هنگامیکه معلم ازم خواست تا مادرم را ببیند. هشت بار دماغم را به سطح میزم مالیدم.
او پرسید: این یعنی بله؟
هنگامیکه معلم ازم خواست تا مادرم را ببیند. هشت بار دماغم را به سطح میزم مالیدم.
او پرسید: این یعنی بله؟
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در سرزمینی دور جایی که اژدها ها مثل ما زندگی میکردند؛ اژدهای کوچکی به نام دافنی بود. او مثل همهی اژدها ها فلس داشت. فلس های دافنی خیلی زیبا بودند و با تابیدن کوچکترین نور، شروع به درخشیدن می کردند و در نور خورشید رنگ های زیبایی مثل آبی، بنفش و سبز داشتند.
به پل چوبی همزمان با هم قدم میگذارند و در نخستین قدمهایشان باهم پیرزن شروع به صحبت کردن میکند. مانند هر صبح دیگر.
«اونی که همین الان رد شد، ولسواگن مدل 1962 بود، مگه نه، ژدیائو؟» مرد کور گفت.
«نه، اون یه سیمکا توفائو بود.»
کیو در ننو جا به جا شد تا بتواند به اطراف نگاهی بیندازد.
گمان میکردم که درک و لیانا از من بخواهند تا بروم و نوزادشان را ببینم، اما هرگز چنین نکردند. حتی نمیدانستم که جنسیت بچه چیست! تا زمانی که مادر درک آمد و صدای صحبت هایشان را از باغچه شنیدم. به نظر می آمد بچه دختر باشد. هیچ وقت اسمش را نفهمیدم. احتمالا اسم های عجیب و غریبی مانند پاپ استارها را انتخاب کرده اند، مثل میسِلتو (معنی گیاه داروش) یا پاپسیکل (معنی آبنبات). مردم دیگر نام های معمولی روی فرزندان خود نمیگذارند.