داستان «اِلِن و آبری» نویسنده «دیوید گاردینر» مترجم «زهرا رضایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zahra rezaei

به دانشگاه لندن رسیدم. بار اولم بود که از خانه دور می‌شدم. کم رو، ناشی و شرمنده از لهجه بلفاستی‌‌م ، یک جزء ناچیز در خوابگاه وسیع دانشجوهای خارجی. خجالتی تر از آنکه با کسی حرف بزنم و مغرورتر از آنکه به تنهایی ام اقرار کنم. به صدای جیرجیر تخت و ناله‌های خوشی و فریادهای خشمگینی که از دیوار نازک اتاق کوچکم در خوابگاه شنیده میشد، گوش میدادم و احساس دلتنگی و افسوس مرا فراگرفته بود.

یک برگه روی تابلو اعلانات ، تبلیغ یک اتاق در یه سوئیت مشترک در همان حوالی را می کرد. جزئیات زیادی نداشت اما هم از عهده اجاره اش بر می آمدم و هم امیدی برای آشنایی و دوستی با انسانهای دیگر را به من میداد.

یک اتاق دوخوابه بود، داخل یک خانه ی بزرگ ویکتوریایی فروریخته. آبری، مستاجر آنجا، زیاد از من بزرگتر نبود اما مثل یک مرد شصت ساله لباس پوشیده بود: کت شلوار سه تکه، پیراهن سفید، کروات خاکستری و یک انگشتر بزرگ روی دست راست. صحبت کردنش حالت تحقیر کننده ای داشت، حرف "ر" را هم نمیتوانست تلفظ کند.

اما دوست دختر آبری واقعا دل‌انگیز بود. زیبا، با موهای بلند مشکی و نوای موزون لهجه وِلز. لبخندش اتاق را روشن می کرد. اسمش الن بود.

در همان نگاه اول جذب او شدم.

انتظار کمی از موفقیت مصاحبه برای هم‌خانه شدن با آنها داشتم و وقتی الن صبح روز بعد تماس گرفت و گفت که میتوانم به آنجا بروم بشدت ذوق زده شدم. میدانستم که او با آمدن من به آنجا موافق بود و آبری مخالف. ولی هر طور که بود رای الن غالب شده بود.

الن دانشجوی سال اولی دانشگاه ما بود. آبری هم یک حسابدار نوپا بود اما درآمد خوبی داشت. به زودی به شخصیت جعلی آبری پی بردم. رفتار و لهجه رئیس مابانه ش ، اسمش، پیشینه اشرافی مبهم و احتمالا لکنت زبانش، همه دروغ و ساختگی بودند.

ساعات کاری آبری کاملا متغیر بود. بعضی وقتها قبل از شلوغی ساعت 5 عصر خانه بود و بقیه وقتها کارش تا آخر شب طول میکشید.

اما الن ساعات روزش را شبیه من میگذراند، صبحها با آبری خداحافظی میکرد و ما پیاده باهم تا محوطه دانشگاه قدم میزدیم، موقع نهار هم دوباره همدیگر را می دیدیم و کمی بیشتر صحبت می کردیم. بعد ازظهرها، قبل از اینکه آبری از سرکار برگردد، بیشتر مواقع را درس میخواندیم، گپ میزدیم یا تلویزیون نگاه میکردیم.

دوستی ما عمیق تر شد. تنها موضوعی که درمورد آن صحبت نمیکردیم رابطه الن با آبری بود. الن تقریبا میدانست که من نظر خوبی نسبت به آبری ندارم، به همین خاطر صحبت درمورد این موضوع کمی حساس بود. به جای آن بیشتر در مورد فلسفه، سیاست، اعتقادات، ادبیات، فیلم، موزیک و کم کم  در مورد خودمان صحبت میکردیم. من در مورد دهکده الن در ولز خیلی چیزها یاد گرفتم، این که سرتاسرش با خاک ذغال پوشیده شده، این که خیابانهایش آنقدر شیب دارد که پیاده رو هایش را نرده کشی کرده اند و این که آنجا موقعیت کاری کم و خودکشی معمول است.

الن هم از من در مورد تعصبی که مغز جوانان بلفاست را فاسد کرده بود می شنید. از آرزوها ، ترس ها و گذشته مان برای هم می گفتیم. تنها محدودیت ما در صحبتهایمان چیزهایی بود که بین الن و آبری پشت در بسته اتاقشان اتفاق می افتاد.

من به الن در یکی از تکالیف درسی اش کمک کردم و او هم بعنوان تشکر کتابی به من هدیه داد. از جایی که الان نشسته ام میتوانم لبه ی آن کتاب را ببینم.

دوستی من با الن زندگی ام را بی نهایت زیباتر کرده بود.احساس نشاط می کردم،شروع کردم به تغذیه بهتر و رسیدن به خودم ، به راحتی دوستان دیگری هم در دانشگاه پیدا کرده بودم.

در تمام این مدت ،آبری حضور من را نادیده می گرفت.سعی میکردم با او دوستانه رفتار کنم اما بندرت چیزی برای گفتن پیدا میکردم.به نظر می رسید حتی الن هم در حضور من چیز زیادی برای گفتن به او ندارد.آنها هر شب در اتاق خود ناپدید میشدند و آنجا، به گمان من، جایی بود که با یکدیگر راحت بودند.

یک روز صبح، آبری به تنهایی سر صبحانه حاضر شد،با عجله صبحانه اش را خورد و در حین رفتنش با بدخلقی به من گفت که " الن حال خوبی ندارد". صبر کردم تا از خانه خارج شود و به ارامی درب اتاق الن را زدم.

بیرون آمد، لباس خواب بر تنش و  کبودیهای واضح  قرمز و بنفش در زیر چشم چپش نمایان بود.

نمیتوانستم چیزی را که میبینم باور کنم.بدون صحبت دستانم را باز کردم و او را در آغوش کشیدم.او هم همینکار را کرد و چند دقیقه همانطور در سکوت ایستادیم.

هیچوقت  این چنین خشم سهمگینی را تجربه نکردم، نه قبل از آن اتفاق و نه بعد از آن.ولی الن مرا آرام کرد.ادعا میکرد که خودش او را عصبانی کرده .حرفهای بی رحمانه ای زده شده بود.الن نمیخواست در مورد اتفاق حرفی بزند و میگفت که مساله را بین خودشان حل میکنند.

در کلاسهایم حاضر نشدم و تمام آن روز را در خانه با الن گذراندم. حوالی ظهر کمی در اغوشم گریست  و بعد از آن  بوسه ای کوتاه بر لبانم زد و به من گفت که خیلی مهربان هستم.آن بوسه را مثل یک گنج نگه داشتم و بیشتر می خواستم، اما میدانستم که زمان مناسبی نیست.

آن شب سعی میکردم تا چیزی از داخل اتاقشان بشنوم ، اما دیوارها ضخیم بودند و درحالیکه فکر میکردم گاها صدای بحثشان بالا گرفته نمیتوانستم مطمئن باشم.

در حالی که تقریبا به خواب رفته بودم صدای در زدن آرام الن بر روی درب اتاقم را شنیدم.این بار رد باریکی از خون روی صورتش جاری شده بود که بعدا فهمیدم اثر انگشتر سنگین آبری است.با گریه در اغوشم افتاد و من او را به ارامی به تختم بردم و باقی شب او را در آغوش گرفتم.بدون نیاز به حرفی،حالا میدانستیم که از این به بعد این اتاق ،اتاق الن هم هست.

آبری اوضاع جدید را ساده تر از آن که فکر میکردم پذیرفت. سر صبحانه به او گفتم که من و الن از آنجا خواهیم رفت و اگر دوباره دستی بر او بلند کند از به دنیا آمدنش پشیمان خواهد شد.نمیدانستم که چه کار خواهم کرد چون هیچوقت به کسی آسیبی نزده بودم ولی جثه من از آبری بزرگتر بود و او هم تهدید من را به آزمایش نگذاشت.

از نظر افراد دیگر، چیز زیادی عوض نشده بود.من و الن باز هم پیاده تا دانشگاه با هم قدم میزدیم اما اینبار دستهایمان در دست هم بود. آبری هنوز هم با همان قطار صبح می رفت و در همان زمان های نامنظم به خانه برمیگشد. اما در داخل خانه، روابط به طرز عجیبی تغییر کرده بود.

اخلاق من و اخلاق آبری عوض شده بود. حالا که الن دوست و در کنار آن عشق من شده بود احساس بزرگی میکردم، نمره مقالاتم بالا رفته بود و حتی فکر میکردم که قیافه ام هم تغییر کرده. از طرف دیگر بنظر می آمد آبری در پس زمینه محو شده و مثل یک موش در انبار غذا بدون مزاحمت می چرخد.

چند هفته ای بیشتر به امتحانات و تعطیلات طولانی تابستانی نمانده بود. من و الن شروع به برنامه ریزی برای تعطیلات کردیم. من یکی از کاروان های موتوری که استرالیایها و نیوزیلندیهایی خانه نشین در جاده ارلز می فروختند را می خریدم و با آن به دهکده الن در ولز میرفتیم. بعد از آن به سمت شرق برای سوار شدن در کشتی ماشین بر به مقصد فرانسه و بعد به سمت جنوب تا دریای مدیترانه. در طول این مسیر با انگور- چینی یا هر راه دیگری امرار معاش میکردیم.

وسیله نقلیه را خریدم و امتحاناتم را به خوبی پشت سر گذاشتم. به اینکه چقدر زندگی ام بهتر شده است، افتخار میکردم.هیچکس دوست دختری بهتر از الن نمیتوانست پیدا کند و من میتوانستم تمام تابستانم را با او بگذرانم!

روز موعود نزدیک شد.آبری اعلام کرد که روی یک آپارتمان در منطقه بهتری از لندن سرمایه گذاری کرده و به آنجا نقل مکان میکند.اهمیت زیادی ندادم.

الن و من تصمیم گرفتیم تا بلافاصله بعد از اخرین امتحانمان حرکت کنیم.قرار بر این بود که بیرون خانه ،آماده رفتن، همدیگر را ملاقات کنیم.

صبح آن روز بزرگ، الن کمی پریشان بنظر میرسید اما من آن را به حساب استرس امتحان گذاشتم. با سرعت تمام امتحان "اخلاق1" را دادم و قبل از اینکه وقت به اتمام برسد از سالن امتحانات بیرون امدم.

وقتی به خانه برگشتم متوجه شدم که ماشین آبری رفته و در ورودی قفل است.کوله پشتی ام داخل ماشین ،بی شک توسط الن، بار شده بود.اما اثری از خودش و یا کوله پشتی اش به چشم نمیخورد.

آن موقع بود که یادداشت را زیر برف پاک کن ماشین پیدا کردم.هنوز هم آن یادداشت را ،تا شده داخل جلد آن کتاب، نگه داشته ام.

:

دیوید عزیزم،

تو بسیار مهربان بودی و با من رفتاری داشتی که هیچکس قبل از آن با من نداشته بود و من تو را هرگز فراموش نخواهم کرد.اما تو عاشق من نیستی و به من نیازی نداری.تو قوی هستی و آبری ضعیف.من نمیتوانم او را به حال خودش رها کنم.

آبری تغییر خواهد کرد.حال من هم خوب می شود.خواهش میکنم دختری را پیدا کن که لیاقت تو را داشته باشد.من از همین حالا به آن دختر حسودی میکنم.هر کسی که باشد.

دیوید من را ببخش و سعی کن که درک کنی.

خدانگهدار.

الن

 

من دیگر هیچیک از آنها را ندیدم.

حالا من خیلی پیرتر شده ام. هیچگاه دهکده الن را ندیدم و هیچوقت برای انگورچینی به جنوب فرانسه نرفتم. ولی در رویاهایم، هر دو این کارها را بارها و بارها انجام دادم... .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «اِلِن و آبری» نویسنده «دیوید گاردینر» مترجم «زهرا رضایی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692