باز این کریم دست و پا چلفتی با آن پاهای درازش بیهوا زد زیر توپ و انداختش توی حیاط اکبر قصاب. وقتی توپ داشت قل میخورد و میرفت طرف خانه اکبر، همگی با دها باز و نفسهای حبس شده به توپ نگاه میکردیم.
توی نگاه همهمان یک -این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست- مِلوی موج میزد. دیگر از آن سر و صدای یک ساعت پیش خبری نبود که پسرها اعتراض داشتند چرا دختر خالههای من هم باید توی بازی باشند. بیشترش همین کریم بود که صدایش را پس سرش انداخته بود و مدام با دست مروارید را نشان میداد و میگفت «آخه من چجور با این جغله بازی کنم. یکی ببینه چی میگه به من» مروارید هم دستهایش را روی سینهاش چفت کرده بود طوریکه انگار خودش را بغل کرده باشد به کریم براق شده بود که «جغله خودتی» بعد هم خنده بچهها توی هوا ترکیده بود و هرچه به مذاقشان خوش آمده بود به مروارید گفته بودند؛ نخودچی، خاله ریزه، جوجه رنگی. بعد از آن هم یکی به دو ها شروع شد. هرکدام چیزی میگفتند. حرف همه این بود ما با این جوجه رنگیها بازی نمیکنیم. بروند پی عروسک بازیشان و از این حرفها.
بچهها که آرام شدند به توافق رسیدیم اول با دخترها وسطی بازی کنیم و وقتی دَکشان کردیم خودمان گل کوچیک بزنیم که کریم همه چیز را خراب کرد.
حالا که توپ افتاده توی حیاط اکبر دیگر جیک کسی درنمیآید. من به پسرها نگاه میکردم و پسرها به من. هیچکدام جرات رفتن به در خانه اکبر را نداشتیم. کریم که از همان اولش مثل فنر از جا در رفت و پرید پشت تیر برق و طوری قایم شد که فقط یک چشمش پیدا بود. آن یکیها هم مثل همان تیر برق خشک و بیحرکت سر جایشان ایستاده بودند.
داشتم بیخیال بازی میشدم و قبل از آنکه برم طرف دخترها که ببرمشان خانه، مروارید راه افتاد طرف خانه اکبر. با ابروهایی گره خورده، چانه جلو داده بود و مدام موهای فرش را عقب میزد و بدون توجه به کسی قدمهای ریز و تند برمیداشت و میرفت.
با چشمهای گرد بچهها را نگاه کردم. ساکت بودند. نامردی بود میگذاشتم آن جغله بچه، تنهایی، به قول بچه ها، برود توی دهان شیر. دنبال سرش راه افتادم. هرچه به خانه اکبر نزدیکتر میشدم پاهایم سستتر میشد و قلبم تندتر میزد. آرام دم گوش مروارید گفتم «چکار میکنی مروارید؟ بیا برگردیم خونه».
«تو برو من نمیام»
بازویش را گرفتم و کشیدم. با تکانی بازویش را از دستم درآورد. دوباره به بچهها نگاه کردم. بر و بر ما را نگاه میکردند. دلم میخواست تک تکشان را خفه میکردم. اربدههایشان فقط برای موقعای است که میدان دارند. چارهای نبود. دنبال مروارید رفتم تا رسیدیم پشت در. مروارید شروع کرد به گشتن دنبال چیزی روی زمین. بعد یکهو پرید و سنگ ریزهای برداشت و شروع کرد به زدن تقههای ریز به در. طولی نکشید صدای کشیده شدن دمپاییهایی روی موزاییکهای حیاط آمد. زل زدم به در و پلک نمیزدم. با شنیدن صدای تق قفل، یکه خوردم. در باز شد و زن اکبر با چادر گلریزش ایستاده روبهرویمان. مثل همیشه اخمهایش تو هم بود. نتوانستم سلام بدهم. زل زده بودم به اخمهایش که مروارید به دادم رسید.
«سلام خانم خوبید میشه توپمونو بدید. افتاد توی حیاطتتون»
زن کمی به مروارید نگاه کرد. اخمهایش باز شد و گفت «چه موهای خوشگلی داری تو دختر. اهل این محل نیستی... نه»
«نه. خونه ما خیلی دوره. امروز اومدیم خونه خالهم مهمونی. اینم پسر خالهمه» و من را نشان داد. وقتی این را میگفت من داشتم همه تلاشم را میکردم راهی پیدا کنم که حیاط را دید بزنم. میخواستم ببینم توپ کجا افتاده که نشد. زن اکبر تمام چارچوب را گرفته بود. مروارید هنوز داشت حرف میزد.
«الآنم اومدم با بچهها توپ بازی که توپ افتاد تو حیاطتتون»
زن آرام لبخند زد. پر چادرش را جمع کرد و رفت. حالا که رفته بود چشمم دو دو میزد گوشه کنار حیاط که توپ را پیدا کنم. دیدمش. افتاده بود توی باغچه. وسط گلهای رز. زن اکبر پا گذاشت لبه باغچه و آنقدر خودش را کش داد تا توانست توپ را بردارد.
نمیدانم اگر خود اکبر بود چکار میکرد. شاید اینبار به جای توپ با همان چاقوی قصابیاش خودمان را پاره میکرد. آخرین باری که توپ افتاد توی حیاطشان با چاقو دو نیماش کرد و از بالای دیوار انداختنش توی کوچه و همان شد آخرین بازی گل کوچیک ما.
زن برگشت و توپ را داد بغل مروارید. کمی خم شد و دستی به موهای فر مروارید کشید.
مروارید گفت «شما خیلی خوبید». بعد یکی از آن خندههای گشاد تحویل زن اکبر داد و دندانهای یکی در میانش بیرون افتاد. نفسم را بیرون دادم و برگشتم سمت بچهها. هنوز سر جایشان بودند و انگار میخشان کرده باشند تکان نخورده بودند. لایکی برایشان فرستادم و دوباره برگشتم و سر به زیر ایستادم. اینجور موقعها خوب بلدم چطور خودم را به موش مردگی بزنم. این را مادرم همیشه میگوید.
مروارید توپ را دو دستی گرفته بود. با همان قدمهای ریز رفت طرف بچهها. جمعشان کرد دور خودش و شروع کرد به یارکشی.