باز این کریم دست و پا چلفتی با آن پاهای درازش بیهوا زد زیر توپ و انداختش توی حیاط اکبر قصاب. وقتی توپ داشت قل میخورد و میرفت طرف خانه اکبر، همگی با دها باز و نفسهای حبس شده به توپ نگاه میکردیم.
چت از طریق واتساپ
باز این کریم دست و پا چلفتی با آن پاهای درازش بیهوا زد زیر توپ و انداختش توی حیاط اکبر قصاب. وقتی توپ داشت قل میخورد و میرفت طرف خانه اکبر، همگی با دها باز و نفسهای حبس شده به توپ نگاه میکردیم.
جویدن و جویدن و جویدن؛ صدای بلعیدنهای تمومنشدنیمون همهجا رو پر کرده بود. برگهای توت، شیرین و لذیذ بودن. حتی با این که دلشوره ناشناختهیی تَنِ بندبندم رو میلرزوند، باز نمیتونستم از اون خوشمزهها دل بِکَنَم. چند روزی میشد که ما رو روی تِلی از برگ ریخته بودن.
شنبه صبح و اوایل زمستان بود. سوزِ بدن لرزانی از لای درزِ در قدی آهنی آرام خودش را به اتاق رساند، پرده را کنار زد و با نفَسِ سرد، خودش را به پای چپم که از زیر پتو بیرون مانده بود جا داد.
مادیار جلوی ویترین کتابفروشی ایستاده بود. دستهای کوچکش را سایبان چشمهایش کرده و به شیشه چسبانده بود؛ به چند کارتپستال زیبای درون قفسه زل زده بود که مثل دولنگه در از وسط بازشان کرده بودند
تیک تاک، تیک تاک، هر گوشه و کنار خانه آکنده از سکوتی بی حد و حساب ، بی نهایت و تیک تاک همیشگی آن ساعت قدیمی هم این سکوت را تشدید می کرد. تحمل تنهایی را نداشت و حالش به مگسی می مانست که بال هایش را کنده باشند و همچون دیوانه ها دور خودش می چرخید و این طرف و آن طرف می رفت،
خب خنده دار نبود دیگر. چرا می بایست می خندیدم وقتی جوکی که تعریف کرد خنده دار نبود. شما را نمی دانم ولی به ما از کودکی خندیدن بی دلیل را به عنوان نشانی از خل وضعی آموخته بودند. مادرم هر وقت از کنار کسی که در خیابان با خودش حرف می زد و بعضن می خندید رد می شد، سری تکان می داد و رو به من می گفت:"طفلکی…"