• خانه
  • داستان
  • «حکایت آن مادیان که من بودم» نویسنده «شهناز عرش‌اکمل»

«حکایت آن مادیان که من بودم» نویسنده «شهناز عرش‌اکمل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

shahnaz arah akmal

«اسب سفید وحشی بر آخور ایستاده گران/ اندیشناک سینۀ مفلوک دشت­هاست»[1]

آوایی نرم بر گوش­هایم می­نشیند و دیده می­گشایم.

 «اندوهناک قلعۀ خورشید سوخته است/ با سر پرغرورش اما دل با دریغ ریش»

این سرزمین ابلق کجاست که مرا این چنین استوار به سینه فشرده؟ من و پهلوان که هردو مرده بودیم! بعد از سقوط در آن مغاک مهیبِ پر از زخمِ مرگ هرچه جان کندیم ما را توانی برای بالاکشیدن خویش نبود. پهلوان با پهلوی دریده خیره شده بود به نگاه من، مبهوت؛ همانند آن روز که مرا از میان گلۀ آن چوپان برگزید و کمند کیانی بر گردنم افکند. من پیش از اینکه پای به دنیا بگذارم از آن او بودم. از آنِ آن پهلوان نامدار و نام او نام مرا جان می بخشید.

 اینجا کجاست که به­سان دشتی سیاه و سپید است و این آوا چیست که به سان ساز و طرب بزم­های پهلوان من نیست؟ من کجایم و پهلوان من کجاست؟ چه بر سر او آمد؟ ما که مهمان آن ناپاد­شاه بودیم و آن فقط به نام، برادر! بوی نیرنگ را شنیدم و چقدر تقلا کردم تا پهلوان بر جای بمانَد و نماند. نمی­خواستم گامی به پیش بگذارم که بوی حیله و اروند را خوب می­شناختم. پهلوان من نیز می­شناخت! اما گویی که آغوش باز کرده بود برای مرگ و با تازیانه­اش پی­در­پی بر پهلوهای من می­کوفت. درد تازیانه­ها بیش از زخم آن همه نیزه و شمشیرِ کاشته شده در عمق چاهسار بر تنم مانده. درد آن تازیانه­ها هیچ کم از آه­هایی نداشت که هر بار با درد زادن از نهادم برمی­آمد. من بوی درد را می­شناسم و نیز بوی مرگ. آنجا نخجیرگاه مرگ بود. پهلوان من به نخجیر نرفته بود بلکه مرگ به کمین او نشسته بود و من حس آن همه چاهسار را دریافته بودم که به نیرنگ و همانند آبِ زیرِ کاه سراسر نخجیرگاه را فراگرفته بود. اما گویی زمانِ پهلوان من رسیده بود. آن­گاه که مرگ میخ خیمه­گاهش را بکوبد، چه کسی را یارای رویارویی با او خواهد بود؟

آوا که شکوه گیسوان مرا دارد همچنان بر دشت ابلق طنین می­افکند. از آنِ مردی است که هیبت کاتبان را دارد و گویی راوی تمام لحظه­هایی است که در آنها زاده شده­ام. من فرزند همۀ لحظه­هایم و مادیانی­ که تمامی اسب‌های جهان از زهدان او برآمده­اند. مرد می­خواند و صدای لطیف سازی می­پیچد در دشت ابلق. مرد شاعر است. شعرش چون آوازی وردگونه بر تنم نقش می­زند و با هر واژه جان می­گیرم. انگار آوازِ واژه­ها خون می­شود و جاری می­شود در درونم. خونی که در آن چاهسار از کالبدم تهی شده و تمام نخجیرگاه را فراگرفته بود، بازمی­گردد به رگ­هایم. جان می­گیرم. آرام برمی­خیزم و بر پاهایم می­ایستم. شاعر سر فروافکنده و با صدای رگه­داری که بوی رطب و خارک از آن به گوش می­رسد، همچنان می­خواند:

«اسب سفید وحشی اینک گسسته یال/ بر آخور ایستاده غضبناک/ سم می­زند به خاک/ گنجشک­های گرسنه از پیش پای او پرواز می­کنند...»

سرم را به سرعت باد به دو سو تکان می­دهم و یالم موجاموج می شود. می­دانم که زیبایم و باشکوه و آگنده­یال؛ آن­قدر که در شعر هر شاعری جان بگیرم. خنگ و باره و چرمه و کمیت شوم و میان قصیده­ها و مثنوی­ها بتازم. بشوم جانمایۀ نام پهلوانان و بر زبان­ها چرخ بزنم. بشوم مرکبشان و در میدان­های رزم  پابه­پای آنان بتازم... اما اکنون اینجا در این دشت سراسر سپید که سیاهی کلمات در آن جوانه زده­اند، نه آخوری هست و نه گنجشک­های گرسنه­ای پیش پای. نه قصیده‌ای و نه میدان رزمی و نه پهلوانی که در پاره­ای از نامش جان بگیرم. شاعر می­خواند و مرا با نعل­های نقره­گونم به سیلاب دره­ها و طومار جاده­های تهی پرواز می­دهد. با راکب فسرده‌حالی به گفتگویم می­­نشاند که شمشیرش مرده و خنجرش را بر کالبد دیوار ناجوانمردی کوفته.

 اما من از این سپیدی بی­انتها که کلمات همچون سیاه­دانه بر آن پراکنده­اند خواهم گریخت. شاعر می­خواند و من جان می­گیرم. هر واژه توانی می­شود در تنم و انگار باد به جانم می­افتد. تیز می­شوم و می­تازم. از این دشت سپید که بوی چوب­های جان­باخته می­دهد و دودهای دل­سوخته، می­گریزم و می­تازم. می­تازم و چهارنعل می­دوم. ساعت­ها، روزها و ماه­ها شاید و چه بسا سال­ها می­تازم. آن‌چنان می­تازم که زمان را درنمی­یابم. از میان انبوهی از لحظه­ها که مثل کتابی پی در پی ورق می­خورند و دم به دم برایم روی می­گشایند می­گذرم. از کوه­ها، از بیابان­ها، از دشت­های زرد و سرخ، فلات­ها، مسیل­ها، تپه­ماهورها ... می­گذرم. هیچ نمی­آرامم. خفتنی در کار نیست، نه ایستاده و نه نشسته. گویی از همان لحظه زاده شدن که بر پای ایستادم و دویدم، بی­وقفه می­دوم بی هیچ سکون و آرامی.

از دور سبزی مواجی چشمم را می­نوازد. از شتابم می­کاهم و آرام­تر می­دوم.

آرام­تر      آرام­تر       آرام­تر                                           

 اکنون آهسته­تر گام برمی­دارم. آنجا کجاست که «عظیم خوش جایی است» و «جهانی در جهانی سبزه» «پرخیمه و چراغ»؟ گویی مرغزار «پرند نیلگون» بر چهره نقاب کرده و کوهسار «پرنیان هفت رنگ» بر سر افکنده. چه چشم­نواز و دلگشاست این مرغزار. صدها اسب همه همشکل من در رنگ­های گونه­گون در آنجا بر پای ایستاده­اند. پیش که می­روم اغلب کرّه­اند و با تلواسه مرا می­نگرند. بوی موی سوخته می­آید. در این مرغزار معطر به گل­ها و ریاحین، بوی موی سوخته بس شگفت است.

 آتشی در یک سوي روشن است که شعله­هایش سر به آسمان می­ساید. نزدیک­تر که می­شوم  اسب­ها را می­بینم که پشت به پشت هم قطار شده­اند و چشمانشان خیره به یکدیگر نگران چیزی شبیه درد است انگار. نوبت به هر اسب که می­رسد کمندی را چون طوق بر گردنش می­افکنند. طوق می­افکنند یعنی اسیرش می­کنند تا درد بکشد. اینجا اسب داغ می­کنند. اینجا داغگاهی است که فقط گذار بعضی از اسب­ها به آن می­افتد. خیلی اسب­ها در آرزوی اینجا می­میرند و نمی­دانند که داغ داغ است. داغ خودِ درد است حتی اگر نشان شاهی بر تنت بگذارد. اینجا داغگاه است. رعشه بر تنم می­افتد و دوست دارم صیحه بکشم.

 مردی با میله­ای که مهر بر سر دارد اسبان را داغ می­کند. با هر داغ نقشی بر سرین و شانه آنها می­نشیند و بوی درد می­پراکند در هوا، در من، در همه اسب‌هايي كه در دنيا نفس كشيده و دويده‌اند. انگار تمام تن من را داغ می­کنند. سرینم، شانه­هایم، صورتم، گردنم و حتی سم­هایم. ناگهان می­شوم همه اسب­های داغدیدۀ دنیا. اسب­ها همیشه درد کشیده­اند و می­کشند و خواهند کشید. انگار که همزاد دردند. دردی که بر سم­هایشان می­نشیند، داغی که بر تنشان و رنجِ سرد افساری که دهنه­اش چنان بر دندان­های نیش آنها چنگ می­زند که نه می­توانند چیزی بخورند و نه حتی فریاد بزنند و دادخواهی کنند. می­اندیشم چه نیک که ما به راه نیاکان چندسُم خود نرفته ایم. تک­سم بودن این همه درد را بسنده است.

آن­سوتر مردی می‌بینم تاجدار که بر تختی تکیه زده و اطرافش پر است از ندیمان و چاکران دست به سینه. مطربان می­زنند و می­خوانند و بوی کباب گوشت که با موی سوخته اسبان درآمیخته، مرغزار را آگنده. مردی ژولیده و شوریده با جامۀ بلوچی مندرسی بر تن شعر می­خواند:

       «هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد       شاعران را  با  لگام  و  زایران را  با  فسار»[2]

شاعر داغ­های درخشان را به ناردانه و شاخه­های بُسّد مانند می­کند و اسب­ها دردهای سرخ و آتشین را به جان می­خرند؛ بی آنکه که آهی از نهاد برآورند. آتش شعله­ورتر می­شود و داغزن تندتر. درد هم با شتاب بیشتری می‌نشیند بر رگ جان اسب­ها و با خونشان می­آمیزد. به پس گام برمی­دارم تا بر تنم ننشیند این همه درد. مرد تاجدار لبخند می­زند. چیزی می­گوید و مرد بلوچ با شعف به میان گلۀ اسبان می­رود و دیگر او را نمی­بینم. شاید کرّه­ها صله­ای باشند برای قصیده­ای که نثار مرد تاجدار كرده است.

درد همچنان پای می­کوبد بر سینۀ مرغزار و همساز با مطربان در ما زیر و بم می­شود. مردی که قبایی به رنگ شال­پای اسب­ها به تن دارد، به تعجب به سوی من می­آید. گویی بوی غریبیِ من از میان آن همه اسب بر دِماغش نشسته. شاید می­خواهد بنگرد که داغ خورده­ام و نشاندار شده­ام یا نه. هر قدم که او پیش می­گذارد، من به پشت گام می­نهم. هردو کم­کم تند می­شویم. به شتاب به عقب برمی­گردم و تیز می­تازم.

می­تازم

می­تازم

 می­تازم

و صدای تلق تلق گام­هایم می­پیچد در گوش علف­ها و گل­ها و درختان و کوهسار و اسبان در صفِ درد­.

***

می­تازم چونان پرنده­ای که بال بزند چابک و سبکبال میان انبوهی از ابرها؛ ابرهایی که با یالم درهم­می­آمیزند و فرامی­گیرند گستره آسمان را. چشم­هایم را می­بندم و می­تازم. صداها درهم می­شوند. همهمه­هایی تیز بر گوشم می­گذرند و در سرم می­نشینند؛ چیزی شبیه چکاچک شمشیرها و نیزه­ها و سپرها. گویی که ابرهای سیاه گام بر زمین نهاده­ و همه جا را با غبار اندوده­اند. مردانی آهن­پوش با سپرهایی از آهن و پوست یا با شمشیرهای آبدار دمشقی چشم در چشم به هم می­آویزند. اینجا کجاست که تمام ذراتش بوی خون می­دهد. هیچ نیست جز ضرب و طعن و خون. نیزه­­گذارانی ایستاده­اند در هر دو سوی و زهره اسبان آوردگاه را گرفته­اند؛ اسبان زره­پوش یا بی پوستین که در تکاپویند و همراه با راکبان خود می­زنند به دل خون.

نیمروز غریبی است. من کجایم و این کیست که بر من نشسته است؟ این کدام راکب است که شمشیرش نمرده و خنجرش را بر دیوار ناجوانمردی نکوفته؟ من اویم یا او من است؟ مردی است به­سان نوری که بر سر آتش نشسته. نمی­بینمش اما بوی تمام خون­های خسبیدۀ جهان از او برمی­خیزد. گویی او بیدارکنندۀ این خون­هاست. چقدر شیفتۀ اویم. گویی که پیکرهایمان یکی است. هر درد را که بر جان او می­نشیند، من به عمق جان می­چشم و می­تازم به هر آن سو که مراد او باشد. گویی که از روزگارانی دور، بسا دورتر از امروز او را می­شناسم. گرمای تنش را به نفس می­کشم و جان می­گیرم. به سان زمانی که با جادوی کلمات شاعر جان گرفتم و پرنده­ای شدم و فرود آمدم بدین واحۀ بی­نهایت. جان می­گیرم؛ این بار نه بر دشت ابلق بل در آوردگاهی سرخ.

راکبم رزم می­کند و من پابه­پایش می­روم. عطش و زخم بر جانش نشسته و گویا که من آن­گونه تشنه­ام و جانم به درد آغشته. نفسی می­کشم عمیق و بوی خاک غریب و خون می­ریزد درونم. این شمشیر نباید بمیرد. باید راکبم را به جایگاهی برسانم تا زخم­هایش تیمار شود. پرنده می­شوم و به پرواز درمی­آیم. دل می­زنم به قلب آسمان. خورشید با نیزه­های سوزانش به دل زمین طعن می­زند و راکبم خود خورشیدی است در این آسمان که نور می­پراکند بر غبار سالیان این واحه. واحه پرنور می­شود و گویی زمان یک آن می­ایستد، میخکوب می­شود. همه چیز ساکن شده؛ اسب ها، جنگاوران، نیزه­ها و شمشیرها در هوا؛ درست مثل خیمه­های سوگوار که اندوهناک در گوشه­ای از آوردگاه، مربع نشسته­اند. همه چیز همچون رویاست، همچون خواب؛ خوابی که خودِ بیداری است. گویی یک آن همه چیز شعله می­کشد. گویی تمام جهان دل می­سپارد به آتش. اما مرا هراسی نیست از آتش که پیش از این تن به آتش سپرده­ام. همان زمانی که آتش شد آزمون و ابتلای آن راکبم که به تهمت آن زن گرفتار آمد. هرچند راکبم خود آتش بود و آتش که بر آتش کارگر نیست. چه بسا که راکبم آب بود و زلالی­اش آتش را بر او سرد کرد. از میان آتش تاختیم و سپیدروی و سپیدجامه از دیگر سوی آن به در آمدیم.  اما اکنون که در این وادی غریب با این راکب نورانی­ دل به آتش زده­ام، همه چیز دیگرگونه است. این آتش نور محض است. راکبم دست می­کشد بر آتش و نور از دستانش برمی­خیزد و می­نشیند بر دل ظلماتی که همچون قاف بر گرداگرد گیتی حلقه زده است. این نیمروز می­شود تمام لحظه­هایی که از ابتدای هستی آمده­اند و گذر کرده­اند و تا همین لحظۀ ساکن شدن جان داشته­اند. راکبم شمشیر می­گرداند و با پاهایش آرام می­کوبد بر پهلوانم. جانی دوباره می­گیرم و ناگهان دوباره به تپش می­افتد قلب آوردگاه. جنگاوران نیزه می­افکنند و شمشیر می­کشند و اسب­ها می­تازند، راکبم زخم می­زند و زخم می­خورد و من می­تازم. خاک برایم راه باز می­کند و درختانی که شاید یک روز در این واحه سبز شوند و دست بر آسمان برآورند، در دو سوی راه دست به سینه همچون چاکران به صف شده­اند. عطر خون راکبم فضا را آغشته. جانم پر از زخم است و تشنه­ام؛ تشنه­ به­سان خاری سبز که در میانۀ یک مفازۀ بی آب و علف رستگاری می­طلبد و همواره در انتظار بارانی است که یک روز قدم بگذارد به خواب او. باید راکبم را برای تیمار به جایگاهی برسانم حتی اگر نحرم کنند و خون از گلوگاهم تا آسمان بجوشد. می­تازم و خاک همراهی­ام می­کند و درختان تسبیح کنان دعایم می­گویند.

دردی به سینه­ام نشسته که آسمان ها فاصله دارد با درد داغگاه و افسار و نعل شدن. اینجا نه اسبستان است و نه داغگاه و نه حتی آوردگاه. اینجا یک جای دیگر است؛ از لونی دیگر و بویی دیگر. همه جا سرخ است و خون موج زده تا درون نگاه من. ناگهان صدایی مهیب به گوشم می­نشیند که قلبم را از سینه بیرون می­افکند. راکبم نیمه­جان بر زمین افتاده. راکبم مردی است به سینه ستبر و به هیبت اساطیری که عمری با آنها زیسته بودم. سراسر نور است و سبزی­ای از جنس درختان هاله شده در اطرافش. خون جاری می­شود روی زمین؛ خون راکبم. همه جا معطر می­شود. به دورش می­گردم. می­بویمش. چقدر شیفتۀ اویم. انگار من اوست و او من. انگار هر دو از یک ریشه جوانه زده­ایم و سرمان به سدرۀ منتهی رسیده و شاخه­یمان با شاخه­های آن درآمیخته. گویی تمام زمین و آسمان از ریشه­ها و شاخه­های ماست. می­بویمش، می­بوسمش بارها. نفسش می­نشیند بر نفسم. پیشانی ­به خونش می­سایم؛ همچون ساجدی که پیشانی بر خاک بساید. متبرک می­شوم و عطر او را می­گیرم. مردان جنگی از هر سوی هجوم می­آورند؛ از هر طرف تازان و دوان. من اما ایستاده­ام بر سر پیکر زخم­خورده­ اش. خونش جاری شده بر زمین. می­دانم که این خون سبز خواهد شد به هیئت درختان هماره سبز. مردان جنگی پیش می­آیند و من همچنان ایستاده­ام.

-نگذارید این اسب برود. سوگند به خداوند که پربهاترین اسب­های محمدبن عبدالله است.

 صدای مرد که آغشته به بوی مرگ است، طنین می­افکند بر سراسر آوردگاه. از هر سو محصور می­شوم؛ همچون آهویی که افتاده باشد در حلقۀ شکار پَرۀ شکارگرانِ نخجیرگاه. گنگ و مبهوت می­نگرمشان. ناگهان عطر راکبم همه جا را پر می­کند. پرنده می­شوم؛ پرواز می­کنم و پاهایم بال می­شوند و با آنها بر فرق شکارگرانم می­کوبم. شکارگرانم همچون شیرانی که به ضرب گرزی گران از پای درآیند به زمین می­افتند. حلقه باز می­شود و من می­گریزم. می­تازم. خاک آغوش می­گشاید تا گام بگذارم بر سینه­اش. بویی غریب دستم را می­گیرد و به شتاب می­کشاندم به سمت خیمه­گاهی که سیاهپوشانی  بر درش ایستاده­اند؛ زنانی که بوی راکبم را می­دهند. یکی­شان نقاب از چهر برمی­دارد و مرا می­نگرد. گویی با نگاهش می­پرسد: «راکبت را چه کردی ای بی­وفا؟» چشمان سیاه زن نافذ است و یک آن برقش دیده­ام را تار می­کند. این همان برقی است که از شمشیر راکبم ساطع می­شد. گویی این زن شمشیر اوست. بغض می­آید و خنجر بر بیخ گلویم می­گذارد و بی­حرکت می­ایستد. بغض می­آید و نحرم ­می­کند. دختر جوانی مویه می­کند و سراغ پدرش را از من می­گیرد. صدای دختر بوی راکبم را می­دهد.

–پدرم را چه کردی؟ چرا تنها آمدی؟... پدر آیا تسلیم مرگ شدی؟... آری... آری تو را یاوری نبود.

بغض تکانی می­خورد و راهی چشمانم می­شود. صیحه­ای می­کشم؛ صیحه­ای به بلندای تمام صداهای عظیم جهان. بازتاب صیحه­ام از چهار طرف ما را نشانه می­گیرد. زنان­ به سویم می­آیند و در آغوشم می­گیرند. مویه می‌کنند و دست بر زخم‌هایم می‌کشند و از راکبم سراغ می­گیرند. آن زن که برق چشمان راکبم را در دیده دارد گردنم را به سینه می­فشرد و دست بر یالم می­کشد. ضجه نمی‌زند اما زیر لب چیزی می‌گوید. می دانم اگر آن شاعر دشت ابلق اکنون اینجا حضور داشت و مرا می­نگریست این چنین زخم‌خورده و پریشان و آغشته به عطری شیرین، چیزی به شعرش می افزود. کاش تصویرگری اینجا بود و این لحظه معطر را به تصویر می‌کشید.

زخم‌هایم به درد می‌آیند و ناله سر می‌دهند. رودی آن سوتر ساکن و دست به سینه نشسته و این هیاهو را می‌نگرد. باید به دل آب بزنم. آهنگ رود می‌کنم و پا بر سینه‌اش می‌گذارم. می‌تازم و صدای‌ گام‌هایم از دورتر به گوشم می‌نشیند. رود می‌شود بوسه گاه قدم‌هایم و جان آب عطر راکبم را می‌گیرد.[3]

باید از این آب بگذرم. باید بتازم به سمت مرغزاری که فرزند آن راکب سپیدروی و سپیدجامه‌ام، همو که با هم از آتش گذشتیم قصد آنجا دارد. آن راکبم گفته بود زین پس فرمان باد را هم نبرم تا روزی که فرزندش بیاید.[4] باید آن مرغزار را پیدا کنم و به انتظار بنشینم. راکبم می­دانست که سرش را بر آن تشت زرین خواهند نهاد و از تن جدا خواهند کرد. انگار خواب دیده بود؛ خواب مرگ. باید بروم به انتظار آن جوان که بناست کین خون پدر را بکشد. به میانۀ رود که می­رسم عطری عظیم فضا را می‌گیرد؛ عطر راکبم. یک آن آسمان سرخ می‌شود و گویی آتش به جان جهان می‌افتد. همانند آن روز؛ روزی که با آن راکبم سپیدرویم از دل آتش گذشتیم. به پس خویش می نگرم. هیاهویی به پاست. درختی را می‌بینم که قد می‌کشد. سوگند به خداوندگار که قد می‌کشد و دستانش را به سمت آسمان می‌برد. از شاخه‌های سبزش آتش می‌بارد؛ شاید هم خون. بوی خون با عطر راکبم درهم آمیخته. همه جا سبز و سرخ است. چشم‌هایم را می‌بندم و می‌تازم. گویی این رود را هیچ پایابی نیست و آب مرا روی دستانش می­برد. باید به مرغزار بروم و به انتظار راکب جوانم بنشینم...

 

[1] . از شعر «اسب سپید وحشی» منوچهر آتشی

 .[2] از قصیده «داغگاه» فرخی سیستانی

[3] . عبدالله بن قیس گفت: «آن اسب را دیدم که تمام مردم از دور او پراکنده شدند و او به سرعت به طرف خیمه‌ها رفت و کسی قادر نبود به او نزدیک شود و سپس آهنگ فرات کرد و به سرعت خود را به وسط فرات رسانید و در آب فرورفت و تا امروز کسی نمی‌داند او کجا رفته و چه شده ‌است.» (اسرار الشهادة)

[4] . سیاوش چو گشت از جهان ناامید     برو تیره شد روی روز سپید

    چنین گفت شبرنگ بهزاد را           که فرمان مبر زین سپس باد را

   همی باش بر کوه و در مرغزار         چو کیخسرو آید تو را خواستار

   ورا بارگی باش و گیتی بکوب        ز دشمن زمین را به نعلت بروب

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

«حکایت آن مادیان که من بودم» نویسنده «شهناز عرش‌اکمل»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692