم مدیر مهربان‌تر می‌آمد.

لبخند خانم ناظم با نگاه مهربانش مرا یاد لبخند صبح مادرم انداخت و فهمیدم چقدر دلم برای مادرم تنگ شده است. مادرم درست می‌گفت، شاید این جمعیت برای کارم بهتر باشد. لبخند خانم ناظم را به نشانه مثبت و اجازه گرفتم و درِ کیفم را باز کردم و بسته‌ای که مادرم در کیفم گذاشته بود را برداشتم. کیفِ من با کیف بقیه بچه‌ها فرق می‌کرد، کیفِ من، کیف خواهرم افسانه بود اما دیگر نبود تا از آن استفاده کند.

کوله پشتی کوچک سفید رنگی بود، که به مرور زمان از استفاده زیاد گوشه‌هایش سائیده وطوسی رنگ شده بود، اما چون کیف افسانه بود دوستش داشتم و راضی نشده بودم مادر برایم کیف جدید بخرد.

پاکت‌های کوچک و رنگی را از کیسه در آوردم، کیفم را دوباره روی دوشم انداختم و به جلوی صف رفتم. پاکت‌های فال را جلوی تک‌تک بچه‌هایی که نفر اول هر صف بودند گرفتم ولی در کمال تعجب هیچ‌کس از من فالی نخرید. خانم مدیر با فریاد از خانم ناظم خواست که مرا تا بیرون مدرسه همراهی کند.

خانم ناظم با مهربانی دست مرا گرفت و با هم از مدرسه خارج شدیم، پشت در مدرسه هنوز چند تا از مادر و پدر ها مانده بودند و نرفته بودند و من و خانم ناظم را نگاه می‌کردند. کمی جلوتر از در مدرسه خانم ناظم چند تا از پاکت‌های فال مرا خرید، اشک گوشه چشمش را پاک کرد، با مهربانی به من لبخند زد و رفت. هنوز درست نفهمیدم چرا خانم مدیر این‌قدر ناراحت و عصبانی شده بود، که با باقی پاکت‌های باقی‌مانده به سمت مادر و پدرهای منتظر دم در مدرسه رفتم.                                                                                                                    

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «اولین روز مدرسه» نویسنده «سپیده عابدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692