• خانه
  • داستان
  • داستان «پرواز اَبر و باد» نویسنده «صدیقه پاشایی»

داستان «پرواز اَبر و باد» نویسنده «صدیقه پاشایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sedigheh pashaei

بادِ سردی از دَرز پنجره اتاق به صورتم میخورد سردم شده بود تا چشمم را باز کردم مادرم با دوتا کوزه بالای سرم ایستاده بود.به اشاره اش از جا بلند شدم «زود باش آب لازم دارم دیر شده باید ناهار درست کنم الانِ که پدرت از راه برسه.»

بدونِ هیچ حرفی کوزه ها را برداشتم و براه افتادم قدمهایم را تند کردم که زودتر به چشمه برسم کوزه ها را داخل چشمه گذاشتم،دستهایم یخ کرده بود با نفسم دستم را گرم کردم.خم شدم که کوزه ها را ازچشمه بردارم ناگهان ابر سفیدی به شکل زنی با موهای سیاه و بلند را دیدم،از ترس دهانم باز مانده بود میخواستم فرار کنم پاهایم یارای فرار نداشت چشمانم داشت از حدقه در میآمد.یک لحظه همه چیز به حالت اول برگشت زن رفته بود. وقتِ برگشتن خانوم نَنَه را دیدم که تند تند راه میرفت دامنِ چیندارِ گلدارش جلوتر از خودش راه میرفت سلام کردم گفتم:«خانوم نَنَه چرا اینقدر تند میری؟» با نفس نفس زدن گفت:«زنِ احمد خان دردِ زایمان داره باید زود برسم تا بچه از دست نره،راستی به مادرت سلام برسون بگو کارم که تموم شد میام پیشش تا یه چایِ هل و دارچین بخوریم.» خانوم نَنَه دور شد نتوانستم ازش بپرسم که اون زنِ را دیده یا نه..

***

به خانه برگشتم کوزه ها را توی مطبخ گذاشتم از چیزی که دیده بودم به مادرم چیزی نگفتم چون میدانستم که حرفهایم جوابی ندارد.کمی صبحانه خوردم سفره را جمع کردم .شیشه ها را بخار گرفته بود دستمال براشتم که شیشه ها را پاک کنم صدای در بلند شد صدای خانوم نَنَه را شیندم«دختر حاجی خونه ای؟؟ در رو باز کن یخ کردم.» مادر با یک سینی چای از مطبخ بیرون آمد.کنار خانوم نَنَه نشست سرگرم صحبت بودند که من مادر و خانوم نَنَه را تنها گذاشتم رفتم توی ایوان خانه جلوی آفتاب نشستم در خیالم به هرجا پرواز می کردم که ناگهان سیل ابرهای شناور را در آسمان  دیدم که به طرف روستا سرازیر میشدند،زوزهِ گرگها از هر طرف شنیده میشد ولی خبری از خودشان نبود،سگها پارس میکردند از جا بلند شدم به طرف خانه فرار کردم در را از پشت محکم بستم مادرم ترسیده بود خانوم نَنَه از جا بلند شد بطرف پنجره رفت بلند بلند گفت:«

خدایا رحم کن این دیگه چه مصیبتی است که داره این روستا رو می گیره»روزِ روشن یک لحظه همه جا تیره و تار شد. همه اهل روستا بیرون آمدند پیرمردها میگفتند:«خوب زمستونه دیگه هوا گاهی میگیره و دوباره خوب میشه» جوانترها که در خانه احمد خان به مناسبت تولد دخترش که بعد از 5 سال خدا لطفی کرده بود مشغول سور و سات بودند اهمیتی ندادند .بعد از چند دقیقه دوباره هوا روشن شد خانوم نَنَه گفت:«تا دوباره هوا خراب نشده برم، توی تاریکی و باد و بارون گرفتار نشم.» دخترحاجی خیلی اصرار کرد که بماند ولی اون گفت باید هر چه زودتر به خانه برود.

***

 پدرم آمده بود و همه دور کرسی نشسته بودیم،پسرها پدرم را دوره کرده بودند و هریک حرفی میزدند یکی میگفت:«پدر از شهر برامون بگو،یکی میگفت پدر جون بزرگتر که شدم منم میرم شهر زندگی میکنم،کوچکتر از همه میگفت من میرم دکتر میشم میام روستای خودمون مثل خانوم نَنَه» پسرها خندیدن:«یعنی تو هم میخوای بچه بدنیا بیاری؟» پدرم زودتر جواب داد:«خوب بله چه اشکالی داره توی شهر دکترای مرد هم اینکار را میکنند» مادرم با یک سینی چای دارچین و هل آمد و زیر کرسی پیش من نشست. سرم درد میکرد هوا خیلی سرد بود کمی خودم را زیر کرسی کشیدم که گرم شوم به یاد زنِ ابرو باد افتادم ولی به پدرم هم چیزی نگفتم. دوست داشتم از نزدیک زنِ ابروباد را ببینم ازش بپرسم که چطوری به این شکل در آمده ،حتما جادوگری بلد بوده که ما بلد نیستیم .چرا فقط من زن ابروباد را میدیدم؟ شاید هم خیالاتی شده بودم.

***

مادر سفره را بدستم داد برگشتم سفره را روی زمین پهن کنم که زوزهِ گرگها بلند شد ضربه محکمی به درِ خانه خورد سگ گله خودش را به ایوان خانه رساند زبانش از دهانش بیرون زده بود و مرتب پارس میکرد، تمامِ سگهای روستا پارس میکردند وگرگها زوزه میکشیدند پدرم از جا بلند شد بطرف در رفت و محکم در را بست. همه پشت در ایستاده بودیم پدرم گفت :«یعنی چه اتفاقی افتاده این همه صدای گرگ از کجاست ؟ حتما توی هوای سرد غذا ندارند به روستا حمله کردن

که شاید گوسفندی با خودشان ببرند.» خواست در را باز کند مادرم محکم در را بست. مادرگفت:« کمی صبر داشته باش. » من بطرف پنجره دویدم بازهم شیشه را با دستم پاک کردم آسمان روستا

را ابرها پوشانده بودند. زن ابرو باد داشت توی هوا میچرخید و گرگها تا کنار درختها آمده بودند.از اتاق داد زدم پدرجان باز هم زنِ قد بلند با موهای سیاه آمده گرگها هم کنارش هستن بیا ببین! پدرم گفت:«دختر حاجی برو کنار ببینم چه خبر شده...»تا پدرم در را باز کرد سگ پارس کرد خودش را به پدرم رساند.صدای جیغ و داد بلند شد همه بطرف خانه احمد خان هجوم بردند نسا خانم زن احمد پای برهنه بیرون آمده بود و داد میزد «به دادم برسید بچم رو بردنند...»هر کس حرفی میزد ولی هیچکس نمیدانست کی برده و کجا برده،زنِ بیچاره غش کرد و از هوش رفت ، زنهای روستا او را به داخل خانه بردند. چند مهمانی که هنوز در خانه احمد خان مانده بودند گفتن «یک زن قدبلند با موهای سیاه بلند بچه را از پنجره اتاق برداشت و همراه گرگها رفت...» رنگ از رخسارِ پدر و مادرم پرید مادر زیر لب گفت:«ای خدا خودت به دادمان برس اونا آل بودن.»

منکه تابحال اسم آل را نشنیده بودم از ترس مادرم را بغل کردم.پدرم به طرف احمد خان رفت وگفت:« باید مردهای روستا را جمع کنیم بریم دنبالشون ...زنها و جوانها می مونن تا مواظب خانم نسا باشن.»به مادر گفت:« تا میتونید پارچه جمع کنید تا مشعل نفتی درست کنیم» مشعلها آماده شد مردهای روستا به راه افتادند... خانم نسا بهوش نمی آمد هرقدر بهش آب قند میدادن یک لحظه چشم باز میکرد و دوباره از حال میرفت. مردهای روستا  با عجله براه افتادند صدای آنها توی کوه ها میپیچید که «بچه را بما پس بدید کاری به شما نداریم هر چی که بخواهید بهتون میدیم.»کم کم صداها دور شد و دیگر هیچ صدایی در روستا نبود به جز پارس کردن چندتا سگ یا پچ پچ جوانها که از ترس کنار هم جمع شده بودن دور آتش خودشان را گرم میکردند....

شب از نیمه گذشته بود، خسته شده بودم سردم شده بود از مادرم خواستم که به خانه برویم،مادر از جوانها خواست که حواسشان جمع باشد مبادا غفلت کنند و مشکل دیگری پیش بیاید. با هم به خانه برگشتیم زیر لحاف کرسی رفتم و خوابم برد. نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که شنیدم مادرم به پدر میگفت:«باید پیشِ حاج علی بریم هر چی باشه اون هم کدخداست هم ریش سفید

روستا حتما تا الان خبر به روستای بالا هم رسیده و حاجی بابا هم خبردار شده پس چندتا ازمردهای روستا را با احمد خان خبر کن بریم خونه حاجی....»حرفش با پدرم تمام شد دوید طرف من که «زود باش لباسِ گرم بپوش بریم خونه حاجی بابا صبحانه هم اونجا میخوری.»

***

ما قبل از مردها رسیدیم پدر بزرگم مثل همیشه در حال خواندنِ قرآن بود سلامی کردیم و بطرف اتاقی رفتیم که مادر بزرگم در آنجا بود مادرم تند تند جریان را برای مادرش تعریف کرد مادر بزرگم شروع کرد به دعا خواندن و به اطراف فوت کردن .گرسنه بودم به طرف مطبخ که بوی چای تازه دم میامد رفتم به نَنِه ملک که پیرزنِ مهربانی بود و سالیان سال پیش مادر بزرگم کار میکرد گفتم:« نَنِه جان گرسنه هستم صبحانه  برایم حاضر میکنی؟» صورتم را با دستهای مهربانش گرفت و بوسید وگفت:«بشین الان حاضر میکنم» بعد از خوردن صبحانه کمی بهتر شدم داشتم از گرسنگی غش میکردم نَنِه ملک میخندید میگفت:«کمی آروم بخور خفه میشی کار دستمون میدی...» سروصدای مردها بلند شد و یالله گویان وارد حیاط شدند مادر گفت:«بفرماید حاج آقا منتظرتون هست.» اول پدرم وارد شد،پدر بزرگ خوشحال شد وگفت:«شما کی از شهر آمدی پسرم؟»پدرم دستهای حاجی را بوسید گفت:«دیشب الان هم که خدمت شما هستم.»حاجی بابا بعد از احوالپرسی با حاضرین خطاب به همه حاضرین گفت:«خُب حالا تعریف کنید ببینم چه اتفاقی افتاده البته کم و بیش چیزهایی به گوشم رسیده میخوام از زبون شماها بشنوم.» هر کسی چیزی گفت البته درست یا غلط. پدرم گفت:«حاج آقا منکه چند ساعتی میشه که رسیدم چیز زیادی نمیدونم مردهای روستا که بعضی سرکار بودن بعضی هم سرگرم مهمانی احمد خان،همین چیزهایی که دیدیم و شنیدیم به عرضتون رسوندیم، حالِ خانوم نسا هم که خوب نیست توی رختخواب افتاده اون بیشتر توی جریان بوده...» حاجی بابا گفت:«این حرفهایی که من شنیدم باید کارِ آل ها باشه،اونا وقتی بچه کسی رو میبرن که بچه خوشون بعد از تولد مرده باشه یا اگر مادر بچه بمیره مادری که بچه شیر میدهد را میبرن حالا حتما بچه شون مرده، ولی اونا قبل از بردن بچه چند باری به اونجا میرن شما هیچکدام از اونها را توی روستا ندیدید؟» همه یکصدا گفتن:«نه حاجی بابا ندیدیم.»من که توی اتاق مادر بزرگم بودم با اجازه حاجی بابا به درونی آمدم گفتم:« حاجی بابا من چندین روز بود که زنِ سیاهِ قدبلند با موهای سیاهِ بلند را میدیدم مثل ابر از بالای روستای ما میآمد و مثل باد میرفت گرگها هم تا کنار درختان می آمدند» حاجی بابا گفت:«مادرت خبر داشت؟»مادر گفت: بله با صدای بلند به مادر گفت:«غفلت کردی دخترم غفلت.»مادرم حرفی نزد ساکت ماند.حاجی گفت:«گوش کنید من میدونم الان بچه را کجا بردند اونا درعمق بالاترین کوه این روستا زندگی میکنن راه سنگی سختی هست،من همراهِ جوانها در روستا میمانم از زن و بچه ها مراقبت میکنیم شما مردها شبانه به آنجا بروید اونا الان جشن گرفتن سرشون گرمِ سور و

سات هست،حواستون به گرگها باشه آنها نسبت به بو حساس هستن»رو به مادرم کرد و گفت: «دخترم حالا که حالِ خانم نسا خوب نیست شما باید بروی آنجا چند تا از لباسهای بچه را جلوی پنجره بزارید اون حتما دوباره به اونجا بر میگرده که چیزی برای بچه ببرد،وقتی مردها رفتند شما جوانهای روستا را توی خانه و پشت بامِ خانوم نسا جمع کن،تا میتونی سنجاق یا سوزنِ جوال دوز به آنها بده اگر آل آمد به لباسش بزنن مبادا اجازه بدهند فرار کنه دیگه نمیتونید پیداشون کنید» مادرم با صدای لرزان گفت:«بله حاجی بابا فهمیدم» شب سختی در پیش داشتیم مردها با سگهای روستا راهی کوه شدند و جوانها هرکدام یک جایی خودشان را پنهان کردند. به گفته حاجی بابا در همه مطبخ ها باید اجاقها روشن باشد،بوی غذا کل روستا را بگیرد و دود از دودکش ها بالا برود... حاجی بابا زیر کرسی نشسته بود آرام رفتم کنارش نشستم دستم را دورگردنش انداختم گفتم:«خوشحالم که تو رو دارم بابابزرگ.»صورتم را بوسید و گفت:«حالا کمی بخواب شب درازه باید هوشیار باشیم.» به مادرم گفت:« دخترم من و تو امشب باید بیدار بمونیم و حواسمون به جوانها باشه که مبادا بخوابن.»

***

زنِ ابر و باد از آمدن مردان روستا به کوه با خبر شده بود.پیش خودش فکر کرده بود که بهترین وقت است که به روستا بیاید فکرش را عملی کند.هنوز خوابم نبرده بود که بادِ تندی آمد شاخه های خشکِ درختان بصدا در آمدند چند تا از سگهایی که توی روستا بودند پارس میکردند،زود از جا پریدم و گفتم :« حاجی بابا اونا اومدن! » رفتم پشت پنجره حاجی بابا گفت:« سرو صدا نکن فرار میکنن.»ابرهای در حال پرواز را به حاجی بابا نشان دادم که به روستا نزدیک میشدند بله خودشان هستند مادرم از درِ پشتیِ طویله به سراغ جوانها رفت که آماده باشند.گرگها آرام از پشت درختها به روستا نزدیک شدند چشمانی که در سیاهی برق میزدند و ترس بردلم می انداختند.

ابر نزدیکِ خانه احمد خان پایین آمد زنِ  بلند قد با موهای بسیار بلند که نزدیکِ پاهایش بود آرام در را باز کرد وارد خانه شد به طرف اتاق رفت مادرم درِخانه را بست و کلونِ در را انداخت با داد و بیدادِ مادرم همه بیرون ریختند،تا جایی که میشد سنجاق به لباسش زدند.کشان کشان تا خانه ما آوردند پیشِ حاجی بابا که زبان آنها را بلد بود و سالهای پیش هم آنها را دیده بود. زنِ آل با التماس به حاجی بابا میگفت:« بگو آزادم کنن من باید به اون دختر شیر بدم الان گرسنه اس بچۀ من مرده من خیلی شیر دارم»اشاره به سینه خیلی بزرگش کرد که تا نزدیکی ران هایش بود  

حاجی بابا گفت:«مردهای ما الان نزدیک آتشکده شما هستن بگو بچه را به آنها بدهند» زن گفت:« آنها خبردار شدن که شما من را گرفتید بچه را میدهند فقط من را رها کنید» حاجی بابا گفت:«تو هیچوقت از اینجا رهایی پیدا نمیکنی الان مادرِ بچه مریض شده تو باید بمونی به بچه شیر بدهی تا زمانی که خودت بخوای میتونی بمونی.»

***

سرو صدای بلندی از طرف کوهها بگوش میرسید سگها پارس میکردن آتشِ مشعلها همه جا را روشن کرده بود مردها همراه بچه به روستا برگشتند.... با کلی ماجراهایی که برایشان پیش آمده بود بچه را آوردند.زن گریه میکرد و التماس میکرد که من کنیزی شما را میکنم فقط بچه را از من نگیرید.حاجی بابا از خانوم نسا (مادر بچه) خواست که اجازه بدهد که آن زن بچه را شیر بدهد. خانوم نسا گفت:«بشرطی که اینجا نمونه،حاج عمو ببر خونه خودت اگر این بچه شیر این زن را خورده باید با اون زندگی کنه من راضی هستم ببریدش.» احمدخان سرش را پایین انداخته بود و قطره های اشکش مثل مروارید از روی گونه هایش بر روی زمین میریخت. با موافقت هردویِ آنها پدر بزرگ اتاقِ گوشه حیاط را به زن داد.

***

 دختر تا زمانی که شیر میخورد پیش زن بود ولی بعد از آن مادر بزرگم دختر را که حالا بزرگ شده بود به نَنِه ملک سپرد. زنِ آل سالیان درازی پیش پدر بزرگم ماند و کارهای خانه و مزرعه را انجام میداد و کلامی حرف نمیزد و کاری هم به بچه نداشت.

 خانم نسا و احمد خان هم بعد از مدتی از روستا رفتند خانم نسا مریض شده بود مجبور بود مرتب برای دوا و درمان همیشه به شهر برود بخاطر همین بهانه ای شد برای رفتن که مجبور نشوند  شاهد بزرگ شدن دخترشان در خانه حاجی بابا باشند.

***

با آمدنِ بهار زندگی توی روستا عادی شده بود درختها سرسبز شده بودند گلهای بهاری تمام روستا را گلباران کرده بودند گلهای بنفش زرد و قرمز پیچکهای نیلوفر از ایوانهای خانه ها بالا رفته بودند.هرصبح با صدای آواز پرندگان از خواب بیدار میشدیم و همه اهالی روستا خوشحال بودند. پدرم  قبل از آمدن بهار به شهر رفت.

یک روز مادرم گفت: « برویم به حاجی بابا و مادر بزرگ سری بزنیم چند وقتی است که خبری از آنها نداشتیم.»چند ساعتی گذشت که در آنجا بودیم ولی خبری از زنِ ابر و باد نبود مادرم پرسید: «کجا رفته ؟چرا نیست ؟»حاجی بابا گفت:«زنِ آل یک روز توی مزرعه به یک پسر بچه میگه دستام کثیفه بیا این سنجاقها رو از من جدا کن بچه هم اینکار رو میکنه زن سراسیمه به خونه اومد و گفت :« حاجی این همه سال منو نگه داشتی فقط گفتی برو از چشمه آب بیار طویله رو تمیز کن به حیوانها کاه و یونجه بده و خونه رو تمیز کن هیچوقت از من نخواستی بهت اسرار این دنیا رو بگم،نگفتی برایت جواهر بیارم یا جاشون رو بهت بگم کجاست حالا دیگه من آزاد شدم از پیشتون میرم  اینو هم بدون که من به این دختر شیر دادم !!» زن پیشِ چشمانمون دود شد رفت هوا.» مادرم گفت:« ما که هیچوقت از دستِ اینها رهایی نداریم ببین کجا و چه زمانی دوباره پیداشون میشه.» از اون روز به بعد قصهِ شبهای طولانیِ همه اهل روستا زنِ ابروباد شده بود.

برای من هم مثل یک خواب و رؤیا بود که سالیان سال همراهم هست....

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پرواز اَبر و باد» نویسنده «صدیقه پاشایی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692