• خانه
  • داستان
  • داستان «‌تکه‌تکه‌های شیشه» نویسنده «دنا پرویزی»

داستان «‌تکه‌تکه‌های شیشه» نویسنده «دنا پرویزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

بوی رنگ‌روغن و تینر، همه‌ی زیر و زبرِ هزارتوی آتلیه‌ی سایه روشنِ شش در چهارم را پر کرده است. بوهای تند و تلخ و شیرین یا گرم و سرد عطر بازدیدکننده‌ها و بوهای مطبوع و نامطبوع دیگر به همراه بوی رنگ از دماغم وارد و در کُنهِ مغزم نشست می‌کنند و همان‌جا حبس می‌شوند. 

بوم خالی که چند وقتی است رنگ و رویش به زردی می‌زند، چند متری جلوتراز مدلِ قوزکرده‌ی صبورِ بی‌زبانم به سه پایه تکیه زده و از جان و دل برایم شکلک درمی‌آورد؛ ته‌کشیدن ذوق و استعداد و خلاقیتم را دم به دقیقه توی سرم می‌کوبد. روی تن نم‌کشیده‌اش، تار عنکبوت بسته است. اگر هشیار بودم و حس و حالش را داشتم باید قلمو را به چند بند از بندهای این عنکبوت شش‌پای چهار چشمِ رنگارنگ قرض می‌دادم. می‌دانم تا حالا همین عنکبوت همخانه‌ام، مونالیزای عنکبوتی خودش را روی بوم عَلَم کرده بود. در عوض قلمو در انگشتان ورپریده‌ی من بند نمی‌شود. 

قافیه که تنگ می‌آید، حرصم را سرِ مدل زبان‌‌بسته خالی می‌کنم.

  • باز که قوز کرده‌ای گوژپشتِ آتلیه؛ صاف بشین. عینکت را سرجاش بذار؛ داره میفته.

بلند می‌شوم و تیوب خالی رنگی را سمتش پرتاب می‌کنم. چیزی زیر لب زمزمه می‌کند؛ بلند می‌شود و سمتم چیزی پرتاب می‌کند. نزدیک است عینکش از چشمش بیفتد. چشمانش ترسیده است. بلندتر سرش هوار می‌کِشم.

  • پررو شده‌ای؟ جواب می‌دهی؟

جلوتر می‌روم و لگدی به صندلیش می‌زنم. سرجایم که برمی‌گردم، آرام گرفته است. صاف می‌نشینم و عینکم را روی صورتم مرتب می‌کنم.

  • مردک مارموز الاناست که پیداش بشه. دیر کرده. معلوم نیست چه خوابی برام دیده.

نیم‌ساعت بعد، زنگ نخراشیده‌ی آیفون، من و مدل خمارم را از خواب و بیداری می‌پَراند.

  • هدیه‌ام را آورده!

پایین می‌دوم و دستِ پر برمی‌گردم.

  • اون‌طور که با آب و تاب توضیح داد، طریقه‌ی مصرفش نباید اون‌قدرها دشواری داشته باشه.

خرده گل و گیاه خشکیده‌ای را که به قیمت خونِ پدرش برایم حساب کرده با احتیاط می‌پیچم و آتش می‌زنم. مثل سیگار است، می‌گیرد و هوای اطرافش را به تصرف درمی‌آورد. همان‌طور که همیشه محو رنگ نارنجی و جِلز و وِلز ملایم سوختن سیگار می‌شوم، این نخ مشتعل هم حواسم را پرت کرده است. پُکی عمیق به جانش می‌زنم و دودش را با فراغ خاطر بدون نگرانی از عواقب شومش به ریه‌هایم روانه می‌کنم. به ریش، موهای سرم، عینک و لباسم سر و سامانی می‌دهم.

بوم نو برق می‌زند. سفید و پر جلال و جَبروت است. مسخره‌ام نمی‌کند؛ منتظر فرمانم نشسته است. نشسته تا طرحی نو رویش دراندازم. مدل، شسته رُفته و تَرگل ورگل با لبخندی بزرگ، ردیفِ دندان‌هایش را نشانم می‌دهد. چشم‌هایش درشت و مهربان و عمیق است. ریشش را هم مرتب کرده است و عینک بزرگ قهوه‌ایش سرِ ناسازگاری ندارد. تیوبِ گل‌بهی را برمی‌دارم، رنگِ زرد قناری، کمی سبز شب‌رنگ و کلی قرمز؛ قهوه‌ای برای موها و ریشش و البته عینکش.  با چشم‌های سرخ و سبزش مرا می‌پاید و به کارم ایمان دارد. قلمو در انگشتانم روی بوم یکته‌تاز شده است. شکل و ریخت مدل با رنگ‌های شفاف می‌درخشد. شادم؛ هر لحظه از قبل شادترم. موسیقی همیشگی آتلیه عجیب دلنواز شده و روحم با ریتمش در رقصی نامریی است. زمان، کندِ کندِ کند می‌گذرد؛ نه، زمان به کل ایستاده است. انگار تا ابد طول می‌کشد تا قیافه‌‌اش تمام شود. انگار این عینکی تا ابد به من و بوم زل زده است. انگار خیال ندارد این نگاه کِشدارش را از روی صورتم بدزدد. خنده‌اش بند نمی‌آید و روی پهنه‌ی صورتش ماسیده است؛ دیگر از من وحشتی ندارد.

  • مرغوب بود؟
  • آره. نقاشی‌ام را به قیمت بالایی فروختم.
  • گفته بودم که. امروز دو جور جنس دیگر آورده‌ام؛ امتحانشون کن.

بوم نو برق می‌زند. اژدهای دودآلود را در فضا تعقیب کرده‌ام. دودِ بی‌بو و بی‌خاصیتی آتلیه را پُر کرده است. در زمین و آسمان بند نمی‌شوم. خوابم یا بیدارم؟ نمی‌دانم. قلبم می‎‌زند یا نه؟ نمی‌دانم؛ صدایش به گوشم نمی‌رسد. تشنه‌ام. همه‌ی بطری‌های آب آتلیه را خالی کرده‌ام؛ اما باز تشنه‌ام و با این‌که چند پُرس کباب زده‌ام، دلم از گرسنگی ضعف می‌رود. با سیاه و سفید کار می‌کنم. ریش پروفسوریم، عینک، جلیقه، پیراهن و شلوار و تاجم، سیاه و سفید است.

  • بازهم که نیشت باز شده گوژپشت عزیزم. امروز هم مثل دفعه‌ی قبل باید گُل بکاریم. تاجِ روی سرت چه قشنگه.

با خطوط مشکیِ ذغالی سر و گردنش را، ریش و عینک، چشم‌ها و موهایش را روی بوم می‌کِشم. دریا و پرنده‌ها پشت سرش هستند.

  • چرا صورتت زخم شده؟ لبهایت هم چند روزی است به کبودی می‌زند.

خودم را می‌بینم که پشتِ‌سر مدلم سوار جت‌اسکی‌ام؛ شنگول روی موج‌ها این‌طرف و آن‌طرف می‌روم. تاجش هم سایه روشن است همین‌طور خراشیدگی‌های روی صورتش. رگ‌های گردنش از شادی بیرون زده است. باهم می‌خندیم؛ نمی‌دانم به هم می‌خندیم یا دنیا خنده‌دار شده است.

بوم نو برق می‌زند. این چیزی که به آن کَک یا کُک می‌گفت، چیزِ عجیبی است. ‌می‌خواهم دم به دقیقه بالا و پایین بپرم. قلبم دارد از سینه و چشم‌هایم از حدقه بیرون می‌زند. چشم‌های مدلم گشاد شده؛ ترس بَرَش داشته است. قلموی نازک که به جوهرِ مشکی آغشته‌اش کرده‌ام، روی بوم می‌چرخد. دنیای دور سرم جنگلی پر از حیوانات ریز و درشت شده است.

  • بالای سر گوژپشتم، اون بالا بالاها یه پرنده می‌کِشم.
  • روی سرش هم یه فیل نشسته.
  • هه، چشم‌هاش افتاده زیر پای فیله.
  • چونه‌ش رو ببین؛ چه دراز شده.
  • اون عینکه یا دو تیکه ابر روی دو تا چشم‌هاش؟
  • خرطوم فیله الان میخوره به گوشِش.
  • هی! بپا فیله عینکت رو خرد نکنه.
  • پرنده‌ی سر به هوا الان از توی بوم می‌پره بیرون.
  • فیله هم داره از این کنار در میره؛ دُمش تو بوم جا نمیشه.
  • هی! دهنت با اون دندونات چرا اینقدر کج و کوله شدن؟

دورِ بازو‌هایم را محکم کرده‌ام چند تا رگ درشت آبی از آن‌ها بیرون زده است. این خرده‌ شیشه‌های تلخ در آب مثل دانه‌های شکر حل شده‌اند و دیگر اثری ازشان باقی نمانده است. رگ‌هایم ذوق‌ذوق می‌کنند. مایع را در سرنگ می‌کِشم و سوزن را در رگم فرو می‌کنم. چشم‌هایم در جای قبلیشان نیستند.

عینکش زرد شب‌رنگ است و عین سیم‌خاردار دورِ چشم‌های بنفشش را گرفته است. سرش را به جایی کوبیده و رد خون سبزی روی پیشانیش جا مانده است. مژه‌هایش هم بنفشند؛ درست هم‌رنگِ چشم‌هایش. توی ذهنش بالای کله‌اش عکس کودکی‌‌ام چسبیده است. ریش پروفسوریش را به شکل قلب بزرگ نیلی رنگی در آورده و لب‌هایش قهوه‌ای است. پیراهن و جلیقه‌اش رنگی‌رنگی است و با رنگین‌کمانِ هزاررنگِ روی سرش جور شده است. علامت ناشناخته‌ی درشتی را با نخ زرشکی از گردنش آویزان کرده است. قهقهه می‌زند.

چند روزی می‌شود که سراغم را نگرفته؛ زمانش از دستم در رفته است. حتما می‌خواهد روی قیمت جنس‌هایش بکِشد. در جایم بند نمی‌شوم. خودم را حبس کرده‌ام. فریاد می‌کشم. درد دارم. گه‌گاه مدلم را فحش‌باران می‌کنم و نفرین پشتِ نفرین به قیافه‌ی مُعوجش حواله می‌کنم. امروز با مشت توی صورتش کوبیدم. خرد شد و تکه‌های بلوریش روی زمین ریخت. بالای سرش ایستاده‌ام. هنوز در تکه‌های شیشه‌ای آینه‌ی شکسته، عینک و ریش و چشم‌ها و گوش‌هایم معلوم است. بیشتر دقت می‌کنم؛ تکه‌ها دیگر آینه نیستند. منشورهای الماسی هستند که نور و رنگ را در آتلیه‌ام منعکس می‌کنند. لعنت به آن مردک مارموز. اینجا از همیشه قشنگ‌تر شده است. دیگر نمی‌خواهم روی نحسش را ببینم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «‌تکه‌تکه‌های شیشه» نویسنده «دنا پرویزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692