انگار از چیزی خبر دارد که من ندارم. جلوی درِ ورود و خروج ایستادهام و میخواهم وارد شرکت شوم. برافروختگی را در صورتش میبینم. تلفن را میگذارد ومیگوید:
«شرمنده اجازه ورود ندارین.»
میگویم: «میخواهم با رئیس حرف بزنم.»
صابری صدایش را بلندتر میکند:
«گفتن اجازه ورود ندارین.»
هیچ کسی تو شرکت از صابری دلِ خوشی ندارد. رفتارش بیشتر به فرمانده پادگان شبیه است. زبانم سنگین شده. صدای تپش قلبم را میشنوم. میگویم:
«به چه دلیل؟!»
گرۀ اخمهایش را بیشتر میکند. تمام صدایش را توی حنجرهاش جمع میکند:
«بازم یادآوری کنم؟»
میگویم: «چی رو یادآوری کنید؟»
«شما اخراج شده بودین یادتون رفت؟»
بقیۀ حرفهایش را درست نشنیدم که من را روی صندلی مینشانند. لیوان آبی به خوردم میدهند. صدای صابری میآمد که میگفت: «دورش رو خلوت کنید.»
صداهای اطراف کمتر شده. آرامتر میشوم. دردی در قفسۀ سینهام حس نمیکنم. پرستار کنار تختم ایستاده است: «سِرمتون که تموم شد میتونید تشریف ببرین.»
به خانه که میرسم هنوز گیجی را در سرم حس میکنم. پردۀ هال را میکشم و خانه را تاریکتر میکنم. روی تشک به خواب میروم. صدایی در گوشم میپیچد: «بلند شو دیر میشه.» نازی روی مبل نشسته بود و نگاهم میکرد. چشمانش در تاریکی میدرخشند. لباس عروس به تن داشت و تور سرش روی زمین کشیده شده بود. چشمم خورد به خونی که از شکاف پیشانیاش روی لباسش ریخته شده بود. ازجایش بلند شد. مثل قاصدک سبک شد. تاریکی شب را شکافت و خودش را رساند به نور ماهی که زمین را روشن کرده بود. او که میرفت روشنایی هم کم میشد. از میان ستونهای بلند ساختمان که تا آسمان قد برافراشته بودند زن همسایه دیده میشد. آینهای تمام قد جلویش بود و موهای بورش را روی صورتش ریخته بود. رُژ لب سرخابی روی لبها و گونههایش محکم کشید.زیر چشمانش سیاه بود.قهقهۀ بلندی میان سکوت شب زد. انگشتم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم: «ایش! ببند چاک دهنتو!»
نازی را دیدم که دستش را به سمت ماه کشید و رفت. زن همسایه دستش را بالای دهانش گرفته بود. میان قهقههاش کِل میکشید و میگفت: «همسایهها! عروسیه! عروسیه!»
صدای کوبیدن در میآید. به هر زحمتی خودم را لنگ لنگان به در میرسانم. آقای مظفری مثل همیشه صورتش را تیغ زده، سبیلهای دستهدارش را حالت داده و کت و شلوار مد روز به تن دارد. رایحۀ چوبی و تند عطرش گیجی را از سرم میپراند و میگوید:
«آقا نادر شرمنده بیدارتون کردم!»
من که هنوز غرق افکارم بودم با دیدن دامن سفید زن مظفری که از پایین مانتو روی کفشهایش افتاده بود، میگویم: «عروسی خوش گذشت؟»
آقای مظفری دستی به سبیلش میکشد و ابرویش را بالا میدهد و میگوید: «عجب!»
نگاهی به زنش میاندازد و با لحن طعنهآمیزی میگوید: «عروسی خواهرزادۀ شما رو از کجا میدونست؟»
زن مظفری عینکش را روی چشمانش صاف میکند. نگاهش به دستان لرزانم است و عرقی که روی صورتم خشک میشد.
آقای مظفری میگوید:«شیشۀ ماشینتون پایینه، اگه میخواین کلید ماشین رو بدین بکشمش بالا.»
کلید ماشین را میدهم.«راستی شیشه رو کشیدین بالا اون گلهای روی ماشین رو هم بکنین.»
مظفری دستی توی موهای جو گندمیاش میکشد: «آقا نادر! کدوم گلها؟! آقا یه شیشهاس که باید بره بالا. به نظر میاد روبهراه نیستی!»
همانجا روی زمین مینشینم و سرم را میان دستانم میگذارم و میگویم: «نه! نه! نیستم. این کابوس لعنتی نمیگذاره.»
مظفری زیر بغلم را میگیرد و مینشاندم روی مبل. کلید ماشین را میدهد و میگوید:
«ناامید نباش. تو خیلی جوونی!»
صدای بسته شدن در را میشنوم. صدای خش خش جویدن موش را از پشت پرده میشنوم. تکه نانی سر راهش میگذارم. چشمم میخورد به نوری که از آباژور روی سقف افتاده و پشه های کوچکی که در فضای روشن دور هم میچرخند. نور آباژور کم کم میان مژههایم تیره شد. پلکهایم سنگین شدند. نازی هنوز روی مبل نشسته بود. آمدم دستی به موهایش بکشم، خون از شکاف پیشانیاش روی گلهای دانتل لباسش ریخت. شبانی را دیدم که توی آشپزخانه با سینی پر از چای ایستاده و به من پوزخند میزند. نازی به سمت تراس رفت. دویدم تا دنباله تور سرش را بگیرم، از میان انبوه تاریکی مثل فرشته کوچک شب تابی با نور ماه یکی شد. باز هم زن همسایه را دیدم که هوار میکشد و صدای پارس سگها را بیشتر میکند. یکهو از صدای زنگ ساعت شماطهدار از جا میپرم. به خودم میلرزیدم. باد سرد و تندی میآمد و درِ تراس کوبیده میشود. صبح، آسمان را روشنتر کرده. توی تراس روی صندلی مینشینم. چشمم به آگهی استخدام توی روزنامه میافتد که با رنگ قرمز مشخص شدهاند. یاد روزی افتادم که توی شرکت خصوصی استخدام شدم و کارم را با اشتیاق شروع کردم. اولین روز کار بود که مهندس پاکزاد آمد و سعی کرد نسبت فامیلیاش با رئیس را به من گوشزد کند. مدتی به همان روال گذشت. تا اینکه روزی متوجه شدم یک ماهی را که بعد از مرگ نازی غیبت داشتم ، حسابها دستکاری شدند. آن روز بعد از ساعت کاری شبانی آمد و گفت:
« مدتی که مرخصی بودین پاکزاد به هر بهونهای توی اتاق رئیس میرفت. شنیدم که اسم شما رو میآوردن.»
احساس خوبی نسبت به حرفهای شبانی نداشتم. امّا از پاکزاد هم دلِ خوشی نداشتم. ظهر که به خانه برگشتم، رفتم سروقت آلبوم عکس های عروسی. تنها چیزی که دل آشوبم را آرام میکرد او بود. چشمان پُرمهرش را دیدم وقتی به من نگاه میکرد. شیفتۀ مهربانیاش شده بودم. کنار ماشین گلزده ایستاده بود و میان گلهای رُز زرد و سفید زیباییاش را به رخ میکشید. با لبخندی که از سر عشق به من زد سینهام را شکافت و قلبم را ربود. تپش قبلم دوباره شروع شد. لنگ لنگان، با حالت منگی از جایم بلند میشوم که غذایی بخورم. بوی سوختن غذا من را به هوش میآورد. در این فکر بودم که تهمانده سوخته را پیشکش گربه توی تراس بکنم یا گنجشکهای معرکهگیر. شاید هم موش روی پیشخوان، که صدای جویدنش هر شب محرم تنهاییام میشود. تا پیش از این نگران بودم نکند موش به لباس عروس و تور سفید نازی رحم نکند. حالا باید غصۀ شکم گرسنه گربه توی تراس را به جان بخرم و فکری به حال خوابگردیهایم بکنم. که اگر صدای نالۀ گربه نبود و ستون توی هال ، معلوم نبود تا کجا دنبال تور سفید میرفتم. بدون شک باز مظفری شیکپوش و زنش را به خانه خلوتم میکشاندم و صبحها با شرمساری پیش از خروجشان از خانه، خودم را از دیدشان دور میکردم. چند روزی را با رسوایی گذراندم. صبحها با تأخیرسرکار رفتم. کبودیهای پیدرپی روی پیشانی و درد کهنۀ پلاتینهای ساق پایم که یادگار آن تصادف بود، حکایت تنهایی و بیچارگیام بود. از اندک اعتباری که تا پیش از این با خود یدک میکشیدم به آخر خط رسیده بودم. هنوز توی اتاقم نرفته بودم که شبانی با قد کوتاهش دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
« مهندس انگاری هوا پسه!»
گفتم:« خبری دستگیرت شد؟»گفت:
« چه عرض کنم ؟! رئیس من رو دیگه تو اتاقش راه نمیده. چایی رو مهندس پاکزاد براش میبره. شما که نبودی شنیدم رئیس میگفت سرمست اینجا رو با خونه خاله اشتباه گرفته.»
لیوان چای داغ را روی میزم گذاشت، بعد جعبه پولکی رو نزدیکتر آورد و رفت. پاکزاد با صورتی گلانداخته لبخندی حاکی از رضایت دستانش را به هم مالید و گفت:
« سلام مهندس هوا سرد شده !»
جواب سلامش را زیرلب دادم و چایی را که از داغی افتاده بود خوردم . مشغول حسابرسی شدم. ساعتی بعد به اتاق رئیس فراخوانده شدم. دلشوره عجیبی داشتم. از جلوی آبدارخانه که رد شدم شبانی را دیدم دو دستش را بالا برده و زیر لب چیزی میگفت. به گمانم دعا میخواند. شاید دعای شفای دختر مریضش را میخواند. جلوی میز رئیس ایستاده بودم. فقط خطوط نقرهای روی سرامیکهای کف اتاق را دنبال میکردم که از نقطهای شروع میشدند و از جایی به بعد محو میشدند. با« کجایی مهندس ؟!»رئیس به خودم آمدم.
« توضیحی برای غیبتهاتون ندارید؟!»
گفتم:« جناب رئیس پرونده پزشکیام رو خدمتون تقدیم کرده بودم.»
و ادامه داد:« شاید بتونم از غیبتهات چشمپوشی کنم ولی...»
ولی را که گفت فهمیدم کار از جایی دیگر عیب میکند. بیدرنگ تنم داغ شد. مثل کودک دبستانی موقع تنبیه شدن، کف دستهایم خیس عرق شدند. درست اولین روز استخدام توی شرکت یادم آمد و قوانین سختی که برای کار کردن در شرکت خصوصی به من تفهیم شده بود. شنیدم رئیس میگفت:
«چطور میتونم از این فایل صوتی چشمپوشی کنم؟!»
صدای تپش قلبم میان فریادهای توی فایل درهمآمیخته شد و ناسزاهایی که به رئیس داده بودم، در فضای اتاق پیچید. در آن وضعیت اسفبار چارهای جز انکار موضوع نداشتم. خودم را بیخبر جلوه دادم و صدا را به شخص دیگری نسبت دادم. رئیس که خون در صورتش نبود، گفت:
« پس صدای شما نیست ؟!»
آرزو کردم کاش شبانی از در وارد میشد و غائله ختم به خیر میشد. که انگاری در مارتن من و زندگی، من بازنده این مارتن نفسگیر بودم. انگاری زمانه با خود عهد بسته بود تا از پای درمنیآورد دستبردار نباشد. با برگه اخراج از اتاق رئیس بیرون رفتم. مهندس پاکزاد گزارش هزینههای شرکت را روی میزم گذاشت و گفت:
« سرمست امضا کن باید تحویل رئیس بدم.»
تازه داشتم به ارتقای شغلی امیدوار میشدم که نکبت این بیماری و حسادتهای مهندس پاکزاد انرژیام را گرفتند. در چشمانش نگاه کردم و گفتم:
« جای من رو که میخواستی خالی شد. منتظر همین لحظه بودی! بسمالله!»
تا آمد چیزی بگوید از اتاق بیرون رفته بودم. بعد از آن تصادف لعنتی رانندگی خاطره تلخ زندگیم شد. هرگز پشت فرمان ننشستم. توی مسیر تمام اتفاقات یکی یکی در ذهنم مرور شدند. در این فکر بودم آن روز پاکزاد چطور توانست صدای من را ضبط کند. وقتی داشتم به رئیس فحاشی میکردم و بیست سال سابقهاش را با آن همه اختلاس و زد و بند زیر و رو میکردم، که بوق ممتد تاکسی من را از چرت پراند. به خانه رسیدم. قرصهایم را با چند ساعت تاخیر خوردم. از خستگی همانجا روی تشک خوابم برد. دود سیاه و بوی حاصل از سوختگی لاستیک ماشین توی هوا بود. خودم را از میان آهنپارهها جدا کردم. دست بردم به تور سفید دانتِل که دور گردنم پیچیده بود و داشت گلویم را میفشرد. از میان سنگ و خاک و آهنِ دودگرفته نازی را با لباس عروسی که خاکستر شده بود، بیرون کشیدند و بردند. مرواریدهای خونی روی زمین ریختند. ناگهان زمین لرزید. تمام تنم لرزید. مظفری دو بازویم رو گرفته و تکانم میدهد:
«آقا نادر! بلند شو پسرم! صدای داد و فریادتون تا پایین میاد!»
زن مظفری فشار خونم را میگیرد. آنطرف تر زن همسایه آدامس توی دهانش را باد میکند و میترکاند. نزدیک مظفری میشود و آرام میگوید:
«من که گفته بودم یه روز نیست که از تو خونهاش صدا نیاد. پناه برخدا انگاری با اَجنه حشر و نشر داره.»
چیزی زیر لب تند تند میگوید و سرش را میچرخاند و توی هوا فوت میکند. زن مظفری که زیرچشمی حرکاتش را زیر نظر داشت میگوید:
« حتما باید به خانوادش خبر بدیم.»
«وا! خانم دکتر اگه کسی داشت که حال و روزش این نبود.»
توی عالم خواب و بیداری صدایشان را میشنوم. زن همسایه دهان و بینیاش را گرفته. جلوی تراس ایستاده. میگوید: «آقا مظفری تورو خدا تراسش رو ببین! آشغال دونیه! دَر خونه که بازه! دَر تراس بازه! خدا به خیر کنه.»
زن مظفری نگاهش به قرص زاناکس میافتد و میگوید: «حتما باید کسی پیشش باشه.»
صدای تَرَق تروق آدامس جویدن زن همسایه کم نمیشود: «خانم دکتر من که گفته بودم یه جور عجیبیه. کسی حرفامو باور نکرد!»
زن مظفری عینکش را دوباره صاف میکند: «منم گفته بودم دکتر نیستم، پرستارم. کو گوش شنوا؟!»
زن همسایه باد آدامسش را میترکاند و به سمت تراس میرود: «دیروز مردک بیحیا کفشهامو پا زده بود و داشت تو پاگرد قِر میداد. از توی چشمی دیدم.»
مظفری میان جر و بحث هر دو میآید و میگوید:« چند مدل غذا روی گازه که کپک زده .معلومه چیزی نخورده.»
چند ثانیهای نگذشته بود که صدای جیغ زن همسایه آمد. هر دو به سمت تراس میروند. زبانش در دهان نمیچرخید. دستانش را به سمت آنها دراز میکند و میگوید:
« این تورِ عروس...لکهها...»
مظفری دستههای سبیلش را تاب میدهد و میگوید:
« گمونم لکه قدیمی خونه.»
از صدای دومرتبه جیغ زن همسایه از خواب میپرم. میبینم گربه از روی نردههای تراس به پایین جستی میزند. صبح فردا صدای پیغام گیرتلفن شنیده میشود:
«سلام نادر خان پاکزادم. بهتری؟! فکر کنم شش ماه استراحت کافیه! یه شرکته و یه مهندس نادر سرمست. تماس گرفتم بگم اون فایل صوتی کار شبانی بیمروّته. اعتراف کرد. رئیس هم عذرش رو خواست. باور کن من با تو خصومتی نداشتم. تا یادم نرفته بگم رئیس گفت فردا بیای سرکار. میبینمت!» پرده را کنار میزنم. نور خورشید چشمانم را میآزارد.