داستان «نقاش مرگ» نویسنده «بیتا ثابت»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

آن هفته هفته خوبی برای ماهرخ نبود و خواب شب پیشش هم مزید علت شد تا بیشتر به هم بریزد.خواب همسرش را می دید که سه سالی میشد فوت کرده بود. عطا با همان موهای یکدست سپید و جلیقه ی سورمه ای روی صندلی راحتی مورد علاقه اش در حیاط نشسته بود و ماهرخ داشت مثل همیشه او را سرزنش می کرد.

عطا داشت به درختهای انارش نگاه می کرد و چایی می نوشید. انعکاس درختان حیاط در عینک بزرگش دیده می شد. رو کرد به او و گفت: انقدر ما رو بهونه نکن زن...من که مرده م. ببینم باز می ری دنبال رویاهات یا نه

ماهرخ به اون نگاه کرد و زد زیر گریه. صحنه خواب عوض شد و وارد نمایشگاه نقاشی دوستش شد و خواب ترکیب شد با فیلمی ترکی که این روزها از ماهواره می دید و وقتی از خواب بیدار شد سرش سنگین بود و درد می کرد. روی تخت نشست و دید ساعت یازده صبح است و خیلی خوابیده.گیج و منگ در تخت نشست و به خوابهایش فکر کرد.پس از ربع ساعت بلند شد. آبی به سر و صورتش زد و رفت توی آشپزخانه تا غذای دیروز را گرم کند.

آخر چطور می توانست در خواب هم طفره برود؟ مگر او نبود که سه تا دختر می خواست؟ با آن همه کار مدرسه و خانه و سه تا بچه کی وقت داشت به خودش برسد؟ البته شانس یار شوهرش نبود و دوتای اولی پسر شده بودند و آخری دختر. پسرها دوتایشان آمریکا بودند و سه سالی می شد ندیده بودشان. دید به جای اینکه قابلمه غذا را روی گاز بگذارد دوباره برش گردانده به یخچال.

چشمش به تصویر خودش و افسون روی در یخچال افتاد که کنار آجرهای بازار وکیل گرفته بودند. یک هفته بود دوستش مهاجرت کرده بود،دخترش می خواست خانه را بفروشد و ارثش را بگیرد و خودش حس میکرد در دنیا تنها رها شده و عطا هم او را سرزنش می کند.ناخشنودی از وضعیتش ذهنش را پر می کرد و فکر می کرد اگر دنبال رویاهایش رفته بود الان خانه اش پر از دانشجوی نقاشی بود یا نه؟

قابلمه غذا را همانطور گرم نکرده در کیسه ای گذاشت و از خانه زد بیرون تا زیاد به احوال خودش فکر نکند.با زنبیل غذا در دست, از کنار دیوار کاهگلی باغ گذشت و پیچید توی کوچه ای که به بستنی فروشی و کبابی می رسید.

موقع نوروز بود.موقع خرید با افسون, اما افسون آنجا نبود. باد, برگ های درخت زبان گنجشک را رقصان روی سرش می ریخت و هوای خنک از میان گردن و موهایش رد می شد.بی خانمانی اصغر نام, آخر کوچه می خوابید و او هر روز برایش غذا می برد. به آخر خیابان که رسید بوی کباب به مشامش رسید.

چند دختر و پسر از بستنی فروشی بیرون آمدند و او از میانشان راهی باز کرد تا به کوچه ی کناری  برود.با مانتو و لباسهای رنگارنگ, بستنی به دست از کنارش رد شدند.سر و صدای شان بلند بود و می خندیدند.قدم هایش را تندتر کرد تا از میانشان بگذرد.دیدن آنها با هم قلبش را به درد می آورد،رفت سمت کوچه ی پشتی نبش بستنی فروشی همیشگی و دید پر از جمعیت است. قدم هایش را آهسته تر کرد. لحظه ای شک کرد آیا راه را درست آمده یا نه،برگشت،انبوه درخت های کاج سرکوچه با بستنی فروشی همیشگی.کوچه همان کوچه بود. مامورهای شهرداری در کوچه بودند و داشتند کارتون های روی زمین را جمع می کردند. رفت جلو و گفت: چی شده ؟ دست نزنین به اینا. یکی روی اینا می خوابه

مامورهای نارنجی پوش برگشتند سمت او. یکیشان به جمع کردن خرت و پرت های روی زمین ادامه داد و دیگری که چند قوطی حلبی را در ماشین حمل زباله می انداخت گفت: خانم کسی رو اینا نمی خوابه

-ولی اصغر آقا اینجا می خوابه.نباید اینا رو بردارین

شخصی با پیراهنی سبزرنگ و کفشهای سپید،از بستنی فروشی بیرون آمد و درحالیکه چند بستنی و فالوده برای ماموران شهرداری میبرد،تعارفی به او کرد و گفت:بفرمایین

تعارف مرد را با دست رد کرد،موهای پسر بلند بود و تا شانه هایش میرسید،با چشمهای سیاه درخشانش به او نگاه میکرد،ماهرخ گفت:چی شده؟ شما یه چیزی بهشون بگین

مرد باز هم سینی را جلو او گرفت.ماهرخ سرش را به چپ و راست تکان داد.

-عب نداره .بذارین ببرن. دیگه لازمشون نداره

-منظورتون چیه؟

-اصغر عمرش رو داد به شما. امروز صبح...

اشاره کرد به مغازه ی کباب فروشی

-عباس آقا اومد براش صبحونه بیاره که دید تکون نمی خوره. آمبولانس خبر کرد ولی مرده بود

-آخه چرا؟

-وقتش تموم شده بود

عباس آقا با سر کچلش ظاهر شد تا فالوده ای از توی سینی بردارد و گفت:چرت نگو پسر،این چه طرز حرف زدن درمورد مردن آدمه؟ قلبش نمی زد خانم.بردنش،انگار همین صبح تموم کرده

پسرک لبخندی زد.کنار مغازه ایستاد و به مامورها و کباب فروش نگاهی انداخت که هر سه فالوده میخوردند و راست چشم دوخت به زن:هرکسی تایم خاصی داره

-این حرفا چیه؟حالا جوری شده هر کی از راه برسه رو استخدام میکنن؟حرمت سرشون نمیشه جوونای امروزی

-من اونقدرام جوان نیستم

-تازه اومدی؟بچه ای...بچه

پسر لبخندی زد اما چیزی نگفت.زن که هنوز به فالوده دست نزده بود به مامورهای شهرداری گفت:حداقل اینارو جمع نکنین،اشاره کرد به کارتونها و کپر اصغر زیر درخت کاج

-بذار ببرن خانم،میخایم این کوچه رو آب و جارو کنیم چارتا صندلی بچینیم واسه مشتری،یه مشت معتاد تزریقی میریختن اینجا دورهم شبا،همینم باید کلی وقت پیش جمعش میکردیم .دادم لامپ بیارن کل کوچه روشن شه نریزن اینجا معتادا...

عباس که دستش را موقع گفتن هر جمله با  هیجان تکان میداد ادامه داد:دلمون سوخت براش،گفتیم بمونه،هرشبم هی میومد گدایی در مغازه که ملت کباب بخرن براش،یه شب پونزده تا کباب خورد،نمی گفت سکته میزنه

-اگه کس دیگه ای ...بیاد

-دیگه هیچکس اینجا نمیاد،سرگرمیتون اینحا تموم شد

به پسرک نگاه کرد و خواست لیچاری بارش کند،اما با دیدن چهره شاداب و خندان او پشیمان شد،روی پیراهن و حتا کفش های سفیدش کوچکترین لکی دیده نمیشد. به جایش مرد کباب فروش براق شد:یعنی چه سرگرمی؟

پسرک لبخندی زد و رو به ماهرخ گفت:منظورم رو که می دونین...سرگرمی شما پولدارا...اگه واقعن می خواستین کمکش کنین هزار تا راه بود...اینم براتون تفریح بوده که بگین چه آدم خوب و بزرگواری هستین

ماهرخ از وقاحت جوان زبانش بند آمد.غرید:چه راهی؟هزار تا راه؟ولش می کردم از گرسنگی بمیره؟

پسر گفت: مثلن ببرینش مرکز ترک اعتیاد یا یه اتاق تو خونتون بهش بدین...غذا که اینجام مردم دلشون می سوخت بهش می دادن

-یه آدم معتاد تزریقی رو چجور ببرم توی خونه م؟

-دیدین...فقط سرگرمی بوده...الان دیگه تموم شد

خواست چیزی بگوید اما پسر رفت سمت مامورها که از خوردن بستنی و فالوده فارغ شده بودند. پاتوق و کپر اصغر را خراب کردند.پتوی کهنه چرکی را که خودش داده بود به اصغر انداختند توی ماشین قاطی باقی زباله ها. چند دسته علف کنار درخت چنار قدیمی را کندند و ریختند توی ماشین. وقتی لباسهای پاره پوره ی اصغر را می بردند ابروهایش را در هم کشید.برگشت. دلش می خواست با پسر یکی بدو کند اما پسر رفت توی بستنی فروشی و صف طولانی آن, او را پشیمان کرد. بعد هم می شد با دستی پر تر برای جر و بحث بازگشت. سر کوچه نگاه دیگری به آنجا انداخت. دیگر نه از کپر خبری بود و نه از قوطی روغنی که شبهای سرد زمستان در آن آتشی روشن بود. کوچه به همان تنگی و خلوتی بود که می بایست باشد و شاید حالا مغازه ی کبابی می توانست به آرزویش برسد،آنجا با  بوی سماق و کباب، رنگ و روی دیگری میگرفت.

احساس عجیبی به او دست داد.دیگر اصغری در کار نبود. نه می توانست کت قدیمی شوهرش را برایش تعمیر کند و نه دیگر از ناهارهای هر روزه خبری بود.افسون و اصغر دو جز از زندگیش بودند که الان هر دو از دست رفته بودند.مسیر برگشت را در همین فکر و خیالها گذراند،خانه زیاد دور نبود. در خانه را با فشاری باز کرد،از کنار دوچرخه ی آبی رنگ گوشه حیاط رد شد که زیر سایه بان کنار ماشین بنز رنگ و رو رفته ای بود و از کنار درخت انار و درخت سیب رد شد.به زمین خشک باغچه نگاهی انداخت،بین دو لامپی که به دیوار بود،یاکریمها لانه ای داشتند و الان روی تخم هایشان خوابیده بودند.از پله ها بالا رفت و در خانه را باز کرد.زنبیل را گذاشت روی سکوی آشپزخانه و نشست روی کاناپه جلوی تلویزیون، چشمش به کتاب روی میز افتاد.لحظه ای به عکس مرد روی کتاب نگاهی انداخت.یادش آمد براتیگان که مرد برایش گریه کرده بود.همین مرد با موهای دراز که از پشت جلد کتاب به او زل زده بود،حتا یک روز مرخصی گرفته بود و نرفته بود مدرسه تا سوگواری کند،اما حالا برای کسی که ماهها صرف ناهار پختن برای او می کرد یک قطره اشک هم نریخته بود.

بیشتر از این دلخور بود که دیگر کاری برای انجام دادن ندارد،از این بی رحمی عجیب در وجود خود لرزید و چشمانش سیاهی رفت، صدای تیز پسرک در سرش می پیچید: سرگرمی شما پولدارها

و برای اینکه به حرفهای او فکر نکند نگاهش دوید روی وسایل خانه.بلند شد و رفت سمت پنجره.انگشتهای باریکش را به چارچوب در کشید.اما مارپیچی های انگشتش هیچ گرد و خاکی را نشان نمی داد. پرده های حریرآبی رنگ نیز که جلوی ورود نور را می گرفت هیچ لکی بر خود نداشت.

رفت سراغ گلدان روی میز. چند گل میخک توی گلدان بود و هنوز هم همان بوی دو روز پیششان را می داد. شاید تا دو روز دیگر به همین شکل می ماندند و خشک که می شدند می شد گل خرید.با خود گفت شاید اگر افسون نرفته بود همه چیز طور دیگری بود. نه او مجبور بود موسسه نقاشی ثبت نام کند و نه حالا مجبور بود برای دخترش توضیح بدهد که در سن شصت و یک سالگی فیلش هوای هندوستان کرده و می خواهد درس بخواند. در نبود افسون می خواست به اصغر بگوید دارد می رود کلاس نقاشی تا ببیند واکنشش چیست. از فکر خودش لبخندی تمسخر آمیز زد. اصلن اصغر بی سواد با آن خال گوشتی بزرگ گوشه لب و چشمهایی خمار چه نظری راجع به کلاس رفتن او می توانست داشته باشد؟ به این فکر کرد که اصغر بهانه بوده. بهانه انجام ندادن و به تعویق انداختن کارهایی که باید تنبلیش را کنار می گذاشت تا بتواند انجام دهد. اما هیچوقت از سر سختی به سمتشان نرفته بود. مگر پردیس نبود که از دوران معلمی هم شعر می گفت و هم نقاشی می کرد و هم معلم و خانه دار بود و دو بچه را هم بزرگ می کرد؟ حالا گرچه شاعر موفقی نبود اما نقاشی هایش را همه دوست داشتند.

به ساعت نگاهی انداخت.ساعت یازده و دو دقیقه و سی و پنج ثانیه بود.رفت توی آشپزخانه اما وسط راه پشیمان شد.برگشت  و نشست روی مبل. پاهایش را برد بالا و دامنش را جمع و جور کرد. تا پایین ساق هایش می رسید و به رنگ زیتون بود.به این فکر افتاد که اگر افسون هم آنجا بود حتمن برای خودش همان دامن را می خرید.با هم دنبال سرگرمی بودند. از هر نوع که شده. رفتن به کویر و تورهای چند روزه و خرید و خرید و خرید. شده بودند مثل دوقلو ها. البته بیشتر تقصیر افسون بود. هر وقت می دید ماهرخ لباسی خریده ده ثانیه زل می زد به لباس و می گفت چه لباس قشنگی ماهرخ جون. از کجا خریدی؟

این اواخر وقتی پسر افسون مهاجرت کرد برای اینکه حوصله اش سر نرود برای خانمهای بی جهاز دنبال جهاز بود و ماهرخ هم برای اینکه کم نیاورد اصغر را پیدا کرد و چند معتاد دیگر که شبها آنجا جمع می شدند و شام او را با ولع و لذت می خوردند. باز هم کپر تکه تکه ی کهنه و قوطی حلبی یادش می آمد و اصغر در نظرش زنده شد. دنباله افسون را گرفت:از کجا خریدیش ماهرخ جون؟

هفته بعد که همدیگر را میدیدند،افسون عین همان لباس را پوشیده بود. اگر همان رنگ را گیر نمی آورد رنگ دیگری می گرفت یا اگر لباس را تمام کرده بودند چیزی می خرید که چند هزار تومان از مال ماهرخ گران تر باشد. ماهرخ بدش نمی آمد. برایش شده بود بازی. شاید برای هر دوشان شده بود بازی. از دو سال پیش که پسر افسون و خانواده اش مهاجرت کردند و به کپنهاگ رفتند همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت.سرگرمی جدیدشان این بود که لباسی کیفی یا خرت و پرتی یا تنقلات و آلوچه ای،زرشک یا پسته و زعفرانی برای خانواده ی افسون بخرند و پست کنند.حدس زدن اینکه چه چیزی در کپهناگ گیر نمی آید و کاملن ایرانی است هم سرگرمی خوبی بود. حتی رفتن به اداره ی پست.

بعد از اداره ی پست هر دو می رفتند رستوران.دو هفته بعد می نشستند کنار هم تا ببینند کیفی که برای عروسش خریده اند یا شلواری که برای نوه افسون فرستاده اند به او می آید یا نه. چک کردن فیس بوک خودش چند ساعتی وقتشان را پر می کرد و هر دو از این وضع راضی بودند. گرچه ماهرخ غر می زد که پایش درد گرفته و دیگر نمی تواند برای خرید این همه راه برود باز هم از تمام لحظاتی که افسون کنارش بود لذت می برد. برای همین وقتی افسون گفت دارد می رود پیش پسرش زد زیر گریه. انگار همین دیروز بود که داشت گل های میخک را توی گلدان می گذاشت و افسون گفت دارد می رود. جلوی خودش زد زیر گریه. حس کرد وقتی افسون برود چقدر احساس بدبختی می کند.

تلویزیون را روشن کرد و شروع کرد به عوض کردن کانال ها. وقتی چیزی توجهش را جلب نکرد تلویزیون را خاموش کرد  و مشغول بازی با چروک های دستش شد. می دانست افسون تلفن نخواهد زد. افسون از اول عمرش همین بود. خودش تعریف می کرد که همیشه دوستانش را توی هوا رها می کند. با هیچکس زیاد دوست نمی ماند چون به قول خودش حوصله نق و نوق همیشگی آدم ها را نداشت.  فقط با کسانی دوست می ماند که اهل نق زدن نباشند. اگر با کسی نمی ساخت سراغش نمی رفت و می رفت سراغ نفر بعدی. شاید برای همین ماهرخ به او حسادت می کرد.

نباید جلوش گریه می کردم

این را به خودش گفت و باز به تلفن نگاهی انداخت تا شاید زنگ بزند. هفت روز بی خبری.در فیس بوکش هم عکس تازه ای نگذاشته بود. احساس حسادتش برگشت. افسون می رفت کپنهاگ و او تنها نشسته بود توی خانه تا برای دخترش توضیح بدهد چرا باید درس بخواند و چرا دلش نمیخواهد خانه اش را بفروشد.حتما تا الان رسیده بود.جای خالی او چنان عمیق بود که گویی او و اصغر را با هم از دست داده،گرچه دلش ذره ای برای اصغر نمیسوخت،مردی از ناکجا آباد،معتاد،که خانواده اش او را طرد کرده بودند.آیا آنها هم از مرگ او هیچ حس بدی نداشتند؟ یا حتا از شنیدن خلاصی از شر پدری که مایه ننگشان بود خوشحال هم می شدند؟

به این فکر کرد که چرا نبود افسون بیشتر دردناک تر بود تا مرگ یک انسان؟ دوباره به تمام گوشه و کنار خانه نگاهی انداخت.نگاهش قاب نقاشیهای پرتره و منظره بهار بوتیچلی را رد کرد و از روی بوفه ی چینی ها به پشت ستون های مارپیچی رسید که نشیمن را به آشپزخانه متصل می کرد. بلند شد و دنبال رد پایی از گرد و خاک گشت.سرگرمی...حس می کرد پسرک راست گفته است و برای همین بیشتر ناراحت شد. به آن وجهه ی خوب و نیکویی که در خود حس می کرد برخورده بود. اما می دید پر بیراه هم نبوده است. باز رفت سراغ پرده ها و وقتی نه روی پرده ها و نه کنار چوب پرده یا تابلوی نقاشی خاکی ندید رفت رو به روی آیینه. موهای سفید و طلایی اش را که تا شانه اش می رسید با یک دست جمع کرد بالا و با دست چپ گیره ای برداشت و با گیره موهایش را بالا نگاه داشت. رفت سمت آشپزخانه تا ببیند چیزی کم دارد یا نه. در یخچال را گشود. نگاهش از روی دوغ و دلستر و نوشابه و ویسکی نخورده شوهرش رفت روی کنسروهای ماهی ,بادمجان , لوبیا و مرغ. نگاهش باقی یخچال را کاوید که با,موز, تخم مرغ, جعبه های پنیر خامه ای و محلی با زیره,آش سبزی , حلیم , لیوان شکلات صبحانه ,شکلات تلخ، جوانه های ماش و گندم،یک ظرف برنج و خورش بادمجان,سوسیس معمولی و سوسیس مخصوص هات داگ و کالباس و همبرگر, سس های کم چرب و  کچاپ , باربیکیو , خردل ,  فلفل ,مایونز,گوجه و شکلات پر شده بود.یک سطل ماست و یک قوطی شیر و فلفل و گوجه و قارچ هم پایین یخچال بود،پایینتر،در جا میوه ای موز و سیب بود و کدو و بادمجان.چشمش به در یخچال افتاد که یک بسته خاویار و چند نوع نوشیدنی و شیر کاکائو در آن بود.

فریزر نیز با گوشت مرغ , سبزی و ماهی, نان بربری و گوشت قرمز و پنیر پیتزا پر شده بود.انار هایی فریز کرده بود و غوره و سمنو نیز طبقه ای را اشغال کرده بودند.یک بسته برگ درخت رز هم بود که نمی دانست باز همان مزه را می دهند یا نه. درست مثل نارنج چروکیده و سیاهی که عطا چیده بود و حالا چهار سال می شد که در فریزر بود.انگشتش را به نارنج یخ زده کشید و فریزر را بست و رفت سراغ کابینت که برچسب مژگان و مهسا روی آن خودنمایی می کرد. چیبس و پفک و ذرت و بیسکوییت و شکلات فندقی کابینت را پر کرده بود.دید قاب عکس عطا را گذاشته توی کابینت،آن را برداشت و تکیه داد به کابینت،مرد با چشمهای میشی اش از پشت عینکی چهارگوش به او نگاه میکرد.چند تا موز  و پرتغال از یخچال بیرون آورد و در جا میوه ای چید. به نظر می رسید چیزی کم نداشته باشد. به ساعت نگاه کرد که عقربه هایش روی دوازده و چهل دقیقه قفل شده بود و جلوتر نمی رفت. قاب عکس را بغل زد و برگشت توی هال. نمی دانست دخترش یا نوه هایش چه واکنشی نشان می دهند. دو تا وورجک که به زور روی هم هفده سالشان می شد.

به تلفن نگاهی انداخت و یاد افسون افتاد. یک بار برای اینکه ببیند واکنشش چیست گفته بود زنی 50 ساله در دانشگاه ثبت نام کرده است. افسون یک ساعت تمام آن پیرزن را مسخره کرد.انگاررو به رویش نشسته بود و با صدای جیغ جیغی اش میگفت:پیرزن خل و چل بیکار،حتمن دنبال دوست پسر جوون میگرده

نگاهش را از افسون گرفت و همانطور که قاب عکس را در آغوش میفشرد در خانه پرسه زد تا روزنامه ای را که گذاشته بود روی میز تلویزیون دید،آن را قاپید و رفت سمت میز تلفن.گوشی را برداشت و شماره ی داخلی را گرفت.

-سلام باز هم منم

زن صدای او را شناخت. گفت:امرتون؟

ماهرخ گفت:امرم همون امر دیروزه

-خانم ما اینجا وقتمون خیلی فشرده است. ممکنه گاهی اوقات اشتباهاتی هم بشه

روی هر کلمه اش تاکید می کرد. ماهرخ گوشی را به گوشش چسباند تا صدا را بهتر بشنود و دامنش را مرتب کرد و گفت: بله. ولی اگر هر روز این اشتباهات تکرار شه نشان از بی خردی شما داره خانم. من صدبار به شما گفتم خانم محترم نه محترمه . جاسوس نه جاسوسه. ما ه در فارسی نداریم این در زبان عربی هست. بعد هم یک دفعه بیاید به جای خانم هم بنویسید خانمه. یا...

صدای بوق تلفن به گوش رسید و حرفش را خورد. باور نمی کرد زن گوشی را قطع کرده باشد. به گوشی تلفن در دستش نگاهی انداخت و آن را به گوشش چسباند.دکمه ی گوشی را فشار داد. روزنامه را پرت کرد به کناری و گوشی را در دست فشرد.به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت دوازده و چهل و نه دقیقه بود. سرگرمی...

تلفن را هم انداخت روی میز و گفت:سرگرمی...همچین هم بد نیست

نگاهش به تابلوی بوتیچلی افتاد و به یاد پردیس افتاد در نمایشگاه نقاشی اش و با خود گفت خیلی جالب است که نه بچه ها و نه همسر و نه مادر و پدر پردیس هیچ کدام سعی نکرده اند جلوی او را بگیرند و نه آن همه مشق که باید در خانه تصحیح می شد. پس سرگرمی پردیس چه بوده است؟ هیچ سرگرمی هم داشته یا همه عمر در حال کار بوده؟

صدای جیغ و داد نوه اش این فکر را از سرش بیرون کرد. بلند شد و دامن حریرش را تکاند. صدای جیغ جیغی دخترکی از پشت در می آمد:گفتم بذار من باز کنم.بذار خودم.مامان چرا به حرفم گوش ندادی؟

 مادر دادی سر بچه کشید و در را باز کرد. بچه زد زیر گریه. در باز شد و دخترش برای بوسیدنش پیش آمد. خواست نوه هایش را ببوسد ولی آن دو که موهایشان را خرگوشی و دم اسبی بسته بودند از او دور شدند.

-نه بوس نه

مژگان نوه ی بزرگش آمد و او را یکوری در آغوش گرفت و نشست روی مبل و تلویزیون را روشن کرد.نوه ی کوچکش به او ملحق شد و اشک هایش را با رومیزی پاک کرد.هر دو لباسهایی صورتی با عکسهای کارتونی تنشان بود و دخترش هم آرایش غلیظی داشت.

بده به من.بهت می گم کنترل رو بده به من

صدای نوه هایش بالا رفت و مادرش سرشان داد زد تا آرام بگیرند. قد بلند بود و بچه هایش تا زانوانش هم نمی رسیدند. دستی به موهای بلندش که تا سینه اش می رسید کشید و با چشمهای عسلیش به او زل زد و پرسید:چه خبر مامان؟

-سلامتی

نوه ی کوچکش که موهایش را دم اسبی بسته بود پرسید: مامان جون پولم رو کجا گذاشتی؟

ماهرخ لبخند زد و گفت: پس برای پول اومدی؟

به دخترش نگاه کرد که دنباله دامنش در اتاق او گم شد. نوه ی کوچکش روی مبل بالا پایین می پرید.خواست چیزی بگوید.ابروهایش را در هم کشید و دهانش را باز کرد. جمله ی مناسبی به ذهنش نرسید و دهانش را بست.رفت توی آشپزخانه و دنبال قرص هایش گشت. قرص سبز رنگی را از توی جلدش در آورد و با لبهایش نگاه داشت تا لیوانش را پر از آب کند. قرص را که خورد تکیه داد به کابینت های پایینی و با خود گفت لازم نیست بحثش را پیش بکشد. ولی اگر بحثش پیش می آمد و او ناخودآگاه به گفتن و اعتراف کردن می رسید چه؟ اصلن مگر چکار کرده بود؟ به خودش گفت حتمن انتظار دارند بمیری.شاید برایشان عجیب باشد که زنی بالای شصت سال بخواهد چیزی را آغاز کند. وقتی این فکر از سرش گذشت برای خودش هم عجیب شد. آنگاه به این فکر کرد که اگر تا هشتاد سالگی زنده می ماند چه؟ باید تا آن موقع چه میکرد؟ و حوصله اش از ملالی که روی کل زندگیش کشیده شده بود سر رفت.

-مامان جون برام موز پوست بگیر

نوه ی کوچکش داشت از توی هال جیغ می کشید.فکر کرد همین چند لحظه ای که از او دور بوده خودش موهبتی است. این پا و آن پا کرد و با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون رفت. آشپزخانه چند پله می خورد و می رفت پایین توی هال.

در راه به در باز اتاقش نگاه کرد،خواست برود توی اتاقی که دخترش بود تا ببیند چه میکند. چند قدم به سمت اتاق برداشت:مامان جون موز

 برگشت و رفت پیش نوه هایش.موز را پوست گرفت و با کارد آن را تکه تکه برید و ظرف را داد دست نوه اش.

-نه

-چی نه؟ مگه نگفتی موز می خوای؟

-نه. بریدیش. نمی خوام.من موز سالم می خوام

خواهرش به او چشم غره ای رفت و موز تکه تکه را گرفت.موز دیگری برداشت تا پوست بگیرد.صدای تبلیغات تلویزیون که چند برابر صدای کارتون بود او را از جا پراند: قرص های لاغری

-کمش کن

مهسا صدای تلویزیون را قطع کرد و گفت: مامان جون پولمو بهم نمیدی؟ می خواهم برای خودم از این تاتوی موقتا بخرم

- فقط به فکر پوله،کاش بلدم بودی بشماریش

-خیلیم بلدم؟

ماهرخ حرفشان را قطع کرد:با دهن پر حرف نزن عزیزم

سعی کرد به محتویات دهانش نگاه نکند که با هر حرفش بیرون می پرید.به جایش داد زد: زیبا جان داری چکار می کنی مامان؟

زیبا از اتاق بیرون آمد: هیچی...ببینین مامان جون چی براتون خریده؟

بوم نقاشی و قلم موها را که آورد ماه رخ از جا پرید:اینها برای بچه ها نیست،مال خودمه

-مال خودت؟

-آره...دارم میرم کلاس...کلاس نقاشی

وقتی این حرف را زد به صورتشان نگاه کرد تا واکنششان را ببیند.

-مامان جون،مامان جون،بذار منم باهاش نقاشی بکشم

قاطعانه وسایل را از دستهای آنها بیرون کشید و برد توی اتاق روی تختش،وقتی برگشت در اتاق را بست و دید دختر و نوه کوچکش مبهوت ایستاده اند و به او نگاه می کنند.دختر کوچکتر گفت:مامان جون ماهیانه م رو بده می خوایم بریم

ماهرخ ابروهایش را در هم کشید. به نوه اش نگاه کرد و گفت: پول ندارم عزیزم

-چی؟ پول منو خرج کردی؟

-ببینین من این ماه هر چی پول داشتم خرج شد. دیگه هیچی ندارم

مژگان چیزی نگفت،مهسا که اشک در چشمهایش جمع شده بود گفت: من تتوی موقت می خوام

زیبا گفت:چرا رفتی کلاس؟کجا رفتی؟

-دانش سرا...کلاس هنر،همیشه دوست داشتم یاد بگیرم،ولی بابام نذاشت و مجبورم کرد معلم شم...اون همه مشق بچه ها...

-اگه حوصله ات سر میرفت میگفتی بچه ها رو بذارم پیشت یه هفته

نیشخند را گوشه لبهای سرخش دید که یک ثانیه آنجا ظاهر شد و به همان سرعت هم محو.

-وقتی عطا اومد هم شما به دنیا اومدین،نشد ...وقت نشد برم دنبالش…

-بیچاره مادر شوهرم از دست این دوتا دیوونه شده

-خب منم دیگه پا ندارم مامان.نمی تونم بدوم دنبال بچه ها.وگرنه بیان یک ماه بمونن،خودشون حوصلشون سررفت بار قبل

-خب الان کلی وسایل نقاشی داری،حوصلشون هم سر نمیره

-مهسا می شه نپری روی مبل عزیزم؟من که مثل شما هر شش ماه یبار مبل عوض نمی کنم

مهسا به او نگاه کرد و از مبل پرید پایین،خواست خود را پشت سر مادرش پنهان کند و گفت: مامان بریم. دیگه نمی خوام اینجا باشم

-وا چرا؟

خواهرش جواب داد:بس که لوسه لوسه

-من لوس نیستم خودت لوسی

برای هم شکلکی در آوردند و مهسا که به نظر خودش داشت درگوشی حرف می زد از پشت سر مادرش گفت: ماهیانه م رو خرج کرده؟

زیبا که نگاهش سالن بزرگ سپید با ستون های مارپیچ و تابلوی بزرگ روی دیوار را می کاوید پرسید:مامان راستی بریم سر اصل مطلب؟ الان آقای مظفری زنگ زد...گفتم الان که سرش خلوته یه سر بیاد

-نه عزیزم،گفتم نمیخوام خونه رو بفروشم

-ولی اینجا برات بزرگه مامان،به چه دردت میخوره؟بیا پیش خودمون به آپارتمان نقلی جمع جور...راحت ترم تمیز میشه،میخوای چه کار خونه شش خوابه؟

این را گفت و رفت توی اتاق و پرسید سند کجاست؟سند را در گاو صندوق کوچک عطا زیر انبوهی سند زمین و باغچه و گواهی های قدیمی پیدا کردند.

دخترش با خوشحالی سند را بیرون کشید و گفت:خب سهم نیک و پارسا رو که بدیم یه خونه خوشگل برات می خریم مامان...

ولی با دیدن سند لبخندش خشک شد و چروک لبخند همانجا ماند.

به مادرش و دو دختر نگاه کرد که با شناسنامه و کارت های قدیمی کتابخانه نگاه می کردند و گفت:بابا کی خونه رو زد به اسم تو؟

ماهرخ دستش را بی اختیار برد جلو و سند را از او گرفت.به نام خودش روی سند خیره شد و لبخند زد.

-خب پس دیگه لازم نیست بفروشمش...حالا برای چی پول لازمی؟

-می خواستم باغ بخرم

-ولی تو که باغ داری

-خب یکی دیگه تو سپیدان...اگه شد،که تابستونا بریم اونجا هممون...زهره اینا اونجا یکی خریدن...محشره...پر درختای هلو

ماهرخ باز لبخند زد.عطا با آن لبخند در خواب پیش چشمش آمد و حس کرد تمام خشمش نسبت به مرد از میان رفته است.

-حالا اشکال نداره...بازم میشه قسمت کرد ...

-نه من... تو آپارتمان سر و صدا هست...نمیتونم...حس خفگی بهم میده

مژگان که آن دو را می پایید گفت:باباجی میگه آپارتمان انقدر بدرد نخوره وقتی یکی بشاشه صدای جیشش هم میشنوی

مادرش داد زد:مژگان

-حالا آپارتمان ما صدای جیش میشنوی خودت؟وروجک؟

-چرا،هر شب صدای سیفون که میاد

-صدای سیفون فرق داره،شبه.همه جا ساکته...هر صدایی چند برابر میشه

صدای زنگ گوشی زیبا آمد و او رفت تا به تلفنش جواب بدهد. مهسا دنبالش دوید تا گوشی را از دستش بقاپد. چسبیده بود به پایش و داد می زد :گوشی رو بده من.خودم حرف بزنم. خودم

ماهرخ باز بی اختیار لبخندی زد، سندها و گواهی های قدیمی را برداشت.کارتهای به دردنخور را گذاشت کنار تا دور بیندازد و وقتی دخترش گفت: آقای مظفری سر کوچه ست...بذار بیاد حداقل یه نگاه بندازه

سرش را بلند کرد.به چشم های عسلی دخترش خیره شد و گفت:نه.بذار وقتی سرم رو گذاشتم زمین مردم بعد راحت دلال خونه بیار

بلند شد و همه کارتهای به درد نخور را ریخت توی سطل زباله.دخترش از اتاق بیرون رفت. نوه ها هم رفتند دنبالش.صدای سکوت بود و پچ پچ.

باقی سند ها و مدارک را چید توی گاو صندوق. نگاهش به وسایل نقاشی افتاد و دسته ای کاغذ برداشت تا بو کند. اگر سر و کله ی آقای مظفری پیدا می شد داد و بیداد تازه ای راه می انداخت و می گفت سرگرمی آنها نیست. دوست داشت دق دلیش را از پسرک سر کسی خالی کند. اما بعد از چند دقیقه انگشتی آرام به در خورد:مامان جون؟

-بله؟

-ما داریم می ریم خونه

چیزی نگفت. به مدادهای نو در دستش نگاهی انداخت و آنها را بو کشید. بلند شد و رفت توی هال و بدون اینکه به دخترش که داشت رژ لبش را تمدید می کرد نگاه کند پرسید: چرا قهر کردی؟

-قهر نیستم...باید بریم کلاس زبان

به بچه ها نگاهی انداخت و گفت :خب هرچی میخواستین براتون خریدم،تو یخچال و کابینتتون

دخترها جیغی از خوشحالی کشیدند و از جا پریدند، دویدند  توی آشپزخانه. زیبا برگشت و روی مبل نشست.دید چشم دخترش هنوز به خانه زیبا با ستون های مارپیچ و تابلوهای نقاشیش است.حس کرد او هم سرگرمی دخترش است. شاید مثل خودش موقع شنیدن خبر مرگ اصغر, دخترش هم چیزی از مرگ او حس نکند و همینطور بی رحم باشد. سرگرمی پولدارها... از این فکر بدش آمد. حس کرد خون به مغزش می دود و سرش داغ می شود.گویی خودش را می دید که گوشه همین سالن زیبا افتاده و آنها دارند روی خانه قیمت می گذارند و دخترش اصرار می کند پول پیشنهادی کافی نیست و قدرت کافی برای خرید باغ هلویش ندارد. جو خانه طور دیگری شد. با اینکه گرم بود و نور خورشید از پرده ها به سالن می تابید احساس سرما می کرد. تنش یخ کرده بود و پیشانی اش داغ. دخترش گفت:ده بار زنگ زده بنده خدا،حالا می ذاشتی یه نگاه می انداخت،مگه چی میشد؟ می گفتی نمی خوام اصلن...

به نوه ها نگاه کرد. دستشان پر از پفک و چیزهای دیگری بود که از آشپزخانه آورده بودند.با سوسیس و کالباسهایشان و پنیر خامه ای.به قاب عکس عطا گوشه مبل نگاهی انداخت.

زیبا بلند شد و کیفش را از روی مبل کرمی قاپ زد،نوه ها آمدند جلو اما تنها مژگان او را بغل گرفت و از خانه زدند بیرون.صدای به هم خوردن در آهنی حیاط که آمد ماهرخ هنور منگ بود. قاب عکس عطا را در آغوش گرفت و رفت توی آشپزخانه و در یخچال را باز کرد. در یخچال خالی به کند و کاو پرداخت. دید بادمجان و کدو و پنیر محلی با زیره اش سر جایش مانده و قوطی ویسکی هم در یخچال است،باقی یخچال خالی بود.در یخچال دیگر سسی نبود و دید کابینت دخترها هم خالی خالی است.چیزهایی که با حوصله و تک تک از فروشگاههای مختلف می خرید.

همه چیز بهانه ای بود برای نرفتن دنبال کارهای سخت همانطور که پسرک گفته بود.تنها سرگرمی و لذت بردن از زندگی با افسون.از اینکه کارگری بارش را تا ماشینش بیاورد و نگاههای خیره جوان ها را به سبدهای پرش ببیند و خوشنود شود. گرچه همان چیزها را با قیمتی ارزانتر از جاایی دیگر می توانست بخرد. تفریح پشت تفریح و اعتیاد به سرگرمی پس از سرگرمی و بهانه پشت بهانه .ناخشنودی از اینکه اگر دنبال راه سخت رفته بود زندگیش چه شکلی به خود می گرفت؟ در کابینت را بست و پنجره ی آشپزخانه را گشود. باد می آمد ،چند قطره باران روی صورتش ریخت.نفس عمیقی کشید و گفت: افسون دخترم می خواد خونه رو حراج بزنه و من رو بکنه تو آپارتمان تا بمیرم ولی من رفتم موسسه هنر ثبت نام کردم

خودش با صدای جیغ جیغی افسون جواب داد:

-خوبه. اتفاقن خودم می خواستم بهت پیشنهاد بدم

-جدی؟

-آره. به هر حال حوصله ات سر نمی ره تو خونه

-آهان. افسون به نظرت مسخره است اگه تو این سن برم کلاس نقاشی؟

-عزیزم مگه تو چند سالته؟

-بهتر نیست برم قبر بخرم؟

صدای خنده ی افسون در گوشش پیچید انگار درست کنارش ایستاده بود:دیوونه. تو قراره صد و بیست سال پا به پای خودم عمر کنی!

-تو خودت هم می خوای بری کلاس؟

-نه .من زیادی برای درس و کلاس خنگم ماهرخ جون. به درد جشن گرفتن می خورم فقط

دیگر چیزی نگفت.نمی توانست.بغض راه گلویش را رفته بود و همانطور که اشک می ریخت لبخند زد و خندید. صدای یاکریم ها را شنید که برگشته بودند، انگار صدای جوجه ها را هم می شنید.به اتاق رفت تا کاغذهایش را بردارد و نقاشی کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «نقاش مرگ» نویسنده «بیتا ثابت»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692