نزدیک بهاربود؛ ولی همچنان هوا سرد بود. همهجا آرام بود، تنها صدای وزش باد به گوش میرسید.
چت از طریق واتساپ
نزدیک بهاربود؛ ولی همچنان هوا سرد بود. همهجا آرام بود، تنها صدای وزش باد به گوش میرسید.
بادِ سردی از دَرز پنجره اتاق به صورتم میخورد سردم شده بود تا چشمم را باز کردم مادرم با دوتا کوزه بالای سرم ایستاده بود.به اشاره اش از جا بلند شدم «زود باش آب لازم دارم دیر شده باید ناهار درست کنم الانِ که پدرت از راه برسه.»
آخرهای پاییز است. از شانس خوب من آرايشگاه خلوت است. جز يكي دو نفر كه كارشان تقريبا تمام شده است و دارند با آرايشگر سر رنگ مش چانه مي زنند كه زودتر بروند. من مانده ام با يك خانم پوست و استخوان.
مرد،طنابی دورسر بچه گنجشک بسته بود و باتمامِ نیرو از دو طرف میکشیدش و گنجشک در تقلا میان مرگ و زندگی دست و پا میزد.چشمان کوچکش از حدقه در آمده وسیاهی درشتش میان پر کشیدن و تسلیم شدن دو دو میزد و در نهایت سرش آویزان شد و...
مسعود از خودش می پرسید که آیا آمدنش به آن مکان دور اُفتاده، تنها، در آن موقع شب، کار درستی است یا نه. ولی در هر حال همیشه دلش می خواست که یکبار هم که شده آنجا را قبل از بازگشتش به تهران نیمه شب، زیر نور کامل ماه ببیند.
غروب است. ابرهای سُرخ مثلِ لختههای خون بر جناقِ آسمان چسبیدهاند و رنگِ نارنجیِ چرکمُردهای از دورشان به پیراهنِ طوسیِ آسمان میتراود. دلم غصه دارد. هنوز پاهایم میلرزند. مثلِ همان لحظه که از پلههای سنگیِ بیمارستان تلوتلوخوران بالا دویدم.