«اسب سفید وحشی بر آخور ایستاده گران/ اندیشناک سینۀ مفلوک دشتهاست»[1]
آوایی نرم بر گوشهایم مینشیند و دیده میگشایم.
«اندوهناک قلعۀ خورشید سوخته است/ با سر پرغرورش اما دل با دریغ ریش»
این سرزمین ابلق کجاست که مرا این چنین استوار به سینه فشرده؟ من و پهلوان که هردو مرده بودیم! بعد از سقوط در آن مغاک مهیبِ پر از زخمِ مرگ هرچه جان کندیم ما را توانی برای بالاکشیدن خویش نبود. پهلوان با پهلوی دریده خیره شده بود به نگاه من، مبهوت؛ همانند آن روز که مرا از میان گلۀ آن چوپان برگزید و کمند کیانی بر گردنم افکند. من پیش از اینکه پای به دنیا بگذارم از آن او بودم. از آنِ آن پهلوان نامدار و نام او نام مرا جان می بخشید.
اینجا کجاست که بهسان دشتی سیاه و سپید است و این آوا چیست که به سان ساز و طرب بزمهای پهلوان من نیست؟ من کجایم و پهلوان من کجاست؟ چه بر سر او آمد؟ ما که مهمان آن ناپادشاه بودیم و آن فقط به نام، برادر! بوی نیرنگ را شنیدم و چقدر تقلا کردم تا پهلوان بر جای بمانَد و نماند. نمیخواستم گامی به پیش بگذارم که بوی حیله و اروند را خوب میشناختم. پهلوان من نیز میشناخت! اما گویی که آغوش باز کرده بود برای مرگ و با تازیانهاش پیدرپی بر پهلوهای من میکوفت. درد تازیانهها بیش از زخم آن همه نیزه و شمشیرِ کاشته شده در عمق چاهسار بر تنم مانده. درد آن تازیانهها هیچ کم از آههایی نداشت که هر بار با درد زادن از نهادم برمیآمد. من بوی درد را میشناسم و نیز بوی مرگ. آنجا نخجیرگاه مرگ بود. پهلوان من به نخجیر نرفته بود بلکه مرگ به کمین او نشسته بود و من حس آن همه چاهسار را دریافته بودم که به نیرنگ و همانند آبِ زیرِ کاه سراسر نخجیرگاه را فراگرفته بود. اما گویی زمانِ پهلوان من رسیده بود. آنگاه که مرگ میخ خیمهگاهش را بکوبد، چه کسی را یارای رویارویی با او خواهد بود؟
آوا که شکوه گیسوان مرا دارد همچنان بر دشت ابلق طنین میافکند. از آنِ مردی است که هیبت کاتبان را دارد و گویی راوی تمام لحظههایی است که در آنها زاده شدهام. من فرزند همۀ لحظههایم و مادیانی که تمامی اسبهای جهان از زهدان او برآمدهاند. مرد میخواند و صدای لطیف سازی میپیچد در دشت ابلق. مرد شاعر است. شعرش چون آوازی وردگونه بر تنم نقش میزند و با هر واژه جان میگیرم. انگار آوازِ واژهها خون میشود و جاری میشود در درونم. خونی که در آن چاهسار از کالبدم تهی شده و تمام نخجیرگاه را فراگرفته بود، بازمیگردد به رگهایم. جان میگیرم. آرام برمیخیزم و بر پاهایم میایستم. شاعر سر فروافکنده و با صدای رگهداری که بوی رطب و خارک از آن به گوش میرسد، همچنان میخواند:
«اسب سفید وحشی اینک گسسته یال/ بر آخور ایستاده غضبناک/ سم میزند به خاک/ گنجشکهای گرسنه از پیش پای او پرواز میکنند...»
سرم را به سرعت باد به دو سو تکان میدهم و یالم موجاموج می شود. میدانم که زیبایم و باشکوه و آگندهیال؛ آنقدر که در شعر هر شاعری جان بگیرم. خنگ و باره و چرمه و کمیت شوم و میان قصیدهها و مثنویها بتازم. بشوم جانمایۀ نام پهلوانان و بر زبانها چرخ بزنم. بشوم مرکبشان و در میدانهای رزم پابهپای آنان بتازم... اما اکنون اینجا در این دشت سراسر سپید که سیاهی کلمات در آن جوانه زدهاند، نه آخوری هست و نه گنجشکهای گرسنهای پیش پای. نه قصیدهای و نه میدان رزمی و نه پهلوانی که در پارهای از نامش جان بگیرم. شاعر میخواند و مرا با نعلهای نقرهگونم به سیلاب درهها و طومار جادههای تهی پرواز میدهد. با راکب فسردهحالی به گفتگویم مینشاند که شمشیرش مرده و خنجرش را بر کالبد دیوار ناجوانمردی کوفته.
اما من از این سپیدی بیانتها که کلمات همچون سیاهدانه بر آن پراکندهاند خواهم گریخت. شاعر میخواند و من جان میگیرم. هر واژه توانی میشود در تنم و انگار باد به جانم میافتد. تیز میشوم و میتازم. از این دشت سپید که بوی چوبهای جانباخته میدهد و دودهای دلسوخته، میگریزم و میتازم. میتازم و چهارنعل میدوم. ساعتها، روزها و ماهها شاید و چه بسا سالها میتازم. آنچنان میتازم که زمان را درنمییابم. از میان انبوهی از لحظهها که مثل کتابی پی در پی ورق میخورند و دم به دم برایم روی میگشایند میگذرم. از کوهها، از بیابانها، از دشتهای زرد و سرخ، فلاتها، مسیلها، تپهماهورها ... میگذرم. هیچ نمیآرامم. خفتنی در کار نیست، نه ایستاده و نه نشسته. گویی از همان لحظه زاده شدن که بر پای ایستادم و دویدم، بیوقفه میدوم بی هیچ سکون و آرامی.
از دور سبزی مواجی چشمم را مینوازد. از شتابم میکاهم و آرامتر میدوم.
آرامتر آرامتر آرامتر
اکنون آهستهتر گام برمیدارم. آنجا کجاست که «عظیم خوش جایی است» و «جهانی در جهانی سبزه» «پرخیمه و چراغ»؟ گویی مرغزار «پرند نیلگون» بر چهره نقاب کرده و کوهسار «پرنیان هفت رنگ» بر سر افکنده. چه چشمنواز و دلگشاست این مرغزار. صدها اسب همه همشکل من در رنگهای گونهگون در آنجا بر پای ایستادهاند. پیش که میروم اغلب کرّهاند و با تلواسه مرا مینگرند. بوی موی سوخته میآید. در این مرغزار معطر به گلها و ریاحین، بوی موی سوخته بس شگفت است.
آتشی در یک سوي روشن است که شعلههایش سر به آسمان میساید. نزدیکتر که میشوم اسبها را میبینم که پشت به پشت هم قطار شدهاند و چشمانشان خیره به یکدیگر نگران چیزی شبیه درد است انگار. نوبت به هر اسب که میرسد کمندی را چون طوق بر گردنش میافکنند. طوق میافکنند یعنی اسیرش میکنند تا درد بکشد. اینجا اسب داغ میکنند. اینجا داغگاهی است که فقط گذار بعضی از اسبها به آن میافتد. خیلی اسبها در آرزوی اینجا میمیرند و نمیدانند که داغ داغ است. داغ خودِ درد است حتی اگر نشان شاهی بر تنت بگذارد. اینجا داغگاه است. رعشه بر تنم میافتد و دوست دارم صیحه بکشم.
مردی با میلهای که مهر بر سر دارد اسبان را داغ میکند. با هر داغ نقشی بر سرین و شانه آنها مینشیند و بوی درد میپراکند در هوا، در من، در همه اسبهايي كه در دنيا نفس كشيده و دويدهاند. انگار تمام تن من را داغ میکنند. سرینم، شانههایم، صورتم، گردنم و حتی سمهایم. ناگهان میشوم همه اسبهای داغدیدۀ دنیا. اسبها همیشه درد کشیدهاند و میکشند و خواهند کشید. انگار که همزاد دردند. دردی که بر سمهایشان مینشیند، داغی که بر تنشان و رنجِ سرد افساری که دهنهاش چنان بر دندانهای نیش آنها چنگ میزند که نه میتوانند چیزی بخورند و نه حتی فریاد بزنند و دادخواهی کنند. میاندیشم چه نیک که ما به راه نیاکان چندسُم خود نرفته ایم. تکسم بودن این همه درد را بسنده است.
آنسوتر مردی میبینم تاجدار که بر تختی تکیه زده و اطرافش پر است از ندیمان و چاکران دست به سینه. مطربان میزنند و میخوانند و بوی کباب گوشت که با موی سوخته اسبان درآمیخته، مرغزار را آگنده. مردی ژولیده و شوریده با جامۀ بلوچی مندرسی بر تن شعر میخواند:
«هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد شاعران را با لگام و زایران را با فسار»[2]
شاعر داغهای درخشان را به ناردانه و شاخههای بُسّد مانند میکند و اسبها دردهای سرخ و آتشین را به جان میخرند؛ بی آنکه که آهی از نهاد برآورند. آتش شعلهورتر میشود و داغزن تندتر. درد هم با شتاب بیشتری مینشیند بر رگ جان اسبها و با خونشان میآمیزد. به پس گام برمیدارم تا بر تنم ننشیند این همه درد. مرد تاجدار لبخند میزند. چیزی میگوید و مرد بلوچ با شعف به میان گلۀ اسبان میرود و دیگر او را نمیبینم. شاید کرّهها صلهای باشند برای قصیدهای که نثار مرد تاجدار كرده است.
درد همچنان پای میکوبد بر سینۀ مرغزار و همساز با مطربان در ما زیر و بم میشود. مردی که قبایی به رنگ شالپای اسبها به تن دارد، به تعجب به سوی من میآید. گویی بوی غریبیِ من از میان آن همه اسب بر دِماغش نشسته. شاید میخواهد بنگرد که داغ خوردهام و نشاندار شدهام یا نه. هر قدم که او پیش میگذارد، من به پشت گام مینهم. هردو کمکم تند میشویم. به شتاب به عقب برمیگردم و تیز میتازم.
میتازم
میتازم
میتازم
و صدای تلق تلق گامهایم میپیچد در گوش علفها و گلها و درختان و کوهسار و اسبان در صفِ درد.
***
میتازم چونان پرندهای که بال بزند چابک و سبکبال میان انبوهی از ابرها؛ ابرهایی که با یالم درهممیآمیزند و فرامیگیرند گستره آسمان را. چشمهایم را میبندم و میتازم. صداها درهم میشوند. همهمههایی تیز بر گوشم میگذرند و در سرم مینشینند؛ چیزی شبیه چکاچک شمشیرها و نیزهها و سپرها. گویی که ابرهای سیاه گام بر زمین نهاده و همه جا را با غبار اندودهاند. مردانی آهنپوش با سپرهایی از آهن و پوست یا با شمشیرهای آبدار دمشقی چشم در چشم به هم میآویزند. اینجا کجاست که تمام ذراتش بوی خون میدهد. هیچ نیست جز ضرب و طعن و خون. نیزهگذارانی ایستادهاند در هر دو سوی و زهره اسبان آوردگاه را گرفتهاند؛ اسبان زرهپوش یا بی پوستین که در تکاپویند و همراه با راکبان خود میزنند به دل خون.
نیمروز غریبی است. من کجایم و این کیست که بر من نشسته است؟ این کدام راکب است که شمشیرش نمرده و خنجرش را بر دیوار ناجوانمردی نکوفته؟ من اویم یا او من است؟ مردی است بهسان نوری که بر سر آتش نشسته. نمیبینمش اما بوی تمام خونهای خسبیدۀ جهان از او برمیخیزد. گویی او بیدارکنندۀ این خونهاست. چقدر شیفتۀ اویم. گویی که پیکرهایمان یکی است. هر درد را که بر جان او مینشیند، من به عمق جان میچشم و میتازم به هر آن سو که مراد او باشد. گویی که از روزگارانی دور، بسا دورتر از امروز او را میشناسم. گرمای تنش را به نفس میکشم و جان میگیرم. به سان زمانی که با جادوی کلمات شاعر جان گرفتم و پرندهای شدم و فرود آمدم بدین واحۀ بینهایت. جان میگیرم؛ این بار نه بر دشت ابلق بل در آوردگاهی سرخ.
راکبم رزم میکند و من پابهپایش میروم. عطش و زخم بر جانش نشسته و گویا که من آنگونه تشنهام و جانم به درد آغشته. نفسی میکشم عمیق و بوی خاک غریب و خون میریزد درونم. این شمشیر نباید بمیرد. باید راکبم را به جایگاهی برسانم تا زخمهایش تیمار شود. پرنده میشوم و به پرواز درمیآیم. دل میزنم به قلب آسمان. خورشید با نیزههای سوزانش به دل زمین طعن میزند و راکبم خود خورشیدی است در این آسمان که نور میپراکند بر غبار سالیان این واحه. واحه پرنور میشود و گویی زمان یک آن میایستد، میخکوب میشود. همه چیز ساکن شده؛ اسب ها، جنگاوران، نیزهها و شمشیرها در هوا؛ درست مثل خیمههای سوگوار که اندوهناک در گوشهای از آوردگاه، مربع نشستهاند. همه چیز همچون رویاست، همچون خواب؛ خوابی که خودِ بیداری است. گویی یک آن همه چیز شعله میکشد. گویی تمام جهان دل میسپارد به آتش. اما مرا هراسی نیست از آتش که پیش از این تن به آتش سپردهام. همان زمانی که آتش شد آزمون و ابتلای آن راکبم که به تهمت آن زن گرفتار آمد. هرچند راکبم خود آتش بود و آتش که بر آتش کارگر نیست. چه بسا که راکبم آب بود و زلالیاش آتش را بر او سرد کرد. از میان آتش تاختیم و سپیدروی و سپیدجامه از دیگر سوی آن به در آمدیم. اما اکنون که در این وادی غریب با این راکب نورانی دل به آتش زدهام، همه چیز دیگرگونه است. این آتش نور محض است. راکبم دست میکشد بر آتش و نور از دستانش برمیخیزد و مینشیند بر دل ظلماتی که همچون قاف بر گرداگرد گیتی حلقه زده است. این نیمروز میشود تمام لحظههایی که از ابتدای هستی آمدهاند و گذر کردهاند و تا همین لحظۀ ساکن شدن جان داشتهاند. راکبم شمشیر میگرداند و با پاهایش آرام میکوبد بر پهلوانم. جانی دوباره میگیرم و ناگهان دوباره به تپش میافتد قلب آوردگاه. جنگاوران نیزه میافکنند و شمشیر میکشند و اسبها میتازند، راکبم زخم میزند و زخم میخورد و من میتازم. خاک برایم راه باز میکند و درختانی که شاید یک روز در این واحه سبز شوند و دست بر آسمان برآورند، در دو سوی راه دست به سینه همچون چاکران به صف شدهاند. عطر خون راکبم فضا را آغشته. جانم پر از زخم است و تشنهام؛ تشنه بهسان خاری سبز که در میانۀ یک مفازۀ بی آب و علف رستگاری میطلبد و همواره در انتظار بارانی است که یک روز قدم بگذارد به خواب او. باید راکبم را برای تیمار به جایگاهی برسانم حتی اگر نحرم کنند و خون از گلوگاهم تا آسمان بجوشد. میتازم و خاک همراهیام میکند و درختان تسبیح کنان دعایم میگویند.
دردی به سینهام نشسته که آسمان ها فاصله دارد با درد داغگاه و افسار و نعل شدن. اینجا نه اسبستان است و نه داغگاه و نه حتی آوردگاه. اینجا یک جای دیگر است؛ از لونی دیگر و بویی دیگر. همه جا سرخ است و خون موج زده تا درون نگاه من. ناگهان صدایی مهیب به گوشم مینشیند که قلبم را از سینه بیرون میافکند. راکبم نیمهجان بر زمین افتاده. راکبم مردی است به سینه ستبر و به هیبت اساطیری که عمری با آنها زیسته بودم. سراسر نور است و سبزیای از جنس درختان هاله شده در اطرافش. خون جاری میشود روی زمین؛ خون راکبم. همه جا معطر میشود. به دورش میگردم. میبویمش. چقدر شیفتۀ اویم. انگار من اوست و او من. انگار هر دو از یک ریشه جوانه زدهایم و سرمان به سدرۀ منتهی رسیده و شاخهیمان با شاخههای آن درآمیخته. گویی تمام زمین و آسمان از ریشهها و شاخههای ماست. میبویمش، میبوسمش بارها. نفسش مینشیند بر نفسم. پیشانی به خونش میسایم؛ همچون ساجدی که پیشانی بر خاک بساید. متبرک میشوم و عطر او را میگیرم. مردان جنگی از هر سوی هجوم میآورند؛ از هر طرف تازان و دوان. من اما ایستادهام بر سر پیکر زخمخورده اش. خونش جاری شده بر زمین. میدانم که این خون سبز خواهد شد به هیئت درختان هماره سبز. مردان جنگی پیش میآیند و من همچنان ایستادهام.
-نگذارید این اسب برود. سوگند به خداوند که پربهاترین اسبهای محمدبن عبدالله است.
صدای مرد که آغشته به بوی مرگ است، طنین میافکند بر سراسر آوردگاه. از هر سو محصور میشوم؛ همچون آهویی که افتاده باشد در حلقۀ شکار پَرۀ شکارگرانِ نخجیرگاه. گنگ و مبهوت مینگرمشان. ناگهان عطر راکبم همه جا را پر میکند. پرنده میشوم؛ پرواز میکنم و پاهایم بال میشوند و با آنها بر فرق شکارگرانم میکوبم. شکارگرانم همچون شیرانی که به ضرب گرزی گران از پای درآیند به زمین میافتند. حلقه باز میشود و من میگریزم. میتازم. خاک آغوش میگشاید تا گام بگذارم بر سینهاش. بویی غریب دستم را میگیرد و به شتاب میکشاندم به سمت خیمهگاهی که سیاهپوشانی بر درش ایستادهاند؛ زنانی که بوی راکبم را میدهند. یکیشان نقاب از چهر برمیدارد و مرا مینگرد. گویی با نگاهش میپرسد: «راکبت را چه کردی ای بیوفا؟» چشمان سیاه زن نافذ است و یک آن برقش دیدهام را تار میکند. این همان برقی است که از شمشیر راکبم ساطع میشد. گویی این زن شمشیر اوست. بغض میآید و خنجر بر بیخ گلویم میگذارد و بیحرکت میایستد. بغض میآید و نحرم میکند. دختر جوانی مویه میکند و سراغ پدرش را از من میگیرد. صدای دختر بوی راکبم را میدهد.
–پدرم را چه کردی؟ چرا تنها آمدی؟... پدر آیا تسلیم مرگ شدی؟... آری... آری تو را یاوری نبود.
بغض تکانی میخورد و راهی چشمانم میشود. صیحهای میکشم؛ صیحهای به بلندای تمام صداهای عظیم جهان. بازتاب صیحهام از چهار طرف ما را نشانه میگیرد. زنان به سویم میآیند و در آغوشم میگیرند. مویه میکنند و دست بر زخمهایم میکشند و از راکبم سراغ میگیرند. آن زن که برق چشمان راکبم را در دیده دارد گردنم را به سینه میفشرد و دست بر یالم میکشد. ضجه نمیزند اما زیر لب چیزی میگوید. می دانم اگر آن شاعر دشت ابلق اکنون اینجا حضور داشت و مرا مینگریست این چنین زخمخورده و پریشان و آغشته به عطری شیرین، چیزی به شعرش می افزود. کاش تصویرگری اینجا بود و این لحظه معطر را به تصویر میکشید.
زخمهایم به درد میآیند و ناله سر میدهند. رودی آن سوتر ساکن و دست به سینه نشسته و این هیاهو را مینگرد. باید به دل آب بزنم. آهنگ رود میکنم و پا بر سینهاش میگذارم. میتازم و صدای گامهایم از دورتر به گوشم مینشیند. رود میشود بوسه گاه قدمهایم و جان آب عطر راکبم را میگیرد.[3]
باید از این آب بگذرم. باید بتازم به سمت مرغزاری که فرزند آن راکب سپیدروی و سپیدجامهام، همو که با هم از آتش گذشتیم قصد آنجا دارد. آن راکبم گفته بود زین پس فرمان باد را هم نبرم تا روزی که فرزندش بیاید.[4] باید آن مرغزار را پیدا کنم و به انتظار بنشینم. راکبم میدانست که سرش را بر آن تشت زرین خواهند نهاد و از تن جدا خواهند کرد. انگار خواب دیده بود؛ خواب مرگ. باید بروم به انتظار آن جوان که بناست کین خون پدر را بکشد. به میانۀ رود که میرسم عطری عظیم فضا را میگیرد؛ عطر راکبم. یک آن آسمان سرخ میشود و گویی آتش به جان جهان میافتد. همانند آن روز؛ روزی که با آن راکبم سپیدرویم از دل آتش گذشتیم. به پس خویش می نگرم. هیاهویی به پاست. درختی را میبینم که قد میکشد. سوگند به خداوندگار که قد میکشد و دستانش را به سمت آسمان میبرد. از شاخههای سبزش آتش میبارد؛ شاید هم خون. بوی خون با عطر راکبم درهم آمیخته. همه جا سبز و سرخ است. چشمهایم را میبندم و میتازم. گویی این رود را هیچ پایابی نیست و آب مرا روی دستانش میبرد. باید به مرغزار بروم و به انتظار راکب جوانم بنشینم...
[1] . از شعر «اسب سپید وحشی» منوچهر آتشی
.[2] از قصیده «داغگاه» فرخی سیستانی
[3] . عبدالله بن قیس گفت: «آن اسب را دیدم که تمام مردم از دور او پراکنده شدند و او به سرعت به طرف خیمهها رفت و کسی قادر نبود به او نزدیک شود و سپس آهنگ فرات کرد و به سرعت خود را به وسط فرات رسانید و در آب فرورفت و تا امروز کسی نمیداند او کجا رفته و چه شده است.» (اسرار الشهادة)
[4] . سیاوش چو گشت از جهان ناامید برو تیره شد روی روز سپید
چنین گفت شبرنگ بهزاد را که فرمان مبر زین سپس باد را
همی باش بر کوه و در مرغزار چو کیخسرو آید تو را خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب ز دشمن زمین را به نعلت بروب