• خانه
  • داستان
  • داستان «پالتو زرشكي» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

داستان «پالتو زرشكي» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fateme heidarii

آخرهای پاییز است. از شانس خوب من آرايشگاه خلوت است. جز يكي دو نفر كه كارشان تقريبا تمام شده است و دارند با آرايشگر سر رنگ مش چانه مي زنند كه زودتر بروند. من مانده ام با يك خانم پوست و استخوان.

خانم پوست و استخوان تا چشم اش به من مي افتد، با انگشت بی گوشت اش به پالتو زرشکی چرم و بلندی اشاره می کند كه از رخت آويز، آويزان است. «چه قشنگه!» آرایشگر موچین را دست به دست می کند و چشمکی به من می زند، «رو این صندلی بشینين.» چشمهاي درشت خمار آلودش هنوز روي من و پالتو مي گردد. از آن تعارف های الکی می کنم «قابل نداره.» چشم های خمارآلودش را جمع می کند توی صورت باریک و استخوانی اش و می گوید، «چقدر به چشمم آشنا می آیین!؟» آرایشگر كار اصلاح ابرو را تمام نكرده، از آن طرف پرده در حالی که رنگ موها را مخلوط می کند، می گوید، «خواهر معصومه است.» راست مي گويد از شاگردان هم باشگاهی دخترخاله ام بود. يادم افتاد، یکی دو بار با دخترخاله و خواهرش به خانه ی ما آمده بود؛ همان بار اول، با حسین سلام و علیکی گرم و صمیمانه کرده بود، اصلا نگذاشته بود بگویم « حسين خونه ست.اگر معذب مي شوي از در پشتی هال بریم تو!.» رویش شده بود با عشوه بخندد و با کمی مکث وسط هال بیشتر دیده شود. اندام زيبا و لباس های چسبانش، همه ی زیبایی هایش را بدون تعارف نشان می داد.

مانتو نازک و رنگ و رو رفته ای بر تن دارد که آستین هایش را تا وسط بازوهاش تا کرده است. یکی از دگمه هاش شکسته است، هوا آن چنان گرم نيست که آدم به این وضع بیفتد؛ انگار سرما عین خیالش نيست؛ اما من همیشه ی خدا سردم است، انگار زمستان های من طولانی تر از زمستان های بقیه ی آدمهاست؛ از وسط شهریور شروع می شود تا آخر خرداد ماه ادامه دارد. نمی دانم کدام فصل ها را کم دارم که اینطور تمامی روزهایم سرد و بی روح است! پاییز را دوست دارم و نمی خواهم نباشد. بهار را بماند... بیشتر که فکر می کنم می بینم، چقدر سال های من بهم ریخته است و حال آدم هاش با هیچ کجای فصل هام جور در نمی آید.

اسم اش را می پرسم آرایشگر با لهجه ی ترکی و با صمیمیّتی خاص رقیه را می گوید «یوقن» توی مغزم چند تا یوقن دیگر با این شکل و شمایل می چرخند انگار خدا خواسته گِل همه ی یوقن ها را در قالب هایی شبیه هم بريزد.

روی صندلی چرخدار می چرخد و خودش را جمع می کند، طوری می نشیند گویی گنجشکی بر روی دیوار. قالب بزرگ یخی را می ماند که دارد آب می شود. کوچک و آنقدر سبک که هر آن ممکن است با برخورد مشتری ها بشکند، بیفتد. خیالم راحت می شود همه رفته اند و یوقن نه شکسته نه افتاده اما آویزان از صندلی در مغز من می چرخد. دست بر موهای کوتاه پسرانه اش می کشد «بهم میاد؟!» طبق گفته ي آرايشگر، انگار عشق اش کشیده بود این بار موهایش را رنگ بنفش بزند عین رنگ ابروهاش. آرایشگر می گوید، «الان برات کمی پررنگش می کنم.» ابروهایش را می گوید. لبخند کم رنگ بر گوشه ی لبانش می نشیند. سرش انگار دارد می افتد و توان ایستادن بر روی شانه های کوچک و لاغرش را ندارد. با لباس های چین و چروکش ور می رود و با ظرافت زنانه پرزهایش را می گیرد. لرزش انگشتهايش آنقدر زیاد است که یک پرز هم به دستش نمی آید.. هر بار به سمت آرایشگر بر می گردم سرش را چند دور به راست و چپ حرکت می دهد و چشمهایش را باز و بسته مي كند. بین باز و بسته کردن چشمهاش انگار همه ی تأسف ها و دلسوزی هایش به يوقن، یادش می رود. با قهقهه می گوید: ساقیت خواهر زهراست؟ یوقن اما زبانش نمی گیرد جمله ها را درست ادا کند، حرف که می زند کلمه هاش آنقدر کم جان هستند مجبور می شوم به لب های قیطانی اش زل بزنم و آنها را از میان لبانش بیرون بکشم و یا برگردم به طرف آرایشگر که انگار از قبل می داند چه می خواهد بگوید. نمی شنود انگار و آخر همه حرفهایش را می چسباند به پالتو زرشکی من! آدرس دقیق مغازه، قیمت،و جنس پالتو را می پرسد. نمی دانم چرا احساساتی نمی شوم و دلم نمی سوزد بگویم «برش دار مال تو» به وسط ابروهايم اشاره مي كنم، «می خواهم پیوندی هايش بماند.» کلمه ی «مبارکه» اتوماتیک وار می آید و می گذرد و آرایشگر بی آن که منتظر جواب بماند با سر و گردن شروع می کند با نخ اصلاح، عقب جلو رفتن.

از پاییز سال گذشته چندمین باري كه آمده ام آرايشگاه، در همه ي آمدن هايم سراغ یوقن را گرفته ام. و آرايشگر هر بار ماجرای اول را با جذابیّتی تکراری تعریف كرده و براي دلخوشي خودش لذت برده.

انگار همین ديروز بود، رو به روی سشوار نشسته بود و داشت تعریف و تمجید مرا می کرد. «اندامت عالیه، رنگ موهات به به! چه شرابی قشنگیه!» آرایشگر تخصص اش را به رخ  می کشيد و می گفت «بادمجانی». یوقن به این ور و اون ورش دست می زد «اینجاهام بزرگه اونجاهام کوچیکه» آنقدر خودش را پایین می آورد تا وصل می شد به پالتو چرم زرشکی!

مي گويم «اگر مانتو ات تن من می شد عوض می کردیم!» آنقدر آرام می گویم که نشنود. اما کمی بعد از تشکرش می فهمم شنیده است سکوت می کند و دیگر حرف نمی زند حتما دارد با خودش می گوید هر دو که لاغریم و می شود. بو برده است دارم تعارف الکی می کنم یک دفعه چنان سریع بلند می شود و مانتو اش را در می آورد می گذارد توی کیسه ی پلاستیکی، هاج و واج می مانم. می خواهد با پیراهن چهار خانه ی سیاه و سفید و نازک تر از مانتواش برود بیرون. آرایشگر به شال صورتی چروکیده اش که از پشت صندلی اش آویزان است اشاره می کند. نمی دانم اینهمه نیرو یک دفعه از کجا پیدا می شود که با حالتی سراسیمه و هراسان می گوید، «بیرون آن طرف خیابان یکی منتظرش است». رفتن و ناپدید شدنش چنان سریع اتفاق می افتد انگار خواب دیده باشم.

چند تا اسکناس پنج هزار تومانی پلاسیده گذاشته بود روی میزی که پر بود از لاک و ریمل و رژلب و شانه و انواع مداد و وسایل آرایشی دیگر و تند و تند گفته بدون مقدمه گفته بود «دعا کنید امشب کتکم نزنه!» و چند بار دور خودش مثل گیج شده ها چرخیده بود. آرايشگر با ايما و اشاره گفته بود، «فيلمشه»

 وباز بدون مقدمه دست گذاشته بود روی شکم چسبیده به پشت اش و سه تا از انگشت هاش را نشان داده بود. كه بپرسم «چند ماهته؟» و او به قول آرايشگر خودش را بزند به مظلوم ترين زن دنيا و با اشاره ي سر بگويد«سه ماهمه.!» آب دماغش را با پشت دست چند بار پاک کرده بود. بر گشته بود به سمت مم،  «دکتر خوب میشناسی، می خوام کورتاژ کنم!» شماره ی موبایلم را خواسته بود، زیپ کیفم را تا نیمه باز نکرده آرایشگر ابروهای تاتو کرده اش را بالا برده بود. یوقن با صدای خانمی که سرش را تا گردن از در آرایشگاه تو آورده بود تا آدرس مدرسه ی دخترانه ای را بپرسد، ناگهان از جلو چشم مان ناپدید شده بود. صدای قهقه ي آرايشگر سالن رو برداشته بود، «فکر کرد مأموره، زد به چاك...!»

سردی هوا می دود روی تن سالن، انگار دانه های برف اند که رقصان رقصان می آیند تا اشیاء داخل سالن را مثل لباس عروس روی دیوار بکنند،  احساس می کنم در بهمنی گیر کرده ام که برای نجات و رسیدن نیرو باید چند روز دوام بیاورم. آرایشگر می خندد،  «حواست کجاست؟» مثل دفعات پیش می گویم، «یک پالتو که ارزشی ندارد!» این بار از ته دل می گویم. «از همون بار اول دلم نیومد بپوشمش» با صدای بلند می خندد «برا اون آوردی؟»

«اوهوم»

ناگهان خنده اش قطع مي شود و كمي خودش را مي گيرد، «یادت نیست چه سر و وضعی داشت؟ چشماش باز نمی شد، زبونش نمی گرفت حرف بزنه! اینا همه شون همین ان، قبل از همه خودشون رو می سوزونن، از بین می برن...!»

درِ دلش باز می شود و دردهايش سرریز می کند و می ریزد کف سالن، قاطی موهای پخش شده ی رنگ وارنگ.

سراغ بچه اش را می گیرم، می گوید، «گاهی سر و کله ی خواهرش پیدا میشه، برا رنگ و اصلاح میاد.» باز خنده اش دوباره باز مي گردد، «بچه ش دختره!.» رویش را بر می گرداند به سمت رو شویی و شروع می کند به شستن شانه و ظرف رنگ مو. سرش را چند بار به چپ و راست می چرخاند، موهای بلند روی پیشانی اش جلوی صورتش تاب می خورند.

سشوار روی تند گرمايش دارد خفه ام می کند، احساس می کنم نفسم دارد می رود و دیگر هیچوقت بر نگردد. می گویم،  «بسّه!».  از روی کمد پارچه ی مچاله شده ای را بر می دارد و نشانم می دهد، خودش هست همان مانتو نازک پاییزه! «یادت که هست از پارسال انداخته اینجا رفته، یکبار هم سراغشو نگرفته...!» ماسک را از جلوی صورتش بر می دارد و با لحن بی تفاوتی می گوید، «جدی نگیر! برش دار ببر!» پالتو زرشکی چرم بد آویز را می گوید که دارد می افتد...!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پالتو زرشكي» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692