گفت « همینجا خوبه، خلوته، رفت و آمد کمه. نمی ترسی که!» طوری گفت، کمی ترسیدم. گفتم: « نه!» از جاده خارج شد و همه ی برگ های پاییزی را زیر گرفت. گفتم: «ای کاش از رو برگا رد نمی شدی» از توی آینه پشت سرش را نگاه کرد و پیچید به سمت درختان تبریزی که ردیف به ردیف ایستاده بودند. ترمز دستی را کشید، اشاره کرد به سبد و زیرانداز.
چت از طریق واتساپ