-آماده ای؟
-آماده ام.
چت از طریق واتساپ
-آماده ای؟
-آماده ام.
"جوآنا جُمبوکو" یک پرستار است. او در شمال استرالیا زندگی و کار میکند. رئیس او "باب میلز" نام دارد، که یک پزشک پروازی است. دکتر و "جوآنا" با هواپیمایی که "پرنده آبی" نامیده میشود، برای ویزیت بیماران به همه جا سَر میزنند.
در برابر قانون پاسبانی می نشیند. مردی روستایی پیش ِ این پاسبان می آید و درخواست می کند که اجازه ی ورود به قانون را داشته باشد. اما پاسبان می گوید که در این لحظه نمی تواند به او رخصت ِ داخل شدن بدهد. مرد در این باره می اندیشد و سپس می پرسد که آیا بعدا اجازه ی داخل شدن را خواهد داشت؟ پاسبان می گوید :
« ممکن است؛ اما الان نه.»
جزییات را این قدر به خوبی به یاد دارم به خاطر این است که قدیمی ترین لحظه زندگی ام هست ... صبحگاهان با ماشین رنو نارنجی رنگ از خانه مان که باشگاه افسران در اوزون کوپرو قرار دارد راه افتادیم ، عصر هنگام به نزدیکی های شهرستان گونن رسیدیم . از هیجان زیاد نمی توانم سر جای خودم بنشینم . در صندلی عقب ، بالا و پایین می پرم ، آواز می خوانم . در واقع این آزمونی برای انجام دادن کاری هست : برای این آماده می شوم تا لحظه ای دیگر چه قدر بزرگ شده ام را به پدر بُزرگم نشان بدهم .
بلوایی در بیمارستان به پا بود. یکی می رفت و یکی می آمد. هیچ کس به دیگری توجهی نمی کرد و هر کس فکر نجات جان خودش بود. یکی نفس می کشید و یکی می مرد. یکی به دیگری می خورد و ببخشیدی می گفت و می رفت. انگار امروز وضع بیمارستان مثل تالار عروسی بود. همه برای خوردن می آیند و یه چیزی می خورند و می روند. اوضاع بیمارستانهای دولتی همین است. هر کس وارد می شود سریع معاینه می شود و نسخه اش را می نویسند و می رود سراغ کارش.
از زمان نقل مکانشان به روستا سه روز میگذشت. مرد در حالی که سبدی از مواد غذایی و همچنین بیست و چهار متر حلقه طناب با خود حمل میکرد، به روستا برگشت. زن که دستش را با روپوش سبز رنگش پاک میکرد، به دیدارش آمد. موهایش پریشان بود و بینیاش از آفتاب سوختگی سرخ شده بود. مرد به او گفت که چقدر شبیه به زنان روستایی شده. خودش پیراهن طوسی رنگِ پشمی به تن داشت و کفشهای سنگینش را غبار گرفته بود. زن با اطمینان اظهار داشت که او هم شباهت بسیاری به یکی از شخصیتهای روستایی درون یک نمایشنامه دارد.