• خانه
  • داستان
  • داستانن «درد بی درمان» نویسنده «گلنوش دهقانپور»

داستانن «درد بی درمان» نویسنده «گلنوش دهقانپور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

golnoosh deghanpoor

خب خنده دار نبود دیگر. چرا می بایست می خندیدم وقتی جوکی که تعریف کرد خنده دار نبود. شما را نمی دانم ولی به ما از کودکی خندیدن بی دلیل را به عنوان نشانی از خل وضعی آموخته بودند. مادرم هر وقت از کنار کسی که در خیابان با خودش حرف می زد و بعضن می خندید رد می شد، سری تکان می داد و رو به من می گفت:"طفلکی…"

. اگر از من بپرسید واکنش معقول و به جایی بود. حالا احسان از من توقع دارد به خاطر اینکه مثل دیوانه ها رفتار نکرده ام دسته گلی بخرم و از رئیسش دلجویی کنم. ترجیحا هم رز صورتی که انگار گل مورد علاقه ی صفاری است.

اولین باری که احسان بعد از رئیس شدن صفاری از کار به خانه آمد را خوب به یاد دارم. کلافه و بی حوصله بود و از شوخیهای بی نمک رئیس جدیدش به شدت شاکی. برایم تعریف کرد که چقدر دوست داشت بعد از این جلسه، با همکارانش قراری بگذارند و در جلسه ی بعد، همینکه صفاری شروع به تعریف جوک کرد همه در چشمش زل بزنند و با تمام شدن جوک هم واکنشی نشان ندهند. با تصور این صحنه حسابی خندیدیم. ولی خب، آنطور که احسان می گفت چنین چیزی شدنی نبود. تعریف می کرد که همکارانش با شنیدن جوکهای صفاری قهقهه می زدند. یکی انگار که تنگی نفس گرفته باشد صداهای غریبی تولید می کرد. میرزایی که کنار دست احسان نشسته بود جوری با دست به پایش می کوبید که احسان مطمئن بود چندین کبودی به جا گذاشته. احسان اشاره ای به اینکه خودش هم خندید یا نه نکرد و من هم نپرسیدم‌. فکر کنم نمی خواستم آن صحنه را تجسم کنم.

می توانم از لا به لای صدای گفتگوهای آنسوی در، صدای خنده های احسان را بشنوم. هنوز برای داخل رفتن وقت هست. کجا بودیم؟ آها، صفاری و جوکهای بی مزه اش. از روی حرفهای احسان کمی برای شبی که با زنش به خانه مان آمدند خودم را آماده کرده بودم. انتظار بی نمک بودن جوکهای صفاری را داشتم، ولی انتظار خنده ی احسان را نه. جوری بلند و ناگهانی زد زیر خنده و مصنوعی ادامه اش داد که یادم رفت خودم هم باید بخندم. زن صفاری هم لبخند می زد. نگاه صفاری با من تلاقی کرده بود و انگار منتظر چیزی بود. احتمالا یک لبخند یا خنده.

گفتم یادم رفت بخندم نه؟ خب این چیزی بود که به احسان گفتم. به نظرم از حقیقت بهتر بود. این حقیقت که هر از گاهی در درونم انگار بچه ی چهار ساله ی سرتقی اخم می کند و پا به زمین می کوبد و می گوید:"نمی خوام." آن شب هم همین بچه ی سرتق اخمالو به صفاری نگاه می کرد و نمی خواست بخندد و حالا هم نمی خواهد در را باز کند و گل میمونی که خریدم را با لبخند به زن صفاری بدهد. ولی باید داخل بروم. احسان هم قول داد که بار آخریست که صفاری را به خانه دعوت می کند. اگر نروم چه؟ بگویم تصادف کرده ام، یا از آن بهتر واقعا تصادف کنم؟ نه، اینطور هم نیست که این بچه ی فسقلی همیشه بتواند با سرتق بازی کارش را پیش ببرد. می رویم داخل و مثل همه ی آدمهای متعادل از اینکه به جای گل رز صورتی ،گل میمون خریده ایم حس انتقامجوییمان را ارضا می کنیم. به جوکهای بی مزه ی شوهر رئیسمان می خندیم و در دل ناسزا می گوییم خب؟

لعنت، پس چرا هنوز اینجا ایستاده ام؟ نمی شود که اختیار زندگی یک آدم سی و خورده ای ساله را به دست یک بچه داد. ولی شاید خیلی بد نمی گوید. یعنی از کجا معلوم که این آخرین شب باشد؟ و اگر امشب بخندم باید بارهای دیگری که می بینمش هم بخندم، نه؟ راه فراری باقی نمی ماند. تصادف؟ یا شاید طلاق؟ چه دادگاهی بشود.

 قاضی:"آیا شوهرتان کتکتان می زند یا مواد مصرف می کند یا خرجی نمی دهد یا معتادست؟"

"خیر آقای قاضی،مجبورم می کند بخندم."

حتما قاضیهای فهیم دادگاه خانواده این شرایط پیچیده و حساس را درک می کنند. نه، شاید تصادف راه بهتری باشد. شنیده ام که بعضی به طمع پول دیه خود را از عمد جلوی ماشینها می اندازند. می شود یک تیر و دو نشان. لعنت، دیر شد. در خانه باز می شود و احسان با سیگاری در دست پشت در ایستاده. گیج نگاهم می کند. حس می کنم مغزم مثل یک دستگاه روغن نخورده، جیرجیر کنان به کار می افتد

-" همین الان رسیدم."

-" چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ دیگه داشتم میومدم ببینم واحد سمیرا نباشی."

-"نه، مسیر گلفروشی شلوغ بود."

گل میمون را به سمتش می گیرم:"رز نداشتن." انگار می خواهد چیزی بگوید ولی به جایش با آهی سر تکان می دهد و هر دو وارد خانه می شویم.

 صفاری و زنش روی مبلهای نشیمن رو به روی تلویزیون نشسته اند. بقایای خیار و پرتقال و سیبهایی که می دانم زنش برای هردویشان پوست گرفته و تکه تکه کرده در بشقابی جلویشان است. از جایشان بلند شده اند. احسان کمی جلوتر رفته و دارد دلیل دیر آمدنم را توضیح می دهد. گل را با لبخندی به زن صفاری می دهم و کمی تعارف تبادل می کنیم. بعد از احوالپرسی با صفاری می نشینیم. مغزم برای پیدا کردن موضوع صحبت شدیدتر جیرجیر می کند و از راه بندان تهران گله می کنم. همه داستانهای مرتبطی در چنته دارند و به نوبت رو می کنند. شاید امشب انقدر هم بد نباشد. احسان از شبی که باید به تولد خواهرزاده اش می رفتیم و گوشی من و خودش و هدیه ی تولد را جا گذاشته بودیم می گوید و همه می خندیم. سکوت کوتاه بعد از حرف احسان را صفاری می شکند:"راستی، این رو شنیدین؟" خدایا، نه. ادامه می دهد:"غضنفر یه خیار می خوره و گریه می کنه. یکی از کنارش رد می شه می گه چرا گریه می کنی؟ اگه گفتین چی می گه؟" به نوبت نگاهمان می کند و با خنده ای انفجاری ادامه می دهد:"می گه چون خیارش تلخ بود." زن صفاری با لبخند به بازویش می زند، احسان بلند قهقهه می زند، صفاری با لبخند مرا نگاه می کند و یک بچه ی سرتق چهار ساله پا بر زمین می کوبد. لعنت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستانن «درد بی درمان» نویسنده «گلنوش دهقانپور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692