امیدوار بودم که این مرد پس از مرگ ان زن ، بتواند فراموشش کند اگر چه که میدانم امیدی خودخواهانه بود. و البته اینچنین هم نشد.
چت از طریق واتساپ
امیدوار بودم که این مرد پس از مرگ ان زن ، بتواند فراموشش کند اگر چه که میدانم امیدی خودخواهانه بود. و البته اینچنین هم نشد.
روزی روزگاری در صبحی آفتابی مردی که در گوشه دنجی مشغول صرف صبحانه بود، نگاهش را از خاگینهاش برداشت و اسبی سفید با شاخ طلایی را دید که به آهستگی در حال چیدن گلهای رز درون باغ بود. مرد به اتاق خواب طبقه بالا که همسرش هنوز در آن خواب بود، رفت و او را بیدار کرد و گفت: «یک تک شاخ توی باغ داره رزها رو میخوره.» همسرش یک چشمش را با میلی باز کرد و به او نگاهی انداخت و گفت: «تک شاخ موجود خیالیه» و به همسرش پشت کرد. مرد به آرامی پایین آمد و وارد باغ شد.
وقتی در تاریخ سیاُم دسامبر در ایستگاه کینگزکراس[1] منتظر بودیم سعی کردم به بچه ها یک درس آداب معاشرت بدهم.
گفتم: «اجازه ندارید قبل از اینکه سلام کنید رمز وای فای را بپرسید. این نکته مهمی است».
به دانشگاه لندن رسیدم. بار اولم بود که از خانه دور میشدم. کم رو، ناشی و شرمنده از لهجه بلفاستیم ، یک جزء ناچیز در خوابگاه وسیع دانشجوهای خارجی. خجالتی تر از آنکه با کسی حرف بزنم و مغرورتر از آنکه به تنهایی ام اقرار کنم. به صدای جیرجیر تخت و نالههای خوشی و فریادهای خشمگینی که از دیوار نازک اتاق کوچکم در خوابگاه شنیده میشد، گوش میدادم و احساس دلتنگی و افسوس مرا فراگرفته بود.
با انگشتانم روی میز دالبر دالبر شده چوبی که بخاطر بی توجهی یکسری از افراد خط خطی شده بود و گوشه سمت راستش هم به وسیله سویچ ماشین خراشیده شده و بود. و به قول خودشان یادگاری نوشته شده بود. مهناز و محمد اسفند 96 و یک قلب کج و کوله هم دور آن کشیده شده بود . ضرب گرفته بودم و گاه گداری هم آهی از سر خستگی و انتظار بیش از حد می کشیدم .