بادِ سردی از دَرز پنجره اتاق به صورتم میخورد سردم شده بود تا چشمم را باز کردم مادرم با دوتا کوزه بالای سرم ایستاده بود.به اشاره اش از جا بلند شدم «زود باش آب لازم دارم دیر شده باید ناهار درست کنم الانِ که پدرت از راه برسه.»
بادِ سردی از دَرز پنجره اتاق به صورتم میخورد سردم شده بود تا چشمم را باز کردم مادرم با دوتا کوزه بالای سرم ایستاده بود.به اشاره اش از جا بلند شدم «زود باش آب لازم دارم دیر شده باید ناهار درست کنم الانِ که پدرت از راه برسه.»