داستان «دستکشهای نو» نویسنده «دیوید گاردینر» مترجم «فائزه عرب بیگی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

faezeh arbbeigi

از رتزنا خان خوشم نمی آمد. دستکشها را به او دادم ، سرش را تکان داد. هیچ نگفت ، تنها نگاهش را برگرداند و با شانه های عریضش ادای مرا درآورد.

آن شب طوفان گرمسیری سهمگینی  بود ، رعد و برق دل آسمان را میشکافت و آسمان غرش میکرد و باران شدیدی میبارید . من نتوانستم بخوابم و این  تنها بخاطر صدای رعد و برق  نبود همانطور که صدای شرشر آب از ناودانها و لوله ها به گوش میرسید به فردا فکر میکردم.

صبح روز بعد خیلی زود رهسپار شدم. وسایل کمی که داشتم را درون کوله پشتی نارنجی رنگ نخ نما ریخته و بر پشتم انداختم. بدون اینکه چیزی بگویم و یا پشت سرم را نگاه کنم و نگران بیدار شدن رتزنا خان که طبق معمول روی صندلیش  پشت پیشخوان در راهرو مشغول خرو پف بود باشم آنجا را ترک کردم.  

باران قطع شده بود و خیابان اصلی بزرگی که امریکاییها با ماشینهای بتون ریزشان ساخته بودند با هزاران گودال کوچکی که داشت میدرخشید. خیابان فرعی با گودی های عمیق بدلیل عبور سه چرخه ها و کالسکه هایی که انسانها آن را میکشند تبدیل به ابراهه هایی  از گل و لای سیاه شده که در اثر باران سیل آسای شب قبل از فاضلاب جاری شده بود.  یک دفعه متوجه شدم که نباید با صندل بیرون می آمدم پاها و پاچه های شلوارم خیلی زود پراز کثافط خواهد شد، اما حالا  آن کفشهای سنگین و مقاوم در برابر آب خاطره ای دور بود.

جاده ی بتونی را به سمت  مسیری در کنار سوپرمارکت جدید ی که سقفش حلبی بود ترک کردم. محافظ پنجره ها هنوز هم بالا بودند و تعداد زیادی از افراد بی خانمان در زیر ایوان،همان جایی که شب را در آنجا گذرانده بودند بدور هم جمع شده بودند. ظرف چند دقیقه مغازه داران از راه میرسند و آنها را از آنجا دور میکنند. معمولا سرنوشت آنها برایم هیچ اهمیتی نداشت، حتی حضور فیزیکی آنها نیز مهم نبود اما امروز صبح با آنها تا حد زیادی احساس همدردی کردم و به اهمیت این مساله پی بردم. اگر امروز بخت با من یار نبود آنها برادران و خواهران من بودند. هر چند در دراز مدت من هم یکی از آنها خواهم بود.

پایینتر از جاده ی باریکی که هنوز ساخته نشده بود و میانبری به سمت ترمینال ریورباس در چائوپرایا بود از کنار راهبی گذشتم که تا قوزک پایش در گل فرو رفته بود ، ردای زرد رنگش تا روی سطح گل ها بود و کاسه ی گداییش را در دستانش نگه داشته بود. جیبهایم را گشتم و یک اسکناس ده باتی پیدا کردم که شب گذشته شخصی آلمانی با تصویر کارتونی حیوانات بروی تی شرتش  به من انعام داده بود. با وجود اینکه تمام اتاقهایمان پر بود من  برای او و دختری که در میکده کار میکرد  اتاقی پیدا کردم و او در ازای این کار به من انعام داد. همیشه برای چنین افرادی اتاقهایمان پر بود و همیشه هم میتوانستیم برایشان اتاقی پیدا کنیم. اسکناس را تا کردم و در کاسه ی راهب انداختم. او سرش را به علامت تشکر تکان داد.

پس از اینکه از راهب گذشتم و از دید او خارج شدم دوباره جیبهایم را گشتم. فقط چند ساتنگ ( واحد پول تایلند برابر با یک صدم بات) داشتم. حالا دیگر رفتن به ترمینال ریور باس هیچ سودی نداشت. کرایه ای نداشتم. به  خیابان پشتی که نااشنا بود پیچیدم  و به سمت بالای رودخانه راهم را پیش گرفتم. خورشید طلوع کرده بود ، میتوانستم  ظرف چند ساعت پیاده به هتل گریس بروم.خوب، شاید سه ساعتی بدلیل کم شدن سرعتم در اثر گل و لای زمان میبرد. به رتزنا خان نشان میدهم، من در هتل گریس دربان خواهم شد دوستم تانگ خان برای بدست اوردن این شغل به من کمک میکند. به من دستکشهای نو ، فرمی به رنگ آبی روشن همراه پاگون هایی بروی شانه و نشان سفیدی که نام هتل بروی آن نمایان است بعلاوه ی کلاه نقابدار آبی پررنگ میدهند . هتل رتزنا خان یک اشغالدانی با سوسکهای تختخواب و حشره ی لاروا بود که از شیرهای آب بیرون می آمدند. اگربه دخترانی که در میکده مشغول به کار بودند به ازای هر مشتری که می اوردند صد و بیست یات پرداخت نمیکرد هیچ کس به آنجا نمیرفت. گریس هتل شایسته و آبرومندی بود. به دخترانی که درمیکده مشغول بودند تنها پنجاه یات پرداخت میکرد و مشتریانش نیز از شرکتهای مسافرتی شایسته بودند. اگر بتوانم از پسش برآیم رتزانا خان در مورد خوش شانسی من خواهد شنید. مطمین خواهم شد که او باخبر شده است.  

هر بار که پاهایم را بلند میکردم تا قدم بردارم صدای چلپ چلپ بلند میشد. پیشروی میان خانه های مخروبه ساخته شده از چوب بامبوکه در دو طرف مسیر وجو د داشتند به آهستگی امکان پذیر بود. جاری شدن آبراهه های فاضلاب بوی شدید غیر عادی را ایجاد کرده بود. چند سگ ولگرد حرکت کردن مرا تماشا میکردند اما تنها نشان از حضور آدمها مربوط به هالهی محوی از چندین گروه متراکم و پراکنده با لباسهای  خاکستری میشد که اینجا و آنجا بچشم میخورد، بروی تکه های خشک زمین جای پاهایی که ناشیانه تا دم درها بالا رفته بود دیده میشد . بانکوک هنوزدر خواب بود، تا حدی که گویی برای همیشه خوابیده است.  

مسیری که میرفتم به مسیری دیگر در سه راهی منتهی شد. برای رسیدن به رودخانه باید به سمت راست بپیچم یا اینکه سمت چپ بروم تا به جاده ی اصلی برسم؟ برای یک لحظه مردد بودم اما ناگهان یک نفر از ناکجاآباد پشت سر من ظاهر شد، با لمس دستش بر روی شانه ام لرزیدم.

او از میان دندانهای زرد نامنظمش گفت: "پیرمرد کجا میروی؟ " چشمانش سرد و صورت استخوانیش بی روح بود. به پایین نگاه کردم و دست راستش را دیدم که دور دسته شئی که در جیبش پنهان کرده چنگ انداخته بود. تنها کمی قوه ی تخیل نیاز بود تا حدس بزنی آن چه بود.  

"آقا، من فقط یک کارگر فقیر هتل هستم و دیروز کارم را از دست دادم. در دنیا بجز چند لباس نشسته هیچ ندارم ، قسم میخورم با من کاملا وقتتان را هدر میدهید. "

" راست میگویی؟ به نظر نمیرسد کارگر هتل باشی. خیلی خوب صحبت میکنی درست مثل معلمها یا مقامات دولتی. " دستش را با خشونت به نوبت درون هر دو جیب شلوارم کرد و از جیب دومم چند سکه بیرون کشید و بطور آهانت امیزی آنها را  روی گل ها پرت کرد.  

با همان صدای آهسته گفت: " کیفت را از پشتت دربیاور" سگک کیف را باز کردم و آن را به مرد دادم. با خشم درون کیف را گشت و آن را با دست راستش که همچنان به سمت دسته ی  شئ موجود در جیبش دراز بود ، نزدیک بدنش نگه داشت.

" دیدی؟ حقیقت را به تو گفتم."

مرد همه ی لباسهای مرا بروی گل ها خالی کرد. ناخودآگاه دستم را دراز کردم تا آنها را بگیرم. چشمانش را به دستان من دوخت و پرسید: " چرا دور دستانت پارچه بسته ای ؟ "

" دستانم یخ میکند. من در حال حاضر دستکش ندارم. رتزنا خان دستکشهایم را گرفت. خوب ، دستکشها متعلق به او بودند اما من به آنها نیاز داشتم. بدجور به آنها نیاز داشتم. "

او چاقویی از داخل جیبش بیرون کشید تا من تیغه ی بیرحمانه ی هشت یا نه اینچی آن را ببینم. من متوجه شدم که او دستکش پوشیده است. دستکشهای چرمی مشکی براق و ضخیمی که موتورسواران میپوشند.

زیر لب گفت:" خیلی باهوشی" و مچ دست راست مرا قاپیدو نوک چاقو را میان تکه های زرد شده ی پارچه و پوست من فشار داد، تیغه ی چاقو را جلو و عقب کشید تا پارچه ی قدیمی بریده شود.

"چه کار میکنی؟ دیوانه شده ای؟ خرده های پارچه تاب خورد و از لباسهایم گذشت و بروی گل های متعفن ریخت.  

" پولها اینجا هستند، مگه نه ؟ زیر این نوارها پنهان کرده ای. " هنگامی که تا آخرین لایه ی در هم پیچیده شده ی زرد رنگ را پاره کرد متوقف شد و کاملا بی حرکت ایستاد. مچ دستم از مشت او رها شد و صورتش رنگ باخت.

به آرامی گفتم: " بهت که گفتم به دستکشها نیاز داشتم." قبل از اینکه از شک خارج شود عمدا تیغه ی چاقو را در دست راستم که در اثر جذام کوتاه شده بود محکم نگه داشتم و جاری شدن خون را از میان باقیمانده ی انگشتانم تماشا کردم. به او گفتم: " درد ندارد."  مرد چاقو را رها کرد. من نیز آن را رها کردم و چاقو کنار وسایل دیگر روی گل ها  افتاد. با دست عفونت کرده و خون چکان به نزدیکی مرد رفتم و به چشمانش که از ترس گشاد شده بود نگاه کردم. هنگامی که با عجله در حال پشت سر گذاشتن همه چیز بود پایش گیر کرد و به پشت افتاد و چند اینچ درون کثافات فرو رفت و لباسهایش پر از مدفوع و گل شد. من بروی او خم شدم و دستم را تا حدی پایین آوردم که تقریبا گونه اش را لمس کرد. پچ پچ کنان پرسیدم : " شنیده ام آلودگی از طریق خون منتقل میشود. میخواهی امتحان کنیم؟ "

" نه، نه، التماست میکنم. هر چیزی که بخواهی به تو میدهم! هر چیزی! "

خونم را که از روی شانه اش بشدت میچکید تماشا کردم. پیش از این هرگز چنین ترسی را در چهره ی یک انسان ندیده بودم. " از آنجایی که به حد کافی مهربان هستی که پیشنهاد بدهی" من با تن صدای طبیعی برای مکالمه  ادامه دادم: " در ازای مقداری پول سپاسگذار خواهم بود." اگر خودت نمیتوانی همه ی پولها را پیدا کنی خوشحال میشوم که در پیدا کردنشان به تو کمک کنم."

نیازی به این کار نبود. به فاصله ی یک نفس کشیدن او چهار کیف چرمی در رنگها و طرحهای مختلف بیرون کشید .دست چپم که همچنان پوشیده بود را برای گرفتن انها جلو بردم وبازهم شروع به جمع آوری وسایل کوله پشتیم کردم. مرد به خود لرزید و سعی کرد سینه خیز از من دور شود و با آرنج ها و پاهایش خرواری از کثافات را به جلو میبرد.  

با لحنی که گمان میکردم تاسف بار به نظر می آید گفتم:  " فقط یک لطف دیگر کن.ازتو میخواهم که  دستکشهایت را به من بدهی."  

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دستکشهای نو» نویسنده «دیوید گاردینر» مترجم «فائزه عرب بیگی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692