جویدن و جویدن و جویدن؛ صدای بلعیدنهای تمومنشدنیمون همهجا رو پر کرده بود. برگهای توت، شیرین و لذیذ بودن. حتی با این که دلشوره ناشناختهیی تَنِ بندبندم رو میلرزوند، باز نمیتونستم از اون خوشمزهها دل بِکَنَم. چند روزی میشد که ما رو روی تِلی از برگ ریخته بودن.
از تخم که دراومدیم، وقت برای تلف کردن نداشتیم. روز و شبمون یکی بود. گرسنه بودیم و چشمهامون جایی رو نمیدید. خوردن، تنها کاری بود که بلد بودیم. حتی فرصت خوابیدن هم نداشتیم. پشت سرِهم جویدن، قورت دادن و هضم کردن به قدری سَرِمون رو گرم کرده بود که گاهی میشد حتی مادرمون رو از یاد ببریم. اون رو هیچوقت ندیدیم اما لالاییهاش قبل از این که به دورها سفر کنه، توی ذهن کوچکمون مدام تکرار میشد. و البته این قبل از شروع صدای آروارههامون و با بیخیالی مِلِچُ و مُلوچ کردنمون، بود. تا جایی که یادم میاومد، مادرمون رویای پرواز تو سرش داشت. از پر کشیدن میونِ جنگلها و باغها میگفت و مزه کردن شهد همه گلهاشون. توی تخم بودیم و نارَس؛ با اینحال گرمی نفسهاش رو احساس میکردیم و صدا و کلماتش رو میشنیدیم. از همبال شدن با زنبورها، شاپرکها و سنجاقکها میگفت. رویاش برای تکتکِ بچههاش پُر از بالهای ابریشمیای بود، که تو آفتاب دورهش میکردن. پرچمهای کوچک رنگیای که تو باد و نور هفتاد رنگ میشدن؛ میچرخیدن و میرقصیدن. اینها رو برامون تعریف میکرد. هیچوقت نگفت که پروازش فرقی با پروانههای دیگه داره. نگفته بود که این پرواز و رنگرنگشدن، آرزوی دور و درازی در زندگیش بوده؛ به همون دوری سفری که در پیش گرفت. نگفته بود که قصهش همون قصهایه که مادربزرگمون براش تعریف کرده بود. مادربزرگی که هیچوقت ندیده بودش و اون هم شاید از پروانهیی رهگذر، از پروانهیی معمولی، داستان رو شنیده بوده. اون موقع همهمون فکر میکردیم که مادرمون ما رو به حال خودمون گذاشته تا بره سری به آفتاب بزنه. شاید به امیدِ این آدمها سپرده بودمون تا بعدا که بزرگتر شدیم راهیمون کنن.
بیشترمون این آدمها رو دوست داشتیم؛ فکر میکردیم حتما اون قدری خوب هستن که مادرمون ما رو به اَمونِ اونها گذاشته. پس با خیال راحت میجویدیم؛ میجویدیم تا قوی بشیم. میخواستیم بریم و تو شاخههای سبزِ بهشتی که مادرمون برامون گفته بود، پیداش کنیم. شاخکهامون رو به هم بچسبونیم و برای بچه پروانههای نورَس، آواز و لالایی بخونیم. ساده بودیم و عقلمون همین قد میرسید.
اما من دلم شور میزد. از بقیه چیز بیشتری سَرَم نمیشد اما یه حس ناجور، اذیتم میکرد. گاهی از دستهای گرمی که برامون برگ میریختن، زیرِ برگهای کهنه قایم میشدم. اونها هر از چندی یکی از ما رو بر میداشتن، زیر و روش میکردن، آروارههاش رو نگاه میکردن. تَنش رو وارسی میکردن، از بزرگ شدنش خوشحال میشدن، مینداختنش روی بقیه و میرفتن.
- اونها میخوان بدونن من خوب بزرگ شدم یا نه. خیلی مهربونن. میخوان بدونن غذاهامو خوب میخورم یا نه. اونها منو میخندونن. همش قلقلکم میدن.
تو زندگی کوتاهمون، به جز قبول کردن حرفهای بقیه، چیز دیگهیی نمیدونستیم. احمقتر از اون بودیم که فکر کنیم بخوان گولمون بِزنن. خوب یک مشت کرمِ تازه سر از تخم درآورده که بیشتر از این نمیفهمه. ما فقط هر چی رو که برامون پیش میاومد با تنمون احساس میکردیم. شنیدنیها رو هم قبول میکردیم؛ حالا بعضیهامون کمتر، بعضی بیشتر.
بزرگ و بزرگتر میشدیم. یه روز دیدیم که دیگه میلی به خوردن نداریم؛ اشتهامون پاک کور شده بود و این برامون عجیب بود. هرچی برامون برگ میریختن، دلمون رو میزد. تُف میکردیم و رومون رو از دستهاشون برمیگردوندیم. ساکت شده بودیم و حوصله همدیگه رو نداشتیم. از هم فاصله گرفته بودیم و این بارِ اولی بود که دور تَنِمون جداجدا چیزی میبافتیم که نمیدونستیم چیه. تارهایی از دهنمون خارج میشد که دوست داشتیم توش قایم بشیم. شاید از شلوغیِ همدیگه فرار میکردیم؛ شاید هم دوست داشتیم تَنِمون رو گرم کنیم. همهمون بافندههایی کاربَلَد بودیم و انگار از صد سال پیش اونطور تَنیدن رو تمرین کرده بودیم. ولی همهمون خوب میدونستیم که حتی مادرمون هم از این ریسندگی چیزی یادمون نداده. این بار، بافتن بود که جای جویدن رو گرفته بود. احساس میکردم که شاید بعد از این دیگه میتونیم پریدن با بالهای رنگی رو امتحان کنیم. گاهی بلندبلند فکر میکردیم و سکوت دور و بَرِمون رو میشکستیم.
- شاید بالاخره بتونیم بریم مامان رو پیدا کنیم. این لونهها شاید برای اینه که ما باید توشون پروانه بشیم. بال در بیاریم، بزنیم بیرون. بعدش بِپَریم و بریم. از این چَپیدن و وول خوردن لای برگها خسته شدم.
یکبار از دهنم پرید و گفتم:
- آره ولی این آدمها اینجا چیکارهن؟ اگه اونها نبودن مامانمون نمیترسید و فرار نمیکرد. یادمه مامان تو حرفهاش از اونها چیزی نمیگفت. یکبار که صدای یکیشون اومد، رفت و دیگه برنگشت. اگه اون آدمه نیومده بود، مامان الان پیشِمون بود. کمکمون میکرد پرواز یاد بگیریم.
- تو نمیتونی این رو بگی. اینها خیلی خوبن. مامان که رفت، کلی بهمون غذا دادن. اَزَمون مراقبت کردن.
- نمیدونم؛ ولی من یکی که دوستشون ندارم.
- خوب شاید تو کرم خوبی نیستی. شاید پروانه خوبی هم نشی.
ساکت شدم. اونها نمیفهمیدن. شاید هم راست میگفتن و من بیخودی نگران بودم. کمکم آروارههامون شروع کرد به کِش اومدن برای خمیازههای طولانی. میبافتیم و خمیازه میکشیدیم. خوابمون میآمد و پتوی لطیفی که دورِمون تنیده بودیم، گرم و نرم بود. خودمون را توش جا میکردیم، لَم میدادیم و خوشحال بودیم. گاهی برخلاف گذشته، چُرتی هم میزدیم. احساس میکردیم همیشه وقت داریم تا بخوابیم. شاید میتونستیم مثل وقتی که توی تخم بودیم، رویا ببینیم؛ یا آرزو بشنویم. کمکم بافتنها تموم شد و ما در توپهای ابریشمی کوچکی به خوابِ خوشخیالی فرو رفتیم. من هم بیحال بودم و انگشت شستم رو میمکیدم. وقتی آخرین روزنه رو بستم و توی پیلهم خودم رو حبس کردم، به جز صدای کوتاه نفسهای بقیه، نه چیزی ازشون میشنیدم نه دیگه میدیدمشون.
تو خواب و بیداری، زمزمه و لالایی مادرمون به گوشم میرسید؛ اما عجیب بود که دیگه اطرافم ساکت نبود. به نظرم میاومد رویاها و کابوسهام به هم گره خوردن. هوا برای نفس کشیدن نبود و سلولم بدجوری داغ شده بود. صدای آدمها میاومد. جیغِ برادرها و خواهرهام در صدای قُلقُل و بخار و هیاهو گم شده بود. خودم هم جیغ میکشیدم. در اون قُلقُلهای داغِ ناشناخته، توی پیلههامون گیر افتاده بودیم. بدون این که حتی بتونیم همدیگه رو ببینیم، زندهزنده میسوختیم. آدمها، غریبه نبودن؛ همونهایی بودن که بزرگمون کرده بودن. جیغهامون به گوششون نمیرسید. شاید کر شده بودن یا فکر میکردن چون تو پیلههامون قایم شدهیم، حتما باید مرده باشیم؛ وگرنه، وگرنه...
لباس ابریشمی تمنا در ویترین چشمک میزد. رنگیترین، لطیفترین و البته گرونترین لباس مغازه بود. نمیتونست بیخیالش بشه. از تمومِ انتخابهای هدیه تولد فقط این لباس، کاری میکرد که کُنجِ دلش غَنج بزنه. اون رو میخواست و چیزی به جز اون، قانعش نمیکرد.
- مامان، قول دادی برام میخریش...خودت قول دادی. زود باش دیگه!
لباس که بر تَنِ بلوریش سُر خورد، دیگه دستِ خودش نبود؛ دور خودش چرخید. میخندید. دور مادرش چرخید؛ نگاهش پر از خَلسهیی نرم بود. انگار که مست شده باشه، چشمهاش رو بست و بازوهاش رو باز کرد. تمام باغِ پرگل و درختِ خونه رو با صدای بلند، رقصان و چشمبسته، دوید. آوازِ صدها پروانه راهنماش بود. این تمنا بود که حالا رازِ چندین نسل پروانه بودن رو میدونست. و البته به جز تمنا، ما هم...