داستان «شاه توت» نویسنده «حمیدرضا مهرابی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hamidreza mehrabi

نردبام را به‌تنه درخت‌ تکیه داد. تیرک‌های عمودی نردبام مثل دیوارهای کاه‌گلی ترک برداشته بود. پایه‌های نرده‌بام مثل آدم‌های دائم‌الخمر تلوتلو می‌خورد. دندان‌هایش را در لب‌هایش فرو کرد و چند نفس عمیق کشید. دست‌هایش را به‌نردبام گرفت.

گالش‌هایش را در اورد و پای نردبام انداخت. زانوهایش مثل لولا‌ی زنگار بسته جیغ‌جیغ می‌کرد. این پا و آن پا کرد و به‌شاخه‌ها نگاه کرد.

اما ناله‌های میرزا و نان‌بیات سفره سکینه را به‌طرف پله‌های لغران نردبام هل داد.

سکیه به‌پله دوم که رسید ایستاد نفسش را چاق کرد و زانوهایش را ماساژ داد. سطل‌فلزی کوچکی که بدنه‌اش به‌اندازه سرانگشت تو رفتگی داشت را به‌‌اولین شاخه‌‌درخت آویزان کرد. سکینه دست‌استخوانی و لرزانش را به‌طرف شاه‌توت‌های سیاه و آب‌دار دراز کرد.

آب شاه‌توت از انگشتان او سرازیر شد و تا آرنجش ادامه یافت. سکینه توت‌ها را یکی‌یکی از شاخه‌ها جدا کرد و داخل سطل ریخت. سطل پر شد از توت‌های رنگارنگ سیاه و صورتی و بنفش.سکینه چادر گل‌دار و وصله‌دارش را روی سرش کشید و راه افتاد. همهمه‌ای در بازار بود.

زیرسایه‌بانی از جنس شاخه‌ و برگ‌‌های درختان نشست.

چند مگس  دور سینی شاه‌توت‌ها جمع شدد بود. صدای زمخت و ضعیف سکینه میان صدای دیگر فروشنده‌ها گم بود. مرغ و خروس‌‌ها به‌کف قفس‌های چوبی و فلزی نوک می‌زدن. عطر پونه‌های‌کوهی و نعنا و خالواش و سیر و دیگر سبزی‌های معطر روح رهگذارن و مشتریان را به‌سمت کوه و دشت پرواز می‌داد، سکینه دستمال‌سفید گل‌دوزی شده‌ای از گوشه چارقدگل‌دارش بیرون کشید و چشم‌های گود افتاده و صورت آفتاب خورده‌اش را پاک کرد.

پوست صورت سکینه مثل مشمای آفتاب خورده پشت‌شیشه چروک خورده بود. سایه‌ تیرهای عمودی سایه‌بان کوتاه شده بود. نور خورشید از لابه‌لای پوشال‌های سقف‌سایه‌بان می‌گذشت و به‌سر سکینه می‌رسید. صدای فروشنده‌ها کم‌انرژی شده بود و از نفس افتاده بود.

سکینه ناامید و مآیوس شروع به‌جمع کردن اسباب و اثاث خود کرد که صدایی نگاه سکینه را به‌خود جلب کرد. مردی بلند قد که فقط لایه‌ای پوست روی چند استخوان کشیده بود را نگاه کرد. سر بی‌موی مرد فقط چند بند انگشت از سقف‌سایه‌بان پایین‌تر بود.

مرد جلو آمد، و دستش را زیر توت‌ها برد و پرسید: «شاه‌توت‌ها چند؟»

سکینه لبخند زد و تکانی به کمرخمیده‌اش داد و گفت: «ارزون پسرم به‌قد یه لقمه نون حلال برای خودمو شوهر ذلیل و علیلم.» مرد خریدار خم شد و چند شاه‌توت‌ از داخل ظرف برداشت و آن را زیر و رو کرد و نیم‌نگاهی به‌موهای سفید و دست‌لرزان سکینه کرد: « تازه که نیست...! اما اگه ارزون بدی حاج‌خانم همشو می‌خوام! اما نه به این قیمت.» سکینه لبخندی زد و با چرب‌زبانی گفت: «قربان تو پسر تموم دنیا فدای یه‌تار موت.» مرد دستی به‌پوست آفتاب خورده سرش کشید و لبخندزنان تمام شاه‌توت‌ها را داخل کیسه‌مشمایی ریخت.

سکینه دستش را به‌زانو گرفت و بلند شد و راه‌خانه را در پیش گرفت.

کمی از مسیر را که رفت ایستاد تا نفس چاق کند و خستگی در کند که صدای آه و ناله‌ای را ‌شنید. چشم جرخاند. صاحب صدا کنار دیوار نشسته بود. لباس‌های پاره و مندرسی به تن داشت.

سکینه جلو رفت. «پای راه رفتن ندارم! دو روزه هیچی نخوردم!»

دست‌هایش را به‌طرف آسمان گرفته بود و می‌لرزید. لب‌هایش مثل بیابان‌های جنوب‌شرق کشور تیره بود و ترک داشت.

سکنه نگاهی به‌راه‌نشین کرد و دستش را زیر چارقدش برد و نیمی از پول شاه‌توت‌ها را به او داد و راه افتاد.

دیدگاه‌ها   

#1 علیرضا 1402-07-05 03:16
عالی. چه پایان غیرمنتظره‌ای. :sad:

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «شاه توت» نویسنده «حمیدرضا مهرابی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692