داستان «کمک» نویسنده «سمیه جعفری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

Somayeh jafari

کشاورز، پیرمرد لاغر اندام و تکیده ای بود و همین که آمد تا نهال آلبالویی را از جا بکند،صدایی مانند شکستن هیزم خشک شنید ودرست بعد از آن لحظه،روی زمین افتاد ودیگر نتوانست تکان بخورد.از این فلج شدگی غیرمنتظره بسیار ترسیده و اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که تکلیف گوسفندها چه خواهد شد؟

آن گوسفندان نه تنها سرمایه ی مالی اش محسوب می شدند،بلکه جای همسر و فرزند را برایش پر کرده وهمراز و همدم او بودند.در هفتاد سالگی به یقینی قطعی رسیده بود که این گوسفندها قابل اعتماد تر و بامحبت تر از انسان های اطرافش هستند،به رنج ها و گله و زاری هایش گوش داده و جز بع بع چیز دیگری را نمی توانستند فاش کنند.همینطور به او نیازمند بودند و همین احساس ضرورت برای بودن و مفید واقع شدن،او را به زندگی بی سر و صدا و تنهایی سوق داده بود.

چه کسی به آن ها آب و علف می داد؟یک ماه دیگر نوبت پشم چینی پاییزه بود و حتی نمی توانست از جایش بلند شود.انگار که خنجری را به قلبش فرو کرده باشند،قلبش به درد آمد.این طرف وآن طرف نگاهی کرد،ولی هیچکس نبود.کنار جوی آب به پشت  افتاده،با دردی که مانند جریان الکتریسیته از کمر شروع می شد و از آنجا به کشاله ران وسپس به زانو می رسید،و وقتی دید که قمر،آن گوسفند سوگلی به سمت حصار بین دو باغ می رود،بی نهایت احساس بدبختی و درماندگی کرد.سفیدک هم دنبال قمر راه افتاد و کم کم از گوشه کنار سروکله ی همه شان پیدا شد. همه ی آنها مقصد یکسانی داشتند و آن هم عبور از حصار و چریدن در باغ همسایه بود.مرد کشاورز سعی کرد که بنشیند،اما این درد فلج کننده امانش را برید و دوباره پخش زمین شد.ناله  ی کوتاهی کرد.دست و پاهایش به لرزش افتاده و صورتش به زردی می زد.قطره اشکی به آرامی از گوشه ی چشمش روان شده ودر بین ریش های جو گندمی اش محوشد.تصویرنورالله که دهاتی ها به او نوری می گفتند،جلوی چشم هایش آمد،یک سال قبل در هشتاد و دو سالگی خم شد تا با بیل آبراهه ای را از گل و لای پاک کرده و مسیر آب را باز کند،اما کمرش دیگر راست نشد،با صورت روی گل و لای کنار جوی آب افتاده وجابه جا مرد.یا کربلایی سلمان،چند باری دزد به گردوهایش زده بود،پیرمرد تصمیم گرفت تا دزد را گیر بیاندازد،ازتنه ی بزرگترین درخت گردوبالا رفت تا از آن بالا باغ را دید بزند،اما در یک لحظه غفلت و عدم تعادل پایش لیز خورده وروی زمین سقوط کرد.وقتی پیدایش کردند بیهوش بود،و وقتی اورا به بیمارستان بردند،دکتر به او گفت که باید استراحت بکند و در شهر همه تا شصت سالگی کار می کنند و او پانزده سالی بیشتر از بازنشسته ها کار کرده است.آن هایی که به ملاقاتش رفته بودند،می گفتند که بعد از شنیدن زمین گیر شدنش دکتر و پرستار و تمام خدمه ی بیمارستان را فحش کش کرده بود!

نه اینکه خودش را سزاوارچنین سرنوشتی نداند،نه!غیر از این چه چیزی می توانست انتظار یک کشاورز را بکشد؟سال ها بیل زدن،تبر زدن،دست به یقه شدن بر سرنوبت آب و آبراهه ها،زیر باران و برف لرزیدن ها ،همه و همه سر آخر به همچین مرگی منتهی می شد.علیرغم اینکه با سلمان یکی دوباری سر نوبت آب با چوب وچماق به جان هم افتاده و کار به لعن و نفرین آبا و اجداد اعم از مردگان و زندگان رسیده بود،بازهم به ملاقاتش رفت.کربلایی سلمان به زمین چسبیده بود،درست مثل پروانه ای خشک شده که نوه اش روی کاغذ چسبانده و به دیوار زده بود،با این تفاوت که از قابی که سلمان در آن گرفتار بود،هر از گاهی صدای ناله یا سرفه ای بیرون می زد.

انسان هرگز نمی داند که آخرین بارچه زمانی است،آخرین باری که می تواند روی دو پاهایش راه برود،الاغی رابزند،تنهایی زیر درختی لم بدهد،همیشه عامل تهدیدی هست،همیشه چیزی هست که این تعادل را بهم بزند.و پیرمرد آنقدر در تشویش و اضطراب خیانت گوسفندان بود که نمی  توانست بفهمد،آن زندگی معمولی،بیدار شدن پنج صبح،نان و پنیری برداشتن،گوسفندان را هی کردن و فرار از تمام انسان ها به سمت زندگی انزواگونه دیگر تمام شده است.صبح که در طویله را به روی کره الاغش چفت می کرد_ماری پای او را نیش زده بود_حتی به فکرش هم خطور نمی کرد که شاید هر گز نتواند دوباره آن را باز کند،حداقل تا چند ماه!

آفتاب به وسط اسمان آبی رسیده بود.شاخه های نور راهش را از بین شاخ و برگ خزان زده باز کرده وبه زمین زیر پای کشاورز می کشاند،صدای رودخانه از دور به گوش می رسید ،بیصدا مانند مسافری که به سمت مقصد مشخصی رهسپار بوده و به بقیه ی دنیا بی اعتناست.هرازگاهی کلاغی غارغارمی کرد و پیرمرد از همه ی این ها دلش می گرفت،چرا که تمام دنیا رنج او را نادیده گرفته و به او پشت کرده بودند.چند باری با صدای بلند درخواست کمک کرد،اما هیچ کس آن اطراف نبود و اگر هم بود صدای آب رودخانه که به خاطر بارندگی های پی در پی ،بالا آمده وبه دو پا می رسید،مانع از شنیده شدن صدای ضعیف و درد آلودش می شد.

خوابیده به پشت،مانند کسی که برعکس شنا می کند و یا ماری که به آرامی می خزد،خودش را به درخت سیبی که در ده قدمی اش بود،رساند.از شدت درد به زمین چسبیده و دلش بهم خورد.ازگوشه ی لبش آب گرم و تلخ و بدبویی بیرون ریخت.دست در جیب جلیقه ی کهنه اش کرده و دستمال چرک ورنگ و رو رفته ای را بیرون کشید.ابتدا اشک چشم و سپس دور دهان را پاک کرد.گوسفندان یکی یکی از حصار رد می شدند.سعی کرد آنها را با تهدید برگرداند،اما کارساز نبود.از گرگی هم خبری نبود.آن سگ مفت خور بی توجه به گرفتاری ولینعمتش جایی سرگرم بود،دوباره شروع به تهدید کرد و با تمام توانش فریاد زد که آنها را خواهد فروخت تا به سلاخه بکشند.اما تاثیری نداشت.هر دو دستش را دراز کرده و تنه ی درخت سیب را چسبید،مانند کسی که پای دیگری را می چسبد تا طلب بخشش کند.خواست خودش را کمی بالا بکشد،امادرست مثل اینکه با دست خیس به سیم  لخت برق دست زده باشد،دوباره جریان درد مانند الکتریسیته او را در جایش خشکاند.حالا دیگر تمام بدنش از شدت ضعف می لرزید.دیگر کارش تمام شده بود،نسخه ی مرگ برایش پیچیده شده وداستان او زیر همان درخت سیبی که درجوانی کاشته بود،به پایان می رسید.بعد از مرگش چه اتفاقی می افتاد؟آنهایی که حتی سلامی به او نمی کردند،برای خوردن خرما و حلوا به خانه اش سرک می کشیدند و همه چیز در چشم بهم زدنی غارت می شد.بعد از چهلم هم دیگر به کلی از یاد برده می شد.

نه!دلش نمی خواست این اتفاق بیوفتد.باید خداوند را وادار به کمک می کرد.صدای پارس سگش آمد.امیدی در دلش پیدا شد. رو به آسمان کرد-مادرش گفته بود که خانه ی خدا در آسمان است –وشرط کرد که اگر کسی به کمکش بیاید،گوسفندی را قربانی کند.برای انتخاب گوسفند مکثی کرده و چون نتوانست یکی از آن ها را در ذهنش سوا کند،قول داد به وقتش این کار را هم بکند.شاید هم مشکی را می داد.گوسفند لاغری که با نوعی ناهنجاری دهانی به دنیا آمده بود،لب بالاییش دو انگشت جلوتر از پایینی بوده و جویدن علف را برایش سخت کرده بود.دوباره صدای پارس سگ بلند شد.با صدای بلند درخواست کمک کرد.و این بار با خلوص نیت اسم مشکی را برده و قرارداد را رسمی کرد.چند لحظه بعد،تیمور از حصار پریده و به باغ او هبوط کرد.هرچند این پسرک کوتوله و دزد که زیر چشم هایش به خاطر کشیدن تریاک گود افتاده بود،فرستاده ای نبود که از خدای آسمان انتظارش را داشت، با این حال زیر لب شکرکم جانی را به جا آورد.تیمور با کیسه ای که روی دوشش انداخته بود ،به او نزدیک می شدو کشاورز به پرونده ی درخشان او فکر می کرد.طی این دوسال اخیر اسم و رسمی در کرده بود.از انبارها گندم می دزدید،کابل برق ها را قطع می کرد و به دلال می فروخت،سینی های مسی را که روستاییان روی دریچه ی انبار و سقفشان می گذاشتند،بلند می کرد،به باغ ها دستبرد می زد و اگر مرغ یا خروسی گم می شد،مردم می دانستند که انگشت اتهام را باید به سمت چه کسی  نشانه بروند.به پیرمرد که رسید ،لبهای کبودش به خنده ای باز شد ودندان های سیاه و کج و کوله اش را به نمایش گذاشت:«خدا بد نده عمو،چی شده؟»

پیرمرد ناله ای کرد و گفت:«دارم می میرم،دارم می میرم....پسرم خدا عوضت بده،الاغم رو پشت باغ بستم،می تونی بازش کنی و اینجا بیاری ؟»

تیمورکه از کلمه ی «پسرم» به وجد آمده بود-کسی او را پسرم صدا نمی کرد-کیسه اش را زمین گذاشت و گفت:«حتما،حتما...بذار این گردوها اینجا باشن تا برم و بیام،تو راه که می اومدم از آب رودخونه گرفتم!»

مثل روز روشن بود که دروغ می گوید،اما مرد کشاورز در موضع ضعف بوده و جرات مخالفت با او را نداشت.تیمور،قبل از رفتنش کیسه ی دیگری از داخل کیسه ی گردو بیرون کشیده و راهش را به سمت بوته ی تمشک در پیش گرفت.پیرمرد از گوشه ی چشم می دید که او نگاه خریدارانه ای به سیب ها انداخته و هرازگاهی با خودش حرف می زند.از جوی آب پریده و پشت تمشک ها ناپدید شد.نیم ساعتی طول کشید تا نشسته روی الاغ،با کیسه ای که سرش را گره زده و احتمالا داخلش به یا سیب بود،پیدایش شد.پیرمرد نگاهش را از او دزدیده و خودش را به ندیدن زد .تیمور از الاغ پایین پریده و کیسه را روی زمین انداخت.نه سوالی پرسیده و نه جوابی داده شد.پیرمرد با کمرویی از او تشکر کرده و درخواست دومش راگفت:«خدا خیرت بده،همیشه گفتم که پسربکتاش،جوانمرده...پدرت هم آدم خوبی بود...یه زحمتی بکش گوسفند ها رو از باغ کناری بیار!»

خود بکتاش مواد فروش بود.ده سال پیش اعدامش کرده بودند و کلمه «جوانمرد »و یا «خوب» سراسر دروغ و ریاکارانه به نظر می رسید.اما پیرمرد در وضعیتی بود که برای تحریک او به کمک کردن،از هیچ دروغ و نیرنگی دریغ نمی کرد.

تیمور رفت و ماموریتش را با جدیت انجام داد.با چوب و سنگ و گاها لگدی،گوسفندها را به باغ پیرمرد راند.وقتی از حصار می پرید،جیب هایش را با دو دست چسبیده بود.پیرمرد حدس زد که باید گردو باشد.نزدیکتر که شد،دید که پیراهنش را داخل شلوارش کرده،از یقه چند تایی سیب به پایین سر داده است.سراغ کیسه اش رفت و با حوصله گردوها و سیب ها را داخل آن خالی کرد.پیرمرد با خودش فکر کرد که او با وقاحت تمام نادیده اش می گیرد واگر می دانست  به جای گوسفند چند تومان پول نذر می کرد.

تیمور بالای سر پیرمرد ایستاده و با خنده ای مصلحتی پرسید:«خب عمو حاضری؟»

پیرمرد می خواست بگوید که اگر دزدی هایت تمام شد،بله!ولی با ناله گفت:«آره پسرم خدا خیرت بده!»

تیموراو را کول کرده وسوار الاغ کرد.این جابه جایی باعث درد فلج کننده ای شد و تقریبا پیرمرد نیمه هوشیار روی الاغ افتاد.تیمورکیسه ی دزدی را پشت پیرمرد گذاشته وطناب پیچش کرد.به نظر می رسید که این تیمور است که خدا به او نظر کرده والاغی را برای بردن بارش فرستاده است!

اول گوسفندها را از روی پل رد کرده واز باغ آن طرف رودخانه هم عبور داده وآنهارا به جاده ای خاکی و مالرو که در دامنه ی کوه کم ارتفاعی بود، کشاند.غریزه کار خودش را کرده و گوسفندان از مسیری که سالیان سال آمده و رفته بودند،به سمت روستا حرکت کردند.تیمور به باغ برگشت.افسار الاغ را گرفت وبه راه افتاد.جیب هایش دوباره باد کرده بودند.قبل از اینکه تماما از باغ خارج شود،زیر درخت به ایستاد،با مهارتی که فقط مخصوص یک دزد می تواند باشد،ده بیست تایی به چید و داخل نایلون سیاهی انداخت.نایلون را گره زده و بغل پیرمرد گذاشت:«عمو حلال کن دیگه،یکی دوتا به از درختت چیدم!»

پیرمرد خودش را به نشنیدن زده و ناله ی خفیفی کرد.یعنی اینکه آنقدر بیمارم که دزدی تو را ندیده ام و از کلمه ی «یکی دوتا» به قدری عصبانی شد که برای لحظه ای دردش را فراموش کرد.تیمور افسار به دست از روی پل رد شد.ازسراشیبی باغ بالا رفتند و پیرمرد می دید که دستان تیمور در اختیار خودش نیست و هر از گاهی به نوبت به شاخه ی ازگیل،سیب یا بهی گیر می کنند،ولی در عین حال حواسش به افسار هم بود.الاغ را می کشید،کیسه ی سیب جا به جا می شد و پیرمرد احساس می کرد که سیب های پشتش او را سوراخ سوراخ خواهند کرد و اگر درد کمرش او را نکشد،درد این باری که پشتش بسته شده ،کار او را یکسره خواهد کرد.اما جای اعتراض نبود.نیاز و درماندگی

در طول مسیر تیمور با او درد دل کرد.ازمردم روستا ناراضی بود.تهمت هایی به او زده و آبرویش را برده بودند.برایش پرونده ساخته بودند که دزد است و قسم می خورد که نگاه چپ هم به مال کسی نینداخته است.حتی از چند نفرشنیده بود که گوسفند قهوه ای-شیری که لکه ی سفیدی روی پیشانی اش داشت و متعلق به خود پیرمرد بود،شبانه دزدیده شده و در دره ی پلنگا کبابش کرده بودند.بله این بار هم مردم روستا تقصیر را به گردن او انداخته بودند.یا اینکه می خواست سرو سامانی به زندگی اش بدهد،از ده همسایه زن خواسته بود،در تحقیقات گفته بودند که پدرش مواد فروش بوده است !و از پیرمرد می پرسید که آیا درست است که او را با چوب خطای کوچک پدرش بزنند؟

پیرمرد چشم هایش را بسته و خودش را به خواب زده بود.هر ازگاهی هم،محتاطانه نگاهی به مسیر می انداخت تا بداند چقدرباید این اراجیف را تحمل کند. شنیدن سرنوشت ماه پیشانی-همان گوسفند شیری قهوهای-داغ دلش را تازه کرد.اگرمثل دیروز سالم و قبراق بود،احتمالا چند ضربه ی جانانه ی چوبدستی نثار این دزد گستاخ می کرد،اما این بار هم ضعف و بیماری و ترس از واکنش احتمالی جوانک او را سرجایش نشاند.تنها کاری که از دستش بر می امد،فسخ معامله ای بود که یک ساعت پیش با خدا کرده بود.همین که چشمش به گنبد مسجد ده افتاد،زیر چشمی نگاهی به آسمان کرده و زیر لب گفت:«خدایا،می دونی که دزد هم فقیر حساب می شه،نذرش هم که پیش پیش گرفته،اون سیب و به هم حلالش،تو هم از خیر مشکی بگذر!»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کمک» نویسنده «سمیه جعفری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692