• خانه
  • داستان
  • داستان «بیزم بایرام( عیدِ ما)» نویسنده «خدیجه مردانی بلداجی»

داستان «بیزم بایرام( عیدِ ما)» نویسنده «خدیجه مردانی بلداجی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

khadijeh mardani

همیشه این موقع ازسال که می شد کولی های دوره گرد با داریه و تنبک راه می افتادند توی کوچه پس کوچه ها ؛فال میگرفتند ،گدایی میکردند ولباس نیمدارهای مردم را پیش ازعید می گرفتند به جایِ عیدیهایشان .

مرواریدهم همیشه ی خدا دلش یه تنبک میخواست، پاشا میکرد تو یه کفش و زار زار گریه میکرد تا صداش میگرفت انگاری که مرضِ خروسک گرفته باشد . چشمهای زن عمو گلبهار از حدقه در می آمد و دندانهایش مثلِ سنگِ آسیاب رویِ هم کشیده می شد؛ داد میزد و میگفت مگه عروسی باباته ، خودم یکی برات درست میکنم .مروارید هم جیغ هایی میکشید که اون سرش ناپیدا ، بعد با هق هقِ گریه میگفت آخه تُنگِ آب هم شد تمبک ؟ صدا نداره که ؛ هیچوقت هم براش نگرفتند . زن عمو یه نیشگون از لپ های گل انداخته ی مروارید میگرفت و میگفت آلا منه باخ ! دخترم میخواد مطرب بشه ؛ ننه صنوبرهم میگفت خدا بَدِش میاد دختر داریه و تنبک بزنه ، استغفرالله ، جات تو جهنمه . مروارید از لجش میرفت با یه چوب دستی می افتاد به جونِ مرغ وخروسهای حیاطِ به اون دراندشتی . یک روز ماتم میگرفت و فردا به کُل یادش میرفت ، تا سالِ دیگه که دوباره فیلش یاد هندِستون میکرد.
آوازِ وزغ ها وقورباغه ها از رودخانه های خروشان ، بوی نمورِ خاک ، بال زدنهای سبزِه قباها هر افسرده دلی را شفا میداد . دلم میخواست آقا بزرگ زنده بود و برایمان حافظ می خواند ، فالِ نخود میگرفت و ما ازشرم وخجالت هِر و کِره کنان پشتِ سرِ ننه جان صنوبر قایم میشدیم تا ننه جان دستِ نوازش روی گیس های بافتمون بکشه و بگه الهی پیرِ صدساله بشید ،برید بازی کنید ، حالا کو تا یه مادر مرده ای درِ این خونه رو بزنه .
پنج شیش روز مونده به عید خاله گوهر با یه قلم تراش که یک چاقوی کوچک مخصوصِ برداشتنِ اَبرو بود و یه قرقره نخِ سفید می اومد خونمون . همیشه ی خدا هم عطر وبویِ میخک میداد.مادر و زن عموها تا چشمِ مردها را دور می دیدند انگار از هفت دولت آزاد شده باشند ، راه می افتادند حمام وچای میکردند، خضاب به سر می گرفتند و پارچه های نونوارشون رو با هم عوض بَدل میکردند و یک چیزهایی برای خودشان سرِهم میکردند تا با رخت های کهنه سرِ سفره یِ هفت سین نشینند. لباسهای هم دیگر را می پوشیدند ؛ادا اطوار می ریختند وآوازهایی به زبانِ محلی می خواندند؛ بعد هم یک دلِ سیر میخندیدند و تا زبان به کامشان می چرخید ، غیبتِ عمه پری را میکردند . زن عمو گلبهارهمیشه تا اسم عمه پری می آمد داغِ دلش تازه میشد، با لحنی تند وتیز وگوشه کنایه میگفت کاش امروز که گوهر می اومد اینجا یکی میرفت پری وَر بپری را می آورد تا بلکم ابروهای پاچه بزیش را طاق می انداختیم .سروناز، زن عموکوچیکه میگفت ؛ اصلا کینه ی شُتری داری ؛ کینه تو دلت کِبره بسته ؛ پاشو صلوات بفرست، زن عموگلبهار می گفت :یک کلمه هم ازمادرِ عروس بشنوید خوبه خودتون تو اون عروسیِ دوست ودشمن شنیدید که چی گفت بهم .صورتِ من مثل سنگِ پا قزوینه که شعر وغزل براش میبنده ؟ انگار کاکا سیاهه ی خودش یوسفِ مصریه ، حیفِ من ، جونِ عمه اش میگه خودم خوبم سالِ دوازده ماه یه دست تو صورتم نمیبرم اصلا آقا فرج ا... منا همین شکلی که هستم میخواد میگه خوش ندارم خوشگلیت سرِ زبونا بیفته؛ آره تو راست میگی با اون صورتِ زردَم بور وچشای زاغت،هندونه را میشه بادماغش قاچ کرد .
خاله بی زینب که تو سایه سارِ ایوان نشسته بود و داشت برنج پاک میکرد گفت بابا وِل کنید پری بیچاره را شایدم خودش دوست داره که به خودش برسه ازکجا معلوم که ازترسِ شوهره نباشه؛ ما زنها همدیگه رو بهتر میشناسیم ، شنیدم که میگن فرج ا... یه خورده بَد پیله اس، با اون قَدِدرازش انگاری تیرِ چراغ برقِ جلویِ تلفن خونس ، کدوم زن از سُرخاب سفیدآب بدش میاد که این یکی دویومیش باشه، میگفتم خاله دوّمی نه دویومی ؛ میگفت حالا هرچی ،بعد دوتا ازانگشتاشو نشونم میدادو میگفت مگه همین قدر نمیشه .! ؟ الهی خاله تصدقت بشه .
بچه ها مشغولِ بازیِ یه قُل دوقُل بودند که صدای کلونِ درآنها را به دالانِ تنگ وتاریک کشاند. گوهر پشت در بود؛ بچه ها در را بازکردند و شروع کردن داد زدن وجیغ کشیدن که گوهر بندانداز اومد خوشگلتون کنه ؛ سعید هم گفت عروستون کنه ملوستون کنه مادر، لنگه دمپایی پَرت کرد طرفشون و گفت بُوقُولُون ! بچه ها گوش کردند و زبان به کام گرفتند، مادر دست بردارنبود گفت حالا اینقدر داد بزنید تا هفت محله اون طرف تر هم بفهمن امروزاینجا چه خبره ، غولومی کفتر بازم شنید ،بیا اومد رو پشتِ بوم ، حمید داداش کوچیکه آهسته زیرِ لب گفت، خب بدونن مگه خوشگلی چشه ..!
سعید گفت آهای غولومی اون کفتر سفیدتو میدی به من؟ مادرگفت دماغت رو بگیر داره میریزه تو دهنت و سعید با سرآستینش دماغش را پاک کرد زن عمو گلبهار رفت پیشبازِ گوهر خانم و چندتا بالشِ مخملِ سبز وقرمز برا تکیه اش گذاشت پشت کمرش و ننه صنوبرهم قلیونش را چاق کرد وگذاشت تو سینی ورشو و اومد کناردستش نشست روی تختِ چوبی گوشه ی حیاط که صدای جیر جیرِ تخته پاره هاش ترس به جانت می انداخت . سعید یک شوتِ جانانه زیرِ توپ کشید توپ چرخ خورد وچرخ خورد تا افتاد توحوضِ بزرگ. قطره های آب عینِ فواره های حوضِ مسجدِ سیّد آقا پاشید رو زغال های قلیون و ریخت روصورتِ خاله گوهر. مروارید داد زد وای غولِ چراغِ جادو ، غولِ چراغِ جادو ،گوهر شبیه غول شده . سعید هم گفت مثلِ لولو شده .مادر گفت الهی یتیم بشین پدرسگای بی اصل ونَسَب ؛ ننه صنوبر چپ چپ نگاش کرد وگفت لال بمیری کبری ، خَجالَت چَک و بعد زیرِ لب گفت یکی ندونه فکر میکنه خودش دختره شاهِ قاجاره .مادر تا اومد بجنبه بچه ها باخنده و شوخی پریدن تو کوچه ،خاله بی زینب گفت دور نشید باز نرید کنارِ خرابه ها اونجاها پُره ماروعقربه . بچه ها هیچ التفاتی نکردند رفتند و تا اذن مغرب برنگشتند .من نشستم روبه رویِ زن عموگلبهار و خاله گوهر وصورتِ زن عمو را که مثل لبو سرخ شده بود را زیر چشمی نگاه میکردم، مادر گفت پاشو یه لیوان آب قنددرست کن دخترجان چی میخوای چمباتمه زدی اینجا. مادربزرگ چای ریخت و گفت وای خاک تو سرم گوهر باجی هنوز که چشمت قرمزه ! الهی کور اولایوز ، گوهر گفت اَص لَن طوری نیست ،خدا نکنه کور بشن بچه هستن دیگه ،نخِ بندانداز زیردندوناش بود و کلمات رو توک زبونی ادا میکرد می ترسیدم که بخندم، مبادا مجبوربشم به بیرون از اتاق بروم وخوشگل شدن زن عموها و مادر را از دست بدم ، لبهایم را روی هم دوختم وجیک نزدم .
گوهر گفت باجی صنوبر اگه پِهنِ گاو دارید یه طشت بزارید ببرم برای کندوی عسلمون ؛ میگن دود خوبه برا زنبورها . ننه صنوبر گفت چه قابل ؛ تازه عیدی تو هم پیشِ من محفوظه . برق خوشحالی تو چشمای گوهر موج زد ؛ رو به زن عمو گلبهار گفت خب کارِ تو که تموم شد . نوبت به مادرکه می رسید زیر چشمی نگاهم میکرد وابروهایش را بالا می انداخت که مثلا پاشو برو بیرون .خوش نداشت این جور وقتها کسی نگاهش کنه من زیاد نگاش نمیکردم هم خجالت میکشیدم و هم دلم از حال میرفت ازبس که بیقراری میکرد . انگار به چوبِ فلک بسته بودنش . گوهر میگفت صاف بشین دیگه نازک نارنجی . بدوبدو رفتم سرِ اجاق پیشِ خاله . دود خاکستری با عطرِ برنجِ چَمپا پیچیده بود تو مطبخ . دیوارِ سیاهِ مطبخ پُره تارِ عنکبوت وحشره های مُرده بود . خاله دست به کمر داشت کفگیر را بینِ دانه های برنج و عدس وگوشت تاب میداد و با یک دست دیگرش گربه ها را پیشت میکرد . همه ازدستپختِ خاله بی زینب خوششان می آمد . ننه صنوبر میگفت یاد بگیرید، پوستِ تخم مرغ بدید دستِ بی زینب ، فسنجون تحویل بگیرید.
روزهایی که کارهای خانه زیادتربود خاله به هر جون کندنی میشد خودش را به خانه یمان می رساند، کمکی میکرد ،دیگی بارمیگذاشت و چپ وراست چای تازه دم درست میکرد . مادر هم پولِ اصلاحِ صورتش را ازجیبِ خودش حساب میکرد؛خاله هم راضی بود. تَنگِ غروب هم که میخواست به خانه اش برود یک دیس برنج ویک تغار ماستِ تازه باخودش میبرد برای شامِ بچه های قد و نیم قد و شوهرِ علیلش . مادرمیگفت دیگه چی میخواد بهترازاین...
آفتابِ آخرهای زمستان کم کم داشت غروب میکرد ؛ اسفند ماه به جان کندن افتاده بود .شاخه هایِ لاغرِ درختِ گردو کِش اورده بودند روی دیوارِ ایوانِ بزرگ که با چهار شمعکِ چوبیِ ترک خورده هنوز مثل یک کوه استوار ایستاده بود . نسیمِ خنکی برخاسته از کوه های برفی گونه هایمان را نوازش میکرد . صدای پارس کردن سگ های ولگرد از دور به گوش می رسید و هیاهوی رفتن ها و برگشتن ها درکوچه های تَنگ وخاکی می پیچید . گوهر که کارش تمام شد گفت خب مبارکتون باشه ایشالله عیدتون هم پربرکت باشه ،جیبتونم پُره سکه باشه . آخرش هم سه بارپشتِ سرِ هم می گفت ایشاالا ؛ بعدهم خندید وگفت ، آما سروناز ازهمتون قشنگ ترشد؛ بعد هم بساطش راجمع کرد و راه افتاد . عمه پری پشتِ درگاه بود .زن عموگلبهار داشت کنارِحوض صورتِش را که حسابی سرخ شده بود می شست . مادر استکانها را باعجله جمع کرد و گذاشت توسینی آورد کنارحوض و رفت پیشوازِ عمه پری؛ بعد با یک چشمش اشاره به زن عمو گلبهارکرد و رفت .عمه گفت مبارک باشه. مادرگفت سلامت باشی وبعد صورتش را ماچ کرد گفت صبحی میخواستم لیلا را بفرستم بیاد دنبالت گفتم شاید فرج ا... خونه باشه صورتِ خوشی نداشته باشه ؛قدمِت سرِچشم ؛ اصلا چه بهترکه خودت اومدی؛ زن عمو لچکش راکشید سرِ ابروهاش و اومدپیشِ عمه و تعارفش کرد بُرد سرجایِ گوهر نشوندش .عمه پری گفت خاله گوهر، چشمِ ما شور بود ؟خب بیا یک کمِ دیگه بشین . گوهر که بی میل نبود وتازه وراجیش گُل کرده بودودستش هم آزادشده بود اومد تنگِ دلِ عمه و ننه صنوبر و بی زینب نشست و روبه خاله بی زینب گفت این سِری خیلی بهترشدی ، تا میتونی کره ی تازه بمال روابروهات، بعد دوتایی خندیدند . بی زینب گفت کره کجا بود گوهرباجی؛ عمه پری ساکت نشسته بود و چایش را فوت میکرد ننه صنوبرگفت فرج ا... کجاست؟ چرا تنها اومدی؛ عمه گفت اربابش سرِ صبحی اومد بردش شیراز ،گفت تا آخرِ باهار برنمیگرده، بعد هم آهی کشید وگفت نونِ چوپونی هم خوردن نداره .ننه صنوبر گفت هِی هِی خوشاشیرازو وضعِ بی مثالش . صدای ونگ ونگ بچه ی عمه پری که تو بغلش خواب بود بلندشد ، عمه بهش شیر داد و دوباره خوابوندش وشروع کرد با گوهر حرف زدن . گوهرگفت بیا تاخوابه یه صفایی به سَر و صورتت بدم ، بسلامتی اون هفته عیده ها . ننه صنوبر و مادر و زن عموها و خاله بی زینب هم دورش را گرفتند و دادنش دستِ گوهر .عمه که همچین بی میل هم نبود گفت خُب یه بالش بدین بچه را بخوابونم حالا تا بعد . زن عموگلبهار یک مشت کشمش وانجیر گذاشت توبشقاب و آورد برا عمه . گوهرگفت، ببین ازشبِ عروسیت هم قشنگترشدی کاش فرج ا... خان حالا اینجا بود . عمه خجالت کشید و سرش را پایین اندخت وگفت گلبهارملوسهِ ، یه آینه می دیدی به من ! زن عمو دلش قنج رفت و پرسید سُرمه هم بیارم ؟ خاله بی زینب کِل کشیدوگفت ها ها بیار . پری شده یه حوریه بهشتی ، جا فرج ا... خان خالی . عمه پری گفت زبونتا گازبگیر اگه اون بودکه نمی ذاشتم اصلا دست توصورتم ببرید . عمه خیلی خوشگل شده بود.گوهر گفت بیا؛ اینقدر دیر رفتم تا اذان هم گفتند من برم دیگه العانه که سروکله ی پیرمرد بدبخت پیدا بشه از خروس خوان تا بوقِ سگ میره سرِ زمین رعیتی مردم رو میکنه منم هیچی بارنذاشتم . ننه صنوبر گفت ؛کیل باشوما دیدی یادم رفت بعد گوهر رو کشید کنار و ازتو جیبش یک پولِ کاغذی در آوردگذاشت کفِ دستش ودستشو مشت کرد و گفت : الله سنه یار ! گوهر گفت الله برکت . ننه صنوبرگفت الهی شکر گوهر امروزخوشحال رفت . بچه ها باشور وشوق پریدن تو حیاط وگفتن ، مشتلوق بدین ؛عمه پری عمه پری فرج ا... برگشته اومده دنبالتون . سعید گفت ول کنید فرج ا... را که همه دیدند بگو بگو که یه موشِ چاق وچله دیدیم . مادر گفت وای خاک تو سرم دست که نزدید بهش ! عمه گفت یا چهارده معصوم، حالا چه گِلی به سرم بگیرم با این شکل وشمایل. بعد پرید تو کُنجِ اتاقِ پنج دری . زن عموگلبهارگفت هیچی روسریتوبکش روابروهات ،گفت خدا ذلیلت کنه سُرمه را چه جور پاک کنم ؟ زن عمو گوشه ی لچکش رو گذاشت سرِ زبونش و کشید توچشمای عمه پری .ننه صنوبر رفت پیشوازِ فرج ا... و بردش تو اتاقِ شاه نشین و نشست کناردستش و صدا زد پری اگه بچه خوابش برده پاشوبیا . زن عمو سروناز بچه ها رو برد کنارِ حوض و با یک آفتابه آب دستهاشون را حسابی شست بعد هم با یه فانوس رفت تا مطبخ روجم وجور کنه . زن عمو وقتی دلتنگِ عمو میشد تا ازمرخصی سربازیش برگرده خودشو با کارهای خونه سرگرم میکرد و زیر لب آروم و آهسته ترانه ی گل اومد بهار اومد ؛ یارم ازسفر اومد رو میخوند و تند تند اشکهایش را با پشتِ دستش پاک میکرد؛ ننه صنوبر هم میگفت گریه نکن دمِ غروبی سفر قندهار که نرفته ، چند روز دیگه جِگر گوشه هام دورِ هم جمع میشن .اولاد آدم را پیر میکنه ، نبودنش یه جور، بودنش هزار جور . بمیرم که هرکدومشون برا یه لقمه نون آلاخون والا خونِ دیارِ غربت اند ؛ این یکی هم که سربازیش به عمرم گره خورده ؛ بعد هم یه تیکه نبات از تو جیبش در می اورد و میداد دستِ زن عمو سروناز تا مثلا دلتنگی عروسش رو کمترکنه ،. عمه با یه سربندِ سبزوسیاه اومدتو اتاق تا اومدبپرسه که چرا به این زودی برگشتی ؛ فرج ا... گفت هنوز نصفِ راه نرفته ماشینِ لاکردار خراب شد. پُک آخرِ سیگارش را از لابه لای سیبلِ چخماقیش بیرون داد تو هوای اتاق و چای نباتش را هورتی بالاکشید ، گلویش را صاف کرد ، چشمهای گِرد و سیاهش را دوخت به جمالِ عمه و گفت شاید چندروزِ دیگه راه بیفتیم . بعد ابروهایش را در هم کشید و پرسید سرت رو چرا بستی زن ؟ عمه گفت سردرد امونم رو بریده . خاله بی زینب به شوخی گفت از فراقِ شمابوده، بعد ازمادر یه سقلمه خورد تو پهلوش .عمه رو به مادر کرد و آهسته پرسید چند روز طول میکشه تا اَبروهام دوباره در بیان ؟ مادر دستش را انداخت دورِگردنِ عمه پری و گفت زودِ زود...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «بیزم بایرام( عیدِ ما)» نویسنده «خدیجه مردانی بلداجی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692