پیچانه[1]
وقتی که نمایش فیلم بازیگر فرانسوی در منطقه والی[2] آغاز شد، به دیدن دومین نمایش شب رفتم. یک کمدی رمانتیک هیپی بود، اما مثل اولین فیلمی که در آن بازی کردهبود بهیادماندنی نبود، تصویر شنیعی که نامی برای او دستوپا کرد.
بیش از سی سال پیش، عمهام لورین استخدام شده بود تا او را همراهی کند و به عنوان مترجم شفاهی مصاحبههایش برای او کارکند. او در دانشگاه مادرید فرصت مطالعاتی تحصیل یک ساله در خارج از کشور را دور از زادگاهش در آمریکن میدوست (ایالتهای غرب میانه آمریکا) سپری میکرد.
لورین سرزنده و بانمک بود، دختری احساسی با پوستی که به صورتی یکنواخت برنزه شدهبود. آقای بازیگر هنوز هم در نقشش بود و زمانی که یک ماه بعد لورین به او نامه نوشت تا او را از دیر رسیدنش مطلعکند، پاسخی دریافتنکرد. روزی که بچهاش را سقط کرد، بهترین دوستش، از هزاران کیلومتر دورتر، «احساس بدی» داشت و به سرایدار ساختمان لورین در مادرید زنگ زد؛ که در غیر این صورت، لورین از اوردوز جان سالم به در نمیبرد.
با کمک مکالمات طولانیمدت هر شب با مادرش، که در شیکاگو بود، جان تازهای میگرفت. یک سال بعد، فردی را ملاقات کرد که عاشقش بود. به لیسبون رفتهبود تا هم آخرین درسهای کالجش را تمام کند و هم متنهای پزشکی ترجمهکند. حال نوبت ارتباط با ماکاریو بود.
ماکاریو وقتی که بانک پرتغال رأس ساعت نه بازشد پشت در در صف ایستاده بود. داخل بانک، روی یک صندلی در دفتر کار پارتیشنی[3] یک بانکدارشخصی[4] نشست تا بانکدار کلید یک گاوصندوق را بیاورد. بانکدار شخصی ماکاریو را تا اتاق گاوصندوق همراهیکرد و دو نفری با هم ایستادند تا ماکاریو صندوق را باز کرد و یک نوار کاست را که در یک کیف نمدی آبی تیره بود به محتویات صندوق اضافه کرد. سپس در صندوق را بست و به همراه بانکدار به بالای پلهها و به سمت در رفت.
بانک در لیسبون بود، و سفر به این شهر از استرویل سه ساعت طول کشیدهبود. رانندهی دیگری همین سفر را در چهار ساعت انجاممیداد، اما ماکاریو با وجود اینکه از جریان مسابقات تا حد نصفهونیمهای بازنشسته شدهبود، سالها برای امرار معاش مسابقه دادهبود، و هنوز هم با سرعت و خشونت رانندگی میکرد. مسابقهدادن راهی بود که از طریق آن برای اولین بار لورین را دیدهبود، دختری آمریکایی که خارج از کشور زبان میخواند و کلاسها را میپیچاند تا به مسابقه برود. ظاهرش مثل دختران لاتین بود و نه شکل دختران ایالتهای غرب میانه آمریکا و وقتی که ماکاریو او را در خط پایان دید، خوشحال بود که فهمیدهبود که او پرتغالی را روان صحبت میکند.
وقتی لورین چند ماه بعد او را به خانه برد تا مادرش را ملاقات کند، هیلیس آرزو کرد که همسرش زنده بود و کمکش میکرد. از نبود همسرش از یک سال پیش خسته بود و تصمیم گرفت تا حداقل برای دخترش آرزوی خوشبختی کند حتی اگر به قضاوت او در مورد انتخاب همسر اعتماد نداشت. عروسی در لیسبون برگزار شد، و سپس برای یک ماهعسل کوتاه به ریتز رفتند. هیلیس نتوانست به این مسافرت برود ولی هدیهای سخاوتمندانه برایشان فرستاد.
خانهای که ماکاریو در استرویل برایشان کرایه کردهبود به سمت دریا بود. چالت اسپرانزا[5] در قرن شانزدهم ساخته شدهبود، از تراسهای آن گلهای تزئینی بوگنویلیا به روی زمین ریخته شدهبود. تازه عروس و داماد صبحگاه در تراس اتاقخواب که به حدی به دریا نزدیک بود که میشد از آن ستارهی دریایی را در پایینترین حد جذر آب دید، قهوه خوردند. ماکاریو برای عروسش یک پودل کوچک[6] آورد— که البته کاملاً هم شبیه پودل ها نبود— و برای چند روزی هم اطراف پیست ول گشته بود. مأموران آمادهسازی اتومبیلها به او غذا داده بودند، اما هیچ کس برای پیدا کردنش نیامدهبود. لورین اسم سگ را اسپ گذاشت؛ حمامش کرد و یک قفسه قلاده برایش آورد. ماکاریو از آن تابستان برای شناخت عروسش استفادهکرد.
لورین برای هیلیس در مورد روزهای خوشی که چشم خود را به آنها باز میکردند نوشت. به مادرش گفت که زودتر از توریستها به بازار میرود، و میگفت که از زمان ازدواج با ماکاریو دیگر توریست محسوب نمیشود. میگفت که از شر تلفظ «آ» یکنواخت شیکاگویی خلاص شدهاست —چند باری که به زبان مادریش صحبت کردهبود متوجه این موضوع شدهبود. میگفت جایی است که باید باشد، و زندگیاش معنا یافتهاست.
لورین مشغول یادگیری تاریخ شهرهای ساحلی، دیدار از کلیساهای برجسته بود، و به جای هوای شرجی ایلینویز داشت در تابستان ملایم استرویل شکوفا میشد. گفت که دوست دارد در پرید[7]، ساحل کوچکی که میگفتند ید داخل آبش برای استخوان خوب است پرسهبزند؛ دو بیمارستان ارتوپدی هم در شهر وجود داشت. لورین به مادرش گفت که فکر می کند ممکن است از یکی از آنها دیدنکند و برای بیماران بخش کودکان قصه بخواند. چند روز بعد او به تاماریز رفت و به ساحل کنار کازینو گاردن استوریل یا ساحل ماهیگیران[8] برای دیدار از بازار ماهی رفت و سپس به کلیسای باروک نویگیترز رفت تا دعا کند که که ماکاریو همیشه پیش او بازگردد، اما به مسابقه نه.
سرکویتو استوریل در آوتودرومو یک دور دشوار در مسیر مسابقه فرمول ۱ است که دارای مسیرهای مستقیم ناهموار ، گوشههای شعاعی پشتسرهم، مناطقی با احتیاج به ترمزگیری شدید و یک پیچانهی دشوار بود. ماهی که آنها کلبه را داشتند، جولای، زمانی بود که تنها مسابقهی موتورسواری برگزار میشد. مگر اینكه ماکاریو و لورین اقامتشان را تمدید میکردند، وگرنه خبری از دوستان ماکاریو نبود تا او را نسبت به بازگشت به پیست مسابقه وسوسهکنند. هر کدام احساس میکردند که دیگری یک جایزه است، پس دیگر چه نیازی به رقابت کردن بود؟
لورین این طور فکر میکرد، به مادرش این طور گفتهبودند و از طریق او هم به من منتقل شد. لورین میگفت که ماکاریو قبلاٌ یک سبد پر از جوایز جمعکردهاست. آیا اکنون که زن داشت و به زودی هم بچهدار میشد نیاز بود که زندگیاش را به خطر بیندازد؟ لورین بیستویک ساله بود و من هفدهساله بودم، ولی او با من مثل بچهی خواهر بزرگترش رفتار نمی کرد، ،بلکه مثل کسی که میتوانست از هر آنچه که او آموختهبود سود ببرد. اگرچه من نمیتوانستم آنطور که او زبان یاد میگرفت زبان یاد بگیرم، درسهای دیگر را یاد میگرفتم. در همان تابستان، لورین شروع به پوشیدن پیراهنهای گشاد کرد. او دیگر پیراهنش را در شلوارش نمیگذاشت. دیگر عادت به چرتزدن پیدا کردهبود و و به طور متناوب مریض و خشن بود. او کمکم هوس ایجاد یک خاندان را القا میکرد، عبارتی که البته لورین با طعنه به کار میبرد، اما ماکاریو کاملاً دربارهی آن جدی بود.
سپس او همان اشتباه قدیمی تلاش برای تغییر اصالت فرد بیگانه را انجام داد. او شوهرش را به خانه برد و او را به آنچه که به راحتی می توانست بدون ترک ایلینویز هم پیدا کند تبدیلکرد. ماکاریو این کارش را به رویش نیاورد، اما لورین شروع به سرزنش او به خاطر چیزهایی کرد که برای اولین بار او را به سمتش جذب کردهبود.
پس از گذراندن آن ماه در استوریل، لورین دوباره ماکاریو را به خانه آورد. او می خواست یک دکتر آمریکایی داشته باشد، او می خواست مادرش او را در نگهداری از کودک کمککند، او می خواست ماکاریو در شرکتی که پدرش در گذشته آن را ادارهمیکرد، مشغول به کار شود. گذشته از همهی اینها، او یک شوهر آمریکایی می خواست. زمانی که پسرشان جیمز متولد شد، ماکاریو آن را «ژیمه[9]» تلفظ کرد. پرتغالی زبانی بود که با آن باهم دعوا میکردند.
دو سال اول مادری برای لورین مرهم بود. در طول باداری، استعمال دارو برای تقویت روحیاش را متوقف کردهبود، و بعد از تولد نوزاد نیز به این کار دست نزد. او تغییرات حالش را به مسئولیتها ی جدید، به هوشیاری لازم برای محافظت از کودکش و تلاش برای حصول اطمینان از شکوفاییاش ربط میداد. با تلفن با مادرش صحبت میکرد یا هر روز او را میدید. هر چند ماه یک بار وقتی که با پرواز از کالیفرنیا به ایلینویزمیآمدم تا از زندگی که هنوز برای من آغاز نشده بود دور شدم، او را میدیدم. زندگی او را ترجیح میدادم، زندگیای که که از قبل از تولد فرزندش دربارهاش حرفزدهبود.
ماکاریو وقتی که عصر از دفتر برمیگشت در مراقبت از کودک کمک می کرد. با این حال، لورین گفت که نیاز دارد تا از همهی اینها دورشود، از همهی چیز این زندگی، پس یک پرواز به لیسبون در تاریخ تولد بیستوسه سالگیاش رزروکرد.
اگر رئیس پلیس دوست قدیمی ماکاریو نبود و راجع به نوار به او نمیگفت، او از وجود آن مطلع نمیشد. به طور کلی افراد از اینکه پلیس تماسهای بین المللی از داخل پایتخت را ضبط میکند آگاهی نداشتند. بنابراین زمانی که لورین در آخرین شب زندگی اش در از اتاقی در هتل لیسبون ریتز به مادرش در شیکاگو زنگ زدهبود، مکالمه را پلیس ضبط کردهبود. رئیس پلیس نهتنها این را به ماکاریو گفتهبود، بلکه یک نسخه از نوار را هم به او دادهبود.
ماکاریو یک بار به نوار گوش کرد و سپس آن را داخل گاوصندوقش در بانک گذاشت. او به هیلیس در مورد اینکه نواری از آخرین مکالمهی او و دخترش وجود دارد، یا مسئلهی گوشدادن او به حرفهای لورین که با خوردن قرصها بیشتر و بیشتر احمقانه میشده است، چیزی نگفتهبود. اما خب این مسئله را با من در میان گذاشت.
هیلیس و من روی تراس واحد او که در طبقهی هجدهم آپارتمان قرار داشت وبه قدری به لیک میشیگان نزدیک بود که میشد از آن بوی زغالسنگ را استشمامکرد قهوهخوردیم. وقتی که لورین مرد، او تقریباً مصرف کافئین را کنار گذاشت، چون باعث از بین رفتن اثر داروهای مسکنی که مصرف میکرد میشد. اما خب نمیشد همه چیز را یک دفعه تمامکرد، او مثل گذشته صبحها قهوه مینوشید و عادت خود را حفظ کردهبود. در سالهای پس از مرگ لورین، منظرهای که از تراسش قابل مشاهده بود دیگر قابل رؤیت نبود. ساختمان جان هانکوک، که بالارفتنش را از اتاق نشیمنش، روبهروی دفتر و برج مسکونی ساختمان، تماشا کردهبود بخش زیادی از منظره را دید خارج کردهبود.
هیلیس نمیخواست دربارهی لورین حرف بزند، اما به نظر میآمد که از زمانی که من از ساحل به شیکاگو برگشتهبودم، از ملاقاتهایم لذت میبرد. با اینکه کاری که انجام میدادم جذابیت خاصی نداشت، اما مادربزرگ از من جزئیات مرگ لورین را میخواست. در تصادفی نه چندان خوشایند، من در آن زمان مشغول ویرایش مقالات برای نشریات پزشکی بودم. شغلی که میدانستم به محض اینکه شغل بهتری گیر بیاورم، آن را رها خواهم کرد.
مطمئنم اگر لورین میخواست تا پزشکی بالای سرش بیاید و با پمپ معدهاش را شستوشو دهد، به پذیرش هتل ریتز زنگ میزد و به آنها میگفت تا یک دکتر به اتاقش در طبقهی بالا بفرستند. میخواست با مادرش حرف بزند، تا به او از هزاران مایل دورتر بگوید که جیمز در تختخوابش در اتاق مهمانان خوابیدهاست، و اینکه صدایش نامفهوم است — و آیا میتواند بلندتر صحبت کند یا نه؟ — و اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شود حالش بهترخواهد بود. سپس از مادرش خواست تا زمانی که با لالایی خودش را خواب میکند پشت خط بماند.
ماکاریو نگذاشت من به نوار گوشبدهم؛ مجبور بودم زمانی که در تولد جیمز کنارم کشید و این هدیهی زشت را به من داد، حرفهای او را در مورد محتویات داخلش قبول کنم. وقتی از او پرسیدم چرا محتویات نوار را برای من تعریف کرده، جوابی نداشت که بدهد.
امروز صبح تصمیم گرفتم تا صدای خودم را ضبط کنم. میخواستم به خالهام در مورد مهمانی دیشب مالیبو بگویم. شخصی که در را باز کرد نه میزبان بلکه همان بازیگر فرانسوی بود، هرزهای که در آغاز فیلمش نقش هرزهها را بازی کرد، کسی که سالها پیش در مادرید خالهام را اغفال کردهبود. افزایش زیاد سن اثری رویش نگذاشته یود و فکر کردم که هنوز هم جذابیت خودش را دارد.
میخواستم تا کمی نقش بازی کنم پس در داخل خانه از پشت سرش رفتم و از او پرسیدم که آیا بیرون میآید تا آسمان شب را به من نشان بدهد یا نه. خودم را لورین معرفی کردم و دقیقاً جایی را که اِ با ای جایگزین شده بود برایش هجی کردم. انتظار داشتم که جا بخورد. اما دستانش را روی شانههایم گذاشت و آنچه در بالا میدید برایم توصیف کرد. نمیتوانستم بدانم که چیزی که راجع به صورتهای فلکی میگوید درست است یا نه. لهجهاش تا حد زیادی روی من اثر گذاشتهبود. اما وقتی از صحبت کردن دست برداشت و خواست در آغوشم بکشد، جاخالی دادم و گفتم: « میتونی من رو به عنوان دختری که ماه رو به اون نشون دادی به خاطر داشته باشی.» او گفت: « اما عزیزم هر ماه تو آسمون یه ماه تازست.»
با این وجود هنوز هم میخواستم به خالهام دربارهاش بگویم. دوران نوارهای کاست سرآمده بود، اما باید میشد تجهیزاتش را از جایی گیر آورد، و وقتی که پیدایش میکردم، نباید قصهام را روی نواری برایش ضبط میکردم؟ نباید آن را در یک کیف نمدی مناسب برای ماکاریو پست میکردم تا میتوانست آن را به بانک لیسبون ببرد و گاوصندوق را باز کند و آن را کنار نوار زنش که در صندوق امانات بانک تلق تلق میکند قرار دهد؟
[1] قوس تند یا راه پیچ در پیچ عمدی برای کنترل سرعت
[2] منطقهای در شهر لسآنجلس که در مرز شمال و غرب کانتی لسآنجلس قرار دارد.
[3] دفترهای کاری که با جداکنندههای کاذب از جنس ام دی اف یا شیشه هم جدا میشوند.
[4] فردی در بانک که مشتریان را در کارهایی از قبیل باز و بستهکردن حسابهایشان و حل مشکلات حسابشان یاری میکند.
۵ نام عمارت ویلایی که زوج در لیسبون در آن ماهعسل خود را گذراندند.
[7] نام بخشی در شهر کشکایش پرتغال
[9] تلفظ پرتغالی جیمز