داستان «انتظار» نویسنده «ج. هزاوه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

در اولین پاگرد پله به خانوم همسایه روبروئی رسید.این چند مین بار بود که بخاطر خراب شدن آسانسور،مجبور به بالا رفتن از پله ها شده بودند. خانوم(الهی) از ترافیک و شلوغی خیابانهای شهر گله داشت و با حالتی که بوی افسرده گی میداد،در همان فاصله زمانی چند دقیقه ای با «بهروز» درد دل میکرد.

--ـ اونهائی که قبلنا تهرون نبودن،فکرمیکنن از اول این خراب شده همینجوری بی در و پیکربوده. ولی نه والله،تو این ده دوازده ساله ، اینجا به این بلبشوئی شده.نه خیابونش معلومه نه پیاده روش!!

«بهروز»کیسه پلاستیکی که در راه برگشت از سوپر مارکت سر کوچه خرید کرده بود،را  دست به دست کرد و به زنی که در دهه پنجاه سالگی، هنوز جوان و سرحال به نظر می رسید.گوش داد.   --ـ تا جوونید قدر سلامتی خودتونو بدونید.ما که نفهمیدیم چطور بفکر باشیم که تو این سن و سال،زوارمون در نره).نفس نفس میزد.که به پاگرد  دوم رسیدند.

 --اونقدرگرفتاری ها زیاد شده که آدم به همسایه چند قدمی خودشم سر نمیزنه.خیلی دلم میخواد بیام خدمت حاجی خانوم ،احوالشونو بپرسم.الآنم دارم از خونه خواهرم میام.چند وقته که از درد رماتیسم میناله.بچه هاش هم دور از جون شما،یکی از یکی بی خیرتر!دوره زمونه پاک عوض شده).در پاگرد سوم راه پله هردو ایستادند ـ-- من دیگه با اجازتون برم خونه). با نگاه به امتداد راه پله اضافه کرد. ـ بدون تعارف بفرمائید منزل ما خسته گی در کنید.آقای «الهی»و بچه ها هم خونه ان).     بهروز همراه خنده ای آرام از همسایه تشکر کرد.   --ـ نه خیلی ممنون.مزاحم نمی شم.برم خونه ببینم مادرم چیزی لازم نداره).

با توجه به شرکت در مناقصه و تراکم کار در بخش حسابداری شرکت خدمات حمل و نقل که«بهروز» آنجا مشغول بود،خسته گی و گیجی نامطلوبی وجود نحیف او را آزار میداد.بسته شدن در آپارتمان همسایه را دنبال کرد  و مثل اینکه چیزی در پشت درهای بسته جا  گذاشته باشد،با حسرت نگاهش را از آن برداشت.

ـ(( یه چند روزی مرخصی بگیر تا یه سری بری ده.هیچ میدونی چند وقته از اونا خبر نداریم ؟چقدر بابای خدا بیامرزت سفارش کرد که زمینَ رو بی صاحاب نذارین؟ولش نکنین به امون خدا. یه وقت می بینی این در  و  دهاتیها کُل مال و  منالتونو بالاکشیدن)).

ـ -- باشه سر فرصت!فعلا که سرم شلوغه.یکی دو هفته دیگه موقع برداشت گندمه. حالا با (علیرضا) یا همراه (عمو) اینها یه سر میزنم).کتش را که به قلاب چوب لباسی آویزان میکرد ادامه داد ـ-- اون بدبختها کی حق ما رو خوردن که اینجوری میگین؟چه اونوقتی که بابام زنده بود،چه از اونوقت تا حالا،خود(سلطانعلی)همیشه موقع حساب کتاب، من،یا (علیرضا) رو خبر کرده.تازه چند روز پیش  به عمو زنگ زده که دسته جمعی  پاشیم بریم «مِشکات».    عمو

میگفت  خود (سلطانعلی) اصرار کرده که هم دیدن  یار  و هم زیارت  (شابدولعظیم).

«عادله»خانم که پس از مرگ شوهر و چند سال بعداز آن،ازدواج پسر بزرگش (علیرضا)، قریب هشت سال بود

که با «بهروز» پسر  دیگرش تنها زندگی میکرد،دعوت (سلطانعلی) را چندان جدی نگرفت.

--ـ فکرکنم این ازون دعوتهائی که عموت خودش پیشنهاد کرده.وگرنه اون بنده خدا با اون زن علیل تو  هاگیرواگیر و و گرفتاریِ موقع برداشت محصول زمین خودش و رعیتی ماها، مهمون دعوت کن نیست!).

صدای آرام وزش بادکولر که گهگاه با لرزش پره های تنظیم هوا،به ریتم منظمی،جیر میکشید  سکوت نسبیِ خانه را می شکست.«عادله»برای آوردن چای که تازه  دم کشیده بود،از تنها پله کنار سکوی اوپن آشپزخانه  بالا رفت.

--ـ عموت به چیزهائی فکر میکنه که اگه به یه بچه مدرسه ای هم بگی میفهمه که کله اش بوی قرمه سبزی میده!واقعا که!).

«بهروز» با پُل فریم عینک بازی کرد.   --ـ این رو که چند دفعه دیگه هم گفته بودی.منم گفتم بیخیال.بازم داری میگی؟)  .         «عادله» استکانهای چای را در سینی جاسازی میکرد.  --ـ ببینم، عموت نگفت(سلطونعلی)کیا رو دعوت کرده،هان؟).

«بهروز»بی توجه به سئوال«عادله» بطرف دستشوئی انتهای راهرو خانه رفت.او می دانست که منظور مادرش

از(کیا)،خانواده عمو(قاسم) بود که لابد شامل دخترش(لاله) هم میشد. بنابراین پیگیر حرف مادرش نشد.

ـ-- تو راه با دوتا از بچه ها رفتیم فست فوت ته بندی کردیم، فقط اون چائی رو برسون که تنم عین کتک خورده ها درب و داغونه!این آسانسوره  هم که یه خط درمیون خرابه . معلوم نیست چه مرگشه که تو این یکماهه دو دفعه وامونده).

چای را که سر میکشید،به چیزی که کمتر اتفاق میآفتاد و امروز به لطف خرابی آسانسور پیش آمده بود فکر میکرد.خیلی دلش میخواست که تعارف خانم(الهی) جدی میبود و او می توانست پشت دیوار خانه ای که موقع وارد شدن به حیاط عمارت،نگاهی به پنجره آن میانداخت را ببیند.یکسال پیش،اولین بار که او را موقع پیاده شدن از آسانسور زیر چشمی پائیده بود،با تمام وجود آرزوی میکرد ایکاش برای چنددقیقه زمان توقف میکرد.حسرت چند لحظه بیشتر دیدن که ممکن بود به این زودیها دست ندهد،در نگاهش موج میزد. چهره وجیه و گشاده دختر بلند قدی که در بعد از ظهرآخرین روزهای زمستان از روی ادب، با او احوالپرسی  مختصری کرده، مثل نقش مُهر در دلش ضبط شده بود.

ـ -- میگم اگه عموت اصرار کرد که باهاش بری ده،بگو گرفتاری.بگو ماشینت خرابِ، چه میدونم بگو مادرم حالش خوب نیست بایدپیشش بمونم، خلاصه یه بهونه ای بیار که باهاش نری.بگو با علیرضا بره.منظورمو میفهمی؟یا دوباره برات قصه کنم!)

«عادله»با توجه به اخلاق پسرش که بیشتر از اندازه معمول کمرو  و مبادی آداب است، می ترسید که(قاسم) دخترش را که چند سالی از بهروز که تازه بیست و هفت سال را تمام کرده بزرگتر بود،بقول خودش(لقمه) بگیرد.این چیزی بود که سعی داشت ذهن بهروز را درباره آن روشن کند.

-- ـ بذار حرف آخرمو بهت بزنم.من کاری به ریخت و قیافه و اخلاق کسی ندارم، یعنی عجالتا ندارم!ولی یادت باشه،این دختر دو سه سال دیگه یائسه میشه،یعنی دیگه نمیتونه بچه دار شه.بابای خدا بیامرزت،قبول نکرد اونو واسه(علیرضا) بگیره.تازه او هفت هشت سال پیش بود.علیرضا، هم ازون بزرگتر بود هم ازش خوشش میومد.بابات میگفت؛این چند مثقال برادریمون با ازدواج این دو جوون بهم میخوره که هیچ،از فردا گله گزاری و حرفهای صدتا یه غاز هم بین فک و فامیل راه میوفته).

--ـ بذار برم سر و کله امو یه آب بزنم بیام ببینم حرف حساب شما چیه؟)

ـ صبرکن شب شه.الآن فشار آب کمه،این آبگرم کنه روشن نمیشه،میری حموم صابون به تنت میماسه).    

         «عادله»روی مبل راحتی سریال ترکیه ای کانال ماهواره را تماشا میکرد.در اتاق مشرف به راهرو، «بهروز»

مشغول خواندن کتاب گهگاه سرش را بلند میکرد و آنطور که گوئی چیزی را در ذهنش حلاجی کند،دوباره به خواندن

ادامه می داد.کارت تبلیغاتی کوچک روی میزتحریر را لای صفحات کتاب گذاشت و برای چند دقیقه ساکت و بی حرکت ماند.معلوم بود که برای انجام کار یا گفتن چیزی دل دل میکرد.به پنجره نزدیک شد و  از آنجا   به حیاط که  با نور نقره ای ِکه از بالای دیوار حیاط به تو میزد،درختان تیره رنگ باغچه را نظاره کرد.

--ـ((هیچ راهی به نظرم نمیرسه.اونقدر که مادرش با من و مادرم آشناست،خودش انگار ه انگار که من  این یکی دو ساله ، تو چند قدمیش زندگی میکنم.تو این مدتی که اومدن اینجا، فقط یه سلام و یه مادر چطوره.اینم شد رابطه؟پس قبلنا ملت چکار میکردن؟  اونوقتها که نه موبایل بود  ،  نه اینترنت و نه ایمیل و این زهر مارها).

نگاهش به کتاب نزدیک لبه میز که کنار لپ تاپ و تعدادی کاغذ  یادداشت تا شده بود افتاد. فکری مثل جرقه از مغزش گذشت  ـ       (( میگن اونوقتها پسر و دخترها به هم نامه میدادن،یا یه جوری کاغذ به هم میرسوندن)).

به کتاب فکر میکرد و به پیشنهاد خواندن کتاب که شاید،شماره تماس یا چیزی را در لابلای آن یادداشت کند. به نظرش فکری از این بهتر نمیشد.به میز نزدیک شد و به عنوان رمانی که میخواند نگاه کرد. ـ(( قصه خوبیه.داستان پر ماجرا و عاشقانه است)).و بخودش نهیب زد((خدا کنه اهل کتاب خوندن باشه)).

 با این تصمیم که در دیدار اتفاقی بعدی کتاب را به او بدهد،لبخندی از روی خرسندی زد. صدای«عادله» او را بخود

آورد.       --ـ شام نمی خوری؟اگه قوّت  ته بندیت تموم شده، بیا تا  برنج رو بکشم!).

قبل از بیرون رفتن از اتاق طوری که گوئی قبلا کتاب را ندیده بود،با ولع عنوان آنرا خواند ـ ((انتطار)).مثل اینکه کتاب را درستان او موقع خواندن می دید،لبخندی زد...

 وخیلی زود آن اتفاق افتاد.بهروز که از آنروز به بعد همیشه کتاب را همراه داشت،در اولین ملاقات اتفاقی پیشنهاد خواندن کتاب را به او داد.                      -- نمیدونم فرصت و حوصله کتاب خوندن  دارید).

جواب مثبت«شیدا»که انگار منتظر هرگونه پیشنهادی از سوی بهروز بود،باعث شیدائی بیشتر او شد.منتظر بود تا گرمای دستش را با دادن   کتاب به دستهای او منتقل کند.

ـ --اتفاقا بیشتر شبها رمان میخونم. راستش عاشق خوندنم. نه اینکه اهل تلویزیون نیستم,نه! ولی خوندن کتاب،یه چیز دیگه است.یعنی رفتن به دنیاهای دیگه.البته به کتابهای تاریخی خیلی علاقه ندارم.به نظر من رمان،شعور و نبوغ نویسنده رو نشون میده،و کتاب تاریخی،دقت و وسواس اش رو).

«بهروز» توضیحی نداشت بدهد که حتی زبانش از شوق بند آمده بود. آنچه که پیش از آن  در دلش شور میزد، با شنیدن صدای ظریف«شیدا» که آهنگ دلنشین و گیرائی داشت،به غلیان آمده بود. وقتی کتاب را که با کاغذ طوسی رنگی جلد شده بود، به دختر میداد، به طبقه سوم رسیده بودند.بعداز لحظه خدا حافظی مختصر،انتظار همراه با دلشوره «بهروز»شروع شد. و خیلی زود اضطرابش بوی پشیمانی گرفت.

ـ(( اگه به اونجا برسه که من شماره امو نوشتم).مثل خجالت کشیدن، سرش را جنبانید.ـ(عجب کاری کردم.نکنه طرف نامزد  داشته باشه،یا قرار مداری چیزی..)).  و از آنروز انتظار تماس مثل تب به جانش افتاد...   

                         آسمان آفتابی کویر،خیلی زودتر از رسیدن (تیرماه)،گرمای خود را بر(مشکات) وآبادیهای حاشیه مسیر تاریخی جاده ابریشم،تحمیل میکرد.درختان پرشاخ و برگ سردرختی ها،که از بالای پرچین و دیوار باغها بیرون زده بودند،با وزش بادهای عصر گاهی،خوش رقصی میکردند.

یک هفته از آمدن به ده و ملاقات چند دقیقه ای بهروز با«شیدا» گذشت.او که با ماشین(علیرضا) و همراه عمو و زن و دخترش چند روزی مهمان (سلطانعلی) و یکی دو شب هم در خانه خویشان نزدیک گذرانده بودند،برای بازگشت به تهران آماده می شدند. در فاصله این مدت که برای«بهروز»به مثابه یکسال گذشته بود،با شنیدن صدای زنگ تلفن هریک از همراهان،در انتظار شنیدن خبر ناخوش آیند در خود میلرزید.در گفت و شنودها،بیشتر شنونده بود و گاه برای جواب دادن به حرف و کلام دیگران عاجزمیماند.در چند نوبت تماس با مادرش در تهران،برای گفتن هر حرفی با رعایت جانب احتیاط،ارتباط را تا آنجا که میشد کوتاه تر میکرد.هر چه به فکرش میرسید،با پوششی از دلشوره،بانداج شده بود.یعنی «شیدا» شماره تماس را دیده و از آن بی توجه گذشته بود؟با دیدن شماره با عصبانیت کتاب را کناری گذاشته و از خواندن آن منصرف شده بود؟یا به نظرش رسیده که برای برگرداندن کتاب،نیازی به تماس با او ندارد.و ...

 .و بالاخره زمان بازگشت بدون هیچ حادثه ای فرارسید.راه بازگشت از همیشه طولانی تر و دامنه حوصله او برای ادامه سفر،کوتاه تر شده بود.

شب از نیمه گذشته بود که به خانه رسیدند.«علیرضا» بعد از پیاده کردن او ،برای رساندن بقیه همسفران،راهی مرکز شهر شد.وقتی آسانسور از طبقه سوم رد میشد،نبض خسته بهروز تندتر میزد.بعد از احوالپرسی مختصر با«عادله» و جابجا کردن ساک بزرگ دستی و کیسه های سوغاتی برای خواب به اتاق رفت.اگرچه خسته راه بود،ولی برای بیشتر از یکساعت بین خواب و بیداری با خودش کلنجار رفت...

--ـ وقتی نبودی,دخترِ خانوم (الهی) یه کتاب آورد گفت که تو بهش داده بودی بخونه.خیلی هم تشکر کرد.)

نگاه«بهروز» چهره مادرش را که روبروی او پشت میز کوچک غذاخوری ،به بساط صبحانه ور میرفت ،خیره ماند.چند لحظه هر دو ساکت به هم نگاه کردند.

 --ـ دختر خانوم الهی؟).           -- آره.گفتم که کتابت رو آورده بود. حواست   به من نیست؟).

مثل اینکه چیزی را بخاطر آورده باشد با صدای آرام و کشدار جواب «عادله» را  داد.

ـ --اووَه !آره.قبل از اینکه بریم ده،کتابَ رو تو دستم دید پرسید که چیه؟ منم چون خونده بودمش،دادم بهش تا بخونه). و به خوردن صبحانه ادامه دادند...

          آنروز بعد از رسیدن به خانه،«شیدا» از روی کنجکاوی برای دانستن نام داستان صفحه مشخصات کتاب را باز میکند و بعد از خواندن عنوان، به طرف کتابخانه کوچک نصب شده بر دیوار اتاق خواب میرود.کتاب را در قفسه جائی کنار کتابی باجلد گالینگور برنگ آبی جا میدهد  در امتداد عمودی(عطف) جلد آبی عنوان کتاب که قبلا خوانده؛نوشته شده بود....««انتظار»»                                                                 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «انتظار» نویسنده «ج. هزاوه»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692