داستان «یک اتفاق ساده» نویسنده «مهساشیرازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahsa shirazii

با انگشتانم روی میز دالبر دالبر شده چوبی که بخاطر بی توجهی  یکسری از افراد خط خطی شده بود و گوشه سمت راستش  هم  به وسیله سویچ ماشین خراشیده شده و بود. و به قول خودشان یادگاری نوشته شده بود. مهناز و محمد اسفند  96 و یک قلب کج و کوله هم دور آن کشیده شده بود . ضرب گرفته بودم و گاه گداری هم  آهی از سر خستگی و انتظار بیش از حد می کشیدم .

سری چرخاندم و نگاهی گذرا به ساعت دیواری مشکی طلایی که صدای تیک و تاکش توی موسیقی سنتی که توی فضا پخش می شد گم شده  بود. انداختم یک ساعتی از قرارمون با مرجان می گذشت.  و هنوز هم خبری ازش نبود !حتی کتاب نیمه تمامی که هفته گذشته خریده بودم رو هم تمام کرده بودم و گاهی هم برای گذر وقت نگاهی به چند خط صفحه اول می کردم. و برایم خنده دار بود که چقدر برای خریدن و خواندنش لحظه شماری می کردم . انقدر خریدنش برایم مهم بود که قرار ملاقاتم با نامزدم حامد را به کلی فراموش کرده بودم. و بخاطر همین بی توجهی یک هفته تمام با من قهر کرد. و جواب تلفنم را نمی داد. و حتی باورش هم نمی شد که بخاطر خرید یک کتاب به محل قرار نرفته بودم ! و حالا که به این کتاب نگاه می کنم بیشتر  از قبل رنگ قرمز جلدش توی ذوقم می زند و مطالبش برایم حوصله سر برو مضخرف می شود! و دلم می خواد آن را با یک حرکت سه امتیازی داخل سطل زباله بیندازم.

ولی کمی که خاطرات خاک گرفته ام را جست و جو می کنم. می بینم رابطه من و حامد خیلی پیش تر از این ها به یغما رفته بودو این اتفاق آخر تیر خلاصی بود بر این رابطه تلخ بی پایان.

من و حامد هردو  نویسندگان دفترمجله بودیم. و برای موفق شدن و پیشرفت به همدیگه کمک می کردیم. گاهی حتی بعد از ساعت کاری هم توی کافه نزدیک دفتر یاحتی توی خونه ما می نشستیم.  و ساعت ها مشغول نقد و بررسی نوشته ها می شدیم. گاهی وقت ها انقدر این ساعت ها طولانی می شد. که مادرم با چشم و ابرو بهم اشاره می کرد و مرا به سمت آشپزخانه می خواند. و چشم های نگرانش رو بهم می دوخت و دست های چروکیده اش را روی هوا تکان می داد و  می گفت:

-مادر جان تاکی می خواید تمام وقت و انرژی تون رو صرف کار کردن کنید یکم هم به خودتون برسید یه پارکی . سینمایی تئاتری جایی برید بخدا زندگی فقط کار کردن نیست.

 من هم بی خبر از همه جا لبخندی به روی مادرم می زدم و بوسه ای روی گونه اش می گذاشتم و دستانش را توی دستانم می فشردم و چشمان پراطمینانم را به چشمان نگرانش می دوختم و می گفتم:

-مادر جون نگران نباشید الان که جونیم و انرژی داریم کار می کنیم و پول جمع می کنیم فردا که پیر شدیم تفریح می کنیم.

مادرم آهی می کشید و سری تکان می داد و از کنارم می گذشت.

دیری نگذشت و این تلاش های شبانه روزی ما نتیجه داد. و یکی از مقاله های حامد جایزه گرفت و حامد توی دفتر ترفیع گرفت و سردبیر مجله شد . از شنید این خبر انقدر خوشحال شدم. که ته مانده حقوقم رو برای همه شیرینی خریدم و توی دفتر پخش کردم. آخه دیگر بعد از چهارسال نامزدی می تونستیم خونه بگیریم بریم سرخانه و زندگی خودمون .ولی انگاری تنها کسی که به این موضوع فکر می کرد. من بودم چون حامد که اصلا وقت فکر کردن به تشکیل زندگی را نداشت. حامد دیگر یک نویسنده نوپای ترم اولی دانشکده ادبیات نبود حامد دیگر سردبیر یک مجله ادبی بود که تمام طول هفته یا توی جلسه بود یا توی سفر مشغول برگذاری همایش ها و سمینار های مختلف بود آخر هفته ها و هم به همراه همکار های جدیدش تو رستوران ها و انواع مجتمع  فرهنگی های مختلف می گذارند هر وقت هم که اعتراض می کردم که چرا من را با خودت نمی بری همینطور که مشغول خالی کردن شیشه عطر روی کت شلور مارک دار خوش دوختش بودژستی به خود می گرفت. می گفت: عزیزم تو روحیه ات به اینجور جا ها سازگاری نداره .

بعد چشمکی می زدو بیرون می رفت بعد که انگار یکدفعه چیزی بخاطرش بیاد روی پاشنه پا به سمتم می چرخید و می گفت:

-مقاله صفحه اول رو نوشتی؟

من هم کلافه چنگی توی موهایم می کشیدم و می گفتم:

-می نویسم

بعد اخمی درهم می کشیدو انگشت اشاره رو می گرفت سمتم و می گفت:

-خیلی عقبی امروز فرداس که اخراجت کنم .

بعد بی توجه به بهت و حیرت من قهقهه ای می زدو می رفت. ومن چشم های نگرانم را به سیمای جدید حامد می دوختم در دل می گفتم : این همون حامد ! همون مرد سربه زیر و خجالتی ! همان آدمی که تنهای خواننده مقاله هایش من بودم نه نه من این مرد رو نمی شناسم یک لحظه احساس خطر کردم تصمیم گرفتم زندگی غرق شده ام رو نجات بدم . فردای آن روزی وقتی وارد دفتر شدم بی معطلی به سمت اتاق حامد رفتم پشت میزش  به  انتظار نشستم یک ساعت بعد صدای قهقهه اش از پشت در به گوشم رسید خیلی وقت بود صدای خند های از ته دلش رو نشنیده بودم راستش توی دانشگاه از همان روز اول عاشق صدای خنده هایش شدم آخه خیلی زیبا می خندید . همیشه خند هایش طوری بود که حتی سختگیر ترین و بداخلاق ترین استاد ها رو به خنده وا می داشت.ولی امروز با شنیده صدای خنده اش دیگر قند توی دلم آب نشد !

صدای باز شدن در باعث شد تلنگری بخورم و متوجه مقعیتم بشم. در کامل باز شد و با  لبخندی که کاملا صورتش رو پوشانده بود وارد شد. لبخند اش روی صورتش ماسید و یک تای ابروهاش رو بالا برد و گفت:

-خیر خانم اول صبحی خبریه

از روی صندلی بلند شدم گفتم:

-اومدم باهم صحبت کنیم.

همینطور که مشغول کلنجار رفتن  با کاغذ های روی میز بود گفت:

-اینجا که نمی شه ساعت 5 بیا کافه. 

بعد انگار من توی اتاق حضور ندارم بی توجه گوشی تلفن  رو برداشت و مشغول شماره گرفتن شد. یک لحظه دلم برایش خیلی تنگ شد انگار چند سال بود که ندیده بودمش تیپ جدیدش خیلی بهش می آمد و کمی هم چاق ترشد بود چند تار سفید هم لای موهای خوش حالتش نمایان شده بود.

یک لحظه متوجه نگاه خیره من شد سرش رو بالا گرفته و چینی به پیشانی اش داد متعجب  بهم نگاه کرد مثل بچه ای که هنگام برداشتن تعداد زیادی شکلات دستگیر شده به سرعت صحنه جرم رو ترک کردم و به اتاقم پناه بردم. به در تکیه داده بودم و پشت سر هم نفس عمیق می کشیدم که یکدفعه در باز شد و هانیه که جایگزین حامد توی بخش مقاله نویسی شده بود وارد شده با همان انرژی و هیجان همیشگی که یک لحظه ازش غافل نمی شد من رو درآغوش گرفت و گفت:

-کجایی تو دختر همه جا رو دنبالت گشتم. ببین یک کتابفروشی پیدا کردم عالی درجه یک امروز حتما باید با من بیای همون کتابی رو هم که تو دنبالش بودی داره.

-اما آخه امروز..

-اما و آخه نداره حتما باید بیایی ببین یک کافه هم توش داره یه قهوه هایی درست می کنه.

یک لحظه احساس کردم من هم باید توی این رابطه یک خودی نشان بدهم دیگه از به دنبال حامد دویدن خسته شده ام کمی هم اون به دنبال من بدود.

-تبسم ..تبسم

این صدای مرجان بود که من رو به زمان حال برگردوند . مرجان دوست دوران دبیرستان من بود و قبل از فارغ التحصیلی از مدرسه با پسر خاله اش که ده سال از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد و حالا دو تا دختر دو قلوی هفت ساله داره.. از یک سال پیش که دیدمش کمی چاق تر شده بود لباس پوشیدنش کمی بی حوصله تر شده  بود صورتش خیلی شکسته تر از یک زن بیست و هفت ساله نشون می داد دستان متورم و قرمزش هم مثل همیشه پر از خرید بود. نفس زنان پلاستیک های پرشده از خارو بار خانه را روی صندلی گذاشت و خودش هم روی صندلی رو به روی من جای گرفت.

همینطور که موهای بیرون زده از روسری اش را مرتب می کرد با لبخند زیبایی که چاشنی صورتش بود گفت:

-اینجوری نگاه نکن به من انشاالله خودت فردا رفتی سر خونه زندگیت من رو درک می کنی از صبح تا حالا حتی وقت سرخاروندن نداشتم اگه اتفاقی چشمم به پیام هامون نمی خورد یادم نمی اومد با تو قرار دارم.

-خیلی ممنونم که انقدر به من لطف داری.

همین که خواستم دستم رو بلند کنم و پیشخدمت رو برای سفارش صدا کنم شوهر مرجان رو دیدم که وارد کافه شد.

-اااا مرجان آقا منصور اینجا چیکار می کنه.

مرجان با تعجب به سمت در ورودی چرخید و با هیجان دستش رو بلند کرد ولی در یک لحظه دستانش توی هوا ثابت ماند و چشمانش خیس شد و مات و مبهوت به صحنه رو به رویش خیره شده بود . در آن لحظه فکری به ذهنم نمی رسید به سرعت دست مرجان رو گرفتم و از کافه خارج شدیم وارد پارک نزدیک کافه شدیم و روی اولین نیمکت نشستیم . خبری از مرجان یک ساعت پیش نبود به نقطه ای خیره شده بود نه پلک می زد و نه حتی صدای نفس کشیدنش به گوش می خورد. دستش روتوی دستم گرفتم و فشردم مثل برق گرفته هااز روی صندلی بلند شد و راه افتاد پشت سرش حرکت کردم انگار لال شده بودم قدرت حرف زدن نداشتم مرجان هم سکوت کرده بود و راه می رفت و نه انگار می دوید وارد یک مرکز خرید خیلی بزرگ شد هرچیز که به چشم می آمد رو برمی داشت از شال و کیف کفش گرفته تا مانتو و گل سر و لوازم آرایش همه چیز خرید انگار که می خواست تمام این سال ها رو امروز جبران کند از جلو غرفه لباس بچه گانه ومردانه به سرعت می گذشت ! تمام خریدش را حساب کرد و به راه افتاد دیوانه وار راه می رفت انگار من رو هم فراموش کرده بود یک لحظه جلوی یک تابلو ایستاد روی تابلو نئونی خوشرنگ نوشته شده بود سالن زیبایی عطر یاس کمی درنگ کرد ولی بعد وارد شد وقتی وارد شدیم رو به خانم که آرایش زیادی داشت کرد و گفت:

-می خوام زیبا بشم.

خانم جوان از چشمان مرجان همه چیز رو خواند لبخند تلخی زد و مرجان رو به سمت یک اتاق همراهی کرد یکی دوساعتی گذشت و مرجان دیگری از اتاق خارج شد لبخندی به رویش زدم و سری تکان دادم بازهم عجله داشت احساس می کرد می خواهند امروز رو ازش بگیرن از سالن خارج شدیم دربست گرفت و به راننده آدرس گرانترین رستوران شهر رو داد وقتی رسیدیم به نگهبان جلوی در انعام خوبی داد و وارد رستوران شد بهترین و گران ترین غذا رو سفارش داد با اشتها و لذت تمام غذا ها رو خورد بعد از پیشخدمت خواست تا برایش یک تاکسی خبر کند بعد با من روبوسی کرد و رفت .امروز باز هم توی همان کافه به انتظار مرجان نشسته ام یک سال از دیدارمان می گذرد کارت عروسی من و حامد روی میز روبه رویم خودنمایی می کند درکافه باز می شود مرجان با شکم برآمده اش وارد می شود و به قول خودش خدا رو شکر این یکی پسر است آخه آقا منصور پسر خیلی دوست داره باز هم دستانش پر از پلاستیک است بازهم لباس پوشیدنش بی حوصله است باز هم یک ساعت دیر رسید به قرار....

                                                                                       پایان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یک اتفاق ساده» نویسنده «مهساشیرازی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692