• خانه
  • داستان
  • داستان «پله برقی به سمت ماه خراب است» نویسنده «مهدیه خردمند»

داستان «پله برقی به سمت ماه خراب است» نویسنده «مهدیه خردمند»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

مدتی هست که خورشید درون خودش فرو رفته و چاله ای عمیق و سیاه را در دل فضا حفر کرده است. وقتی سوار پله برقی می شوی تا مثل هر روز در دفتر کارت روی ماه پشت میزی خاکستری رنگ بنشینی، دیدن جای خالی خورشید یادآور جا های خالی زیادی برایت هست.

حالا چند سالی می شود که صبح ها به جای نور خورشید، نوری که تمام تلاشش را می کرد تا از لای پرده ها دزدکی وارد اتاق بشود و فرش لاکی مادربزرگ را درخشان تر کند، لامپ های مصنوعی بزرگی در سرتاسر کره ی زمین نصب شده اند و مثل خورشید واقعی تمام شهر ها را در طول روز روشن می کنند. انگار که خورشید دوباره زنده شده است. ولی وقتی که به فرش لاکی مادربزرگ نگاه می کنم می بینم هر روز دارد تیره تر می شود. حالا طی این چند سالی که خورشید به نقطه ی سیاه آسمان تبدیل شده عطارد و زهره هم سرد تر شده اند و مدتی هست که فعالیت ها روی این دو سیاره هم آغاز شده. حالا دیگر تعطیلی وجود ندارد و همه ی مردم دارند عطارد و زهره را برای کار و زندگی آماده می کنند. تیتان پنج سال پیش از بین رفت و مریخ هم پر از آدم های جورواجور شده است. الان آن دسته از آدم های منظومه شمسی که جیب ها و حساب های بانکیشان سنگین شده و مریخ جواب گویشان نیست دوست دارند کنار خورشید خاموش زندگی مجللی داشته باشند.

" امروز روز بزرگی برای تمام مردم منظومه شمسی است. اولین انسان وارد کهکشان آندرومدا شد. تبریک به تمام مردم منظومه ی شمسی."

صدای رادیو تمام فضای اتوبوس را پر کرده است ولی هیچ کس واکنشی نشان نمی دهد. تمام این اتفاقات مدتی است که مثل سفر هر روزه ما به ماه عادی شده. تصور این که یک روزی مردم از قدم گذاشتن یک انسان روی ماه هیجان زده شده بودند برایم سخت و دشوار است، نه تنها برای من بلکه برای هر کسی که سال هاست دارد روی ماه کار می کند.

امروز پله برقی به سمت ماه خراب شد و همه ی ما باید چند ساعتی را صبر کنیم تا سفینه های فضایی را از انبار های خاک گرفته بیرون بیاورند. اوایل قبل از این که پله برقی ها را نصب کنند همه از سفینه های فضایی استفاده می کردند، ولی بعد سوار شدن روی پله برقی تبدیل شد به تنها ترین هیجان زندگی هر کسی که روی ماه کار می کرد. پایت را که روی اولین پله می گذاری وارد تونل شیشه ای می شوی که به سرعت به سمت بالا حرکت می کند. سرعت پله برقی ها کم تر از سفینه ها است ولی شناور شدن میان یک سیاره و ماهش و غوطه ور شدن در روشنایی خورشید ارزش یک ساعت سفر ایستاده را دارد. اما حالا، حالا که خورشید نقطه ی سیاهی شده است در سیاهی فضا، لذت روشنایی را به لذت تاریکی تبدیل کرده است. گاهی دلم می خواهد خودم را از روی پله برقی به درون فضای خالی و سیاه بیاندازم تا ببینم می توانم درون فضای تاریک هم مثل آب شنا کنم یا نه. وقتی که صاف سر جایم روی پله می ایستم می بینم بقیه هم مثل من به سمت دیوار شیشه ای خم شده اند، شاید آن ها هم دوست دارند شنا کنند!؟

مادربزرگ همیشه از گذشته ها می گفت. گذشته ای که برای ما بچه ها غریب بود. از آدم ها و اتفاقاتی می گفت که دیگر نبودند. ما بچه ها هم همراه قصه ها و داستان های مادربزرگ سوار قطار کلمه ها می شدیم. توی قصه های مادربزرگ کسی روی ماه کار نمی کرد و مریخ تنها یک سیاره ی قرمز بود وسط سیاهی آسمان؛ زندگی روی مریخ برای همه تنها یک رویا بود. فقر بود و جنگ، تمام ملت ها به جان همدیگر افتاده بودند و ... گاهی میان خاطرات گذشته ی مادربزرگ قصه های پریان پا برهنه می دویند و جن ها و غول ها وسط گود با پهلوانان کشتی می گرفتند و جادو می چرخید و سیمرغ آواز خان رد می شد و ... خاطرات و قصه های مادربزرگ صبح ها همراه با صدای ساعت پودر می شد و به هوا می رفت.

مریخ آرزوی خیلی از مردم روی زمین بود. همه به دنبال رفتن به مریخ بودند ولی فقط قدرت و پول سوار سفینه ها شدند. حالا که آن ها رفتند تا روی مریخ زندگی کنند روی زمین هم پول پیدا شد و هم کار و غذا، آسمان آبی شد و زمین سبز تر. تمام لکه های قرمز از روی زمین پاک شد. حالا مریخ از دور قرمز تر شده است. مریخ سیاره ی سرخ که روزی آروزی آدم ها بود با ساختمان های بلند و گران قیمتش جان خیلی ها را نجات داد و رویاهای خیلی ها را زیر خاک کرد. حالا ملت ها خط خوردن و فقط انسان ها دارند تلاش می کنند تا روز هایشان را سپری کنند. آسمان دیگر رویای هیچ کس نیست. گذشته تبدیل شده به نقطه ی خیال همه ی آدم ها، گذشته ای که هیچ کس دوست ندارد دوباره تجربه اش کند.

امروز انسان ها دیر پایشان را روی ماه خواهند گذاشت. سفینه ها اول باید چک شوند و بعد آماده ی حرکت به سمت ماه. کتاب ها جلوی صورت همه مثل نقاب چهره ها را پوشانده است. این روز ها فروختن داستان کار پر در آمدی است ولی مادربزرگ از داستان هایش هیچ پولی در نیاورد.

مادربزرگ همیشه می گفت "یه دفتر خاطرات داشته باشین و تمام اتفاقات زندگیتون رو توش بنویسید درباره ی همه ی آدم هایی که می بینید بنویسید درباره ی همه چیز بنویسید. همه چیز". ولی من ننوشتم . من تمام آن ها را در قفسه های ذهنم گذاشتم و الان هم فراموششان کرده ام. در حقیقت دلیلی برای نوشتن وجود نداشت. ولی الان، الان درون تونل شیشه ای افسوس می خورم که چرا دفترچه ی خاطرات ندارم.

یادم هست روزی مادربزرگ دفترچه های کوچک و رنگی خرید تا خاطراتمان را درونشان بنویسیم. همان روز دختر خاله به اتاق مادربزرگ رفت تا دنبال دفترچه خاطرات مادربزرگ بگردد اما هیچ چیزی پیدا نکرد، حتی داستان های مادربزرگ هم خاطراتش را حمل نمی کردند آن ها داستان های دیگران بودند و مادربزرگ راوی داستان های دیگران. مادربزگ فقط از تاریخ می گفت و یا از افسانه ها حرف می زد، وقتی هم که خورشید طلوع می کرد برایمان از بوشاسب می گفت و از سرزمین خواب ها و من شب ها در رویاهایم بوشاسب ، ماده دیو خواب بودم. دلم برای بوشاسب تنگ شده است.

سفینه ها هنوز برای سوار شدن آماده نشده اند. بیش تر سفینه ها را برای کارمند ها و کارگر هایی که روی عطارد و زهره کار می کنند برده اند. هنوز پله برقی ای به سمت این دو سیاره راه نیانداخته اند تا مردم روی آن ها بیاستند و درون تونل شیشه ای به فکر شنا کردن در سیاهی فضا بیفتند. به سمت مریخ هیچ پله برقی وجود ندارد. مریخی ها پله های برقی با تونل های شیشه ای را دوست ندارند فقط سفینه ها حق آمدن و رفتن از مریخ را دارند، سفینه های کپک زده یا سفینه های لوکس و درخشان.

دختر خاله دفترچه خاطرات مادربزرگ را پیدا نکرد فقط مورچه ی کوچکی را زیر انگشت شست پایش له کرد و رفت. وقتی مادربزرگ فهمید، دیگر شب ها قصه ای نگفت جایش را از میان ما بچه ها جمع کرد و رفت روی فرش لاکی کنار جسد مورچه انداخت و همان شب اول وقتی که صبح شد مثل مورچه روی فرش لاکی دراز به دراز افتاده بود. وقتی مادربزرگ رفت دفترچه ی خاطراتش پیدا شد. دفترچه ای با طرح بوته جقه مثل پیراهن بلندش که لایش شکوفه ی گیلاس خشک شده ای کنار تنها کلمات دفترچه جا خشک کرده بود "می خواهم پشت سر بزارمشون و برم، همون طور که خیلی ها رو گذاشتم و رفتم. با این که با خاطرات خوبم به هم پیچیدن ولی باید رهاشون کرد چون ارزش نگه داشتن را ندارن مثل لباس کهنه ای میمونن که وقتی می پوشیش توی تنت دهن کجی می کنه. خیلی دوست دارم بدونم اونایی که گذاشتم و رفتم بهم فکر می کنن. اصلا من رو یادشون هست؟" مادربزرگ رفت و شبحش در یاد من ماند.

هنوز سفینه ها از راه نرسیده اند و کتاب ها کم کم دارند از جلوی صورت ها کنار می روند،  این عنوان جلوی چشم همه دارد می رقصد "پله برقی به سمت ماه خراب است" و حالا باید مثل گذشته درون سفینه های خاک گرفته بنشینیم و از میان پنجره های کوچک بیرون را تماشا کنیم و پنج دقیقه ی بعد روی ماه پیاده شویم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پله برقی به سمت ماه خراب است» نویسنده «مهدیه خردمند»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692