چاقو که با سر و صدا نزده به چاک!
کارآگاه-بازرس گِرِی در دفتر اسکاتلندیارد خود در برابر گروهی از مردم عجیب و غریب نشسته بود که ماجرای عجیبی را همزمان تعریف میکردند.
رونالد مالو،شاعر ریشوی بلومزبری،راوی اصلی بود و فاجعه عجیب که در باغ کیو رخ داده بود را چنان با آب و تاب تعریف میکرد که بازرس خشن را از اینکه ماجرای تمام شده تازه روی تصورات این آدمهای بازیگر تأثیر گذاشته،متعجب میکرد.
گری گفت:«حالا خوب گوشاتون رو باز کنید!» و به میزش ضربه زد.
-یه مرد با چاقو کشته شده و شماها همتون در اون زمان در بیست جای مختلف حیاط خونه اش بودید اما هیچکدومتون واقعاً ندیده چه اتفاقی افتاده.تا اینجای کار که همه چیز خوبه.به اندازه کافی صاف و پوست کنده ست.اما اینجاش گیج کننده ست که میگید یه صدایی مثل شلیک تفنگ شنیدید،پای یه شیء خطرناک رو وسط میکشید! چاقو که با سر و صدا نزده به چاک!
مالو مؤدبانه گفت:«بهرحال صدای بنگ شنیده شده.مگه نه؟»
سؤال را از چهارنفر بغل دستیاش پرسید.سه مرد و یک زن که دور میز گری نشسته بودند.گری چنان نگاهشان کرد گویی دلسردانه درکشان میکند.
دو نفرشان لاغر بودند و قدبلند با شانههای کمی خمیده و صورت رنگ پریده.دیگری مردی با قد متوسط بود و سن بالاتر از بقیه،با چشمان تیره و درشت که گری را با ترسی دلسوزانه زیرنظر داشت.بازرس اما دوست داشت بر سر این مرد فریاد بکشد که ایور ویلنیکف نام داشت و شوهر زن جذابی بود که کنارش نشسته بود.
خودش را کنترل کرد و با حالت تدافعی دوباره پاییدشان.
به آرامی گفت:«هیچ چاقویی در کار نیست.نگهبانها و پلیس در محل حاضر شدند و همه شما دونسته هاتون رو در اختیارمون گذاشتید.بعلاوه هیچکس به هیچ وجه نتونسته شونه خالی کنه یا مخفی بمونه.زمین رو با دقت گشتیم.اما هیچ چاقویی نبود.فکرشو کن! قتل با چه عاملی صورت گرفته؟ صدای شلیک گلوله شنیده شده و مقتول یه زخم توی گردنش خورده مثل اینکه با یه چاقوی لبه تیز و بزرگ این زخم ایجاد شده.جراح میگه زخم یجوریه که لبه تیز بایستی حداقل ده یا دوازده اینچ طول داشته باشه.خب،چاقو کجاست؟»
مالو پرسید:«شما زمین رو با بیل کندید؟»
-بله.من توی ذهنم کاملاً مطمئنم که هیچ چاقویی در کار نیست.
مالو گفت:«خیلی عجیبه! مخصوصاً از نظر فوبیای عجیبی که ویلسن مادِر بیچاره از باغ داشت.»
گری علائمی از برگشت بی حوصلگی از خود بروز داد.
-که ممکنه دسیسه مرد ادیبی مثل خودت باشه آقای مالو،اما واسه پلیس زیاد جذاب نیست.بیشتر ما فوبیای خفیفی از انواع مختلف داریم.اما شاید جالبتر باشه که این مرد ترس دراز مدتی از باغهای بی سر و صدا داشته.من به یه روانشناس میگم تا دراین باره روشنمون کنه اما کمک نمی کنه تا معمای مرگش رو حل کنم.
جمله آخر را اندیشناک بیان کرد.
بعد گفت:«شاید...ایده بدی نباشه.فکر کنم می تونم یه نفر رو بی فوت وقت دعوت کنم اینجا.کسی که بیشتر وقتش رو به مطالعه جنبه روانشناسی جرم و جنایتها گذرونده-آقای دیکسن هاکه.بی شک شماها دربارهاش شنیدید.او دوست ماست و من دوست دارم داستان تون رو از زبون اون بشنوم.»
تلفن را از روی میز برداشت و شماره گرفت.
بعد از یک مکالمه کوتاه گفت:«هاکه داره یکراست میاد اینجا.»
ده دقیقه بعد مالو داشت ماجرایش را به کسی از خیابان داوِر تکرار میکرد که با دستیار جوان خود،تامی بارکه آمده بود.
شاعر گفت:«این مرد،ویلسن مادِر نمایشنامه نویس بود.»
او مجدد درباره رویای تکراری همیشگیاش گفت.اینکه وقتی به خود آمده داشته در باغ بزرگ که با درختان تزئینی پر شده،قدم میزده.تک و تنها بود و در رویای خویش، غرق و سکوت در فضا موج میزد.گویی پشت ردیف درختچهها یا درختان پیش رو اتفاقی ناگوار انتظارش را میکشید.بعد کسی پیشنهاد کرد که بهترین راه خلاصی از این افکار دائمیِ مزاحم دیدن جایی ست که در رؤیا تجسم می کند-ترجیحا در جمع افراد هم مشرب.
-و بعدش تو به فکر باغ کیو افتادی؟
-طبیعیه.اونجا یه جای دلخواه و مناسب بود.
**
زوج زودجوش
گری به متخصص جرم شناسی عکس دار و درختها را داد که شامل دو درخت صنوبر و یک درخت زبان گنجشک میشد و گفت:
-این همون جاییه که ویلسن مادِر افتاد.
جایی نزدیک درخت زبان گنجشک که دایره کشیده شده بود را نشان داد.
مالو گفت:«و این دقیقاً یجور جائه که ویلسن مادِر بعنوان رسیدن به رویاش توصیفش میکرد.عجیب و غریبه.اینطور نیست؟»
هاکه گفت:«چرا.خیلی!» گری وسط حرفشان پرید و گفت:
-نمی دونم می خواید برید به خونه کیو و یه نگاهی به صحنه بندازید یا نه!
هاکه فوراً جواب داد:
-فکر نکنم.از دیشب که جنایت اتفاق افتاده خوب اونجا رو گشتید؟
-بله.دقیقاً قبل از غروب اتفاق افتاد و زمانی که اونا میخواستند درهای باغ رو ببندند.اینایی که اینجان فقط اعضای مختلفاند که نزدیک محل جرم بودند.اونا فاصله شون رو با محل جنایت حفظ کردند.
ویلنیکف گفت:«البته.ما مظنونیم.ما باید تحت نظر باشیم تا همه چی مشخص بشه؟»
هاکه گفت:«من مطمئنم آقای گری این امر رو ضروری نخواهند دونست.یه جنایت خیلی بزرگی رخ داده که متاسفانه حل نشده باقی مونده.هر اقدامی که بایستی انجام بشه،صورت گرفته و هیچی باقی نمونده اما حل کردن مسئله رو عقب میندازیم تا وقتی که پیشرفت بیشتری حاصل بشه.اینطور نیست گری؟»
مرد خیابان داوِر با ملایمت و روشنی حرف زد اما بازرس حس کرد که حیله و زیرکیای در صحبتهایش است و بی درنگ جوابی داد که گویی انتظارش را داشت.
-بله.اینجا حق با شماست.من نمی دونم دیگه باید چه کاری در رابطه با این موضوع بکنیم.من همین حالا یه گروه سرباز غیرنظامی تو باغهای کیو دارم اما اونا مجبورن به زودی برگردن.من میترسم.
مالو متعجبانه پرسید:«منظورتون آینه که شما می خواید این مسئله رو بعنوان یه جنایت حل نشده باقی بذارید؟»
گری گفت:«ما قطعاً کنار نمیکشیم.آگه هم هروقت کوچکترین اتفاقی براتون افتاد ما رو هم لطفاً در جریان بذارید.»
دقایقی بعد که گروه کوچک بیرون رفت،به نظر میرسید دارند از زیر نظر و جاسوسی پلیس دور میشوند.
گری گفت:«خب هاکه،دیگه چی؟»
-درباره همه اون آدما اطلاعات کافی جمع کردی؟
-مالو شاعره.اون دوتا قد بلند،درویت و اسمیت هنرمند اند.ویلنیکف مجسمههای کوچیک می سازه و خانم ویلنیکف هم بازیگره.
-و رابطه شون با مرد مقتول چیه؟
-کلیاتش رو نمی دونم.به نظرم ویلسن با زن ویلنیکف رابطه خیلی دوستانهای داشت اما خب با بقیه شون هم اینجور بود.آدم هیچوقت نمی فهمه کجای این جمع بوهمیانِ (آزاد از رسم و رسوم) مثل این قرار داره!
هاکه روی زیلو قدم رو رفت و دستانش را پشت سرش قلاب کرد.
-اون دو تا یارو درویت و اسمیت زیاد از خودشون نگفتند.نه؟
-نه.
-یا اون خانم.انگلیسی بود.نه؟
-بله.نورا دِلای اسم مستعارشه و اسم جدیدش.
-به یه روسی شوهر کرده! یه مجسمه ساز! اون واسه همیشه مجسمه ساز می مونه؟
-من فهمیدم اون از اینجور کارا می کنه.یه زمانی توی سیرک کار میکرد اما نمی دونم کارش چی بود.
بعد از اینکه هاکه از لیست اسامی و آدرسهای آن پنج نفر کپی گرفت،او و تامی برگشتند به خیابان داور.
پشت عمارت که رسیدند،گفت:«اطلاعات بیشتری لازم داریم.ببینم چیکار می خوای بکنی.هوم؟ اینم آدرسها.می تونی از همسایهها و این و اون اطلاعات جمع آوری کنی.واسه شروع ویلنیکف رو توی ذهنت داشته باش.جز به جزء تحقیق و بازپرسیای که بدردمون می خوره رو دنبال کن.ابتکار به خرج بده.من نمی تونم همزمان بیشتر توجهم رو به این مسئله اختصاص بدم.یه عالم نسبت و رابطه هست که باید ته و توش رو درآورد.»
-چشم قربان.تمام تلاشمو میکنم.بعداً می بینمتون.
هاکه مکاتبات را دسته بندی کرد و نشست پشت ماشین نویس وقتی تامی برگشت.
جوان نگفت که واقعیتی تکان دهنده و مهم را کشف کرده اما در هر صورت پیامی آورد که کافی بود تا علاقه رئیسش را به ویلنیکف ها بیشتر کند.کارآگاه گفت:
-نمی تونم جلوی پیشروی این حس رو بگیرم که از اون دو نفر میشه چیزی بیرون کشید.گفتی اونا مدام جنگ و دعوا دارند؟ به شدت؟
-بله.اونا در محوطه بزرگ آپارتمانهای تاتنهام کورت رود زندگی میکنند.یه مرد روزنامه نگار در همسایگی شون هست که یکم باهاش آشنام.اون بهم گفت که ویلنیکف معروفه که با شلاق زنشو می زنه.اما تو ظاهر اونا مثل یه جفت پرنده عاشقاند.
هاکه گفت:«باید زوج جالبی باشند.میرم بهشون زنگ بزنم.»
**
در لباس قزاقی
هوا تاریک شده بود که هاکه به محوطه آپارتمانها رسید و نزدیک تیربرق خیابان ایستاد بعد چشمش به مرد اسکاتلندیارد افتاد که در ورودی ایستاده بود.
-فهمیدم.تو ویلنیکف ها رو زیرنظر داری؟
-بله آقای هاکه.کار خسته کننده آیه.هردوشون اون تواند.حدود یک ساعت پیش رفتند خونه شون.
وقتی که هاکه تک و تنها به آپارتمان خانم ویلنیکف رفت،این رد و بدل کردن اطلاعات فرصت خوبی را در اختیارش گذاشت.
زن گفت:«نمی دونم ایور کجا رفته.یا تا کِی بیرون می مونه! من که به پاش نیستم.»
به نظر هاکه جالب آمد.
-خیلی وقته بیرون رفته؟
-ده دقیقهای میشه.ناخوش و احوال شده.کبودی دور چشمم خیلی مشخصه؟
هاکه دلداری داد:«نه! کرِم صورت، کبودی دور چشما رو می پوشونه.»
در اوضاع و احوال دستپاچگی، هاکه با حالتی طبیعی برای خود بهانه تراشید و بلافاصله از آن دست کشید اما کنجکاو بود تا به گوشه و کنار ساختمان سرکی بکشد از این رو دعوت خانم را به یک گیلاس شراب رد نکرد.
گویی زندگی در آپارتمان برخلاف روحیه و خلق و خوشان بود و عکسهای روی دیوار شباهتی زیاد با سلیقههای متفاوت را نشان میداد.قلم زنیها با ردیف عکسها و پرترههای رنگی متضاد هم بودند.
یکی از آخرین مجسمههای ویلنیکف مزین به لباس قزاقی بود و شلاقی چرم به دست داشت.زن متوجه نگاه هاکه به آن شد.«بعضی وقتا فکر می کنه هنوز بازیگر سیرکه و منم یه اسب رام نشده.»
در ضمن صحبتشان،ذهن هاکه آشفته بود.از لابلای صحبتهای زن متوجه شد که ویلنیکف از در جلویی خانه بیرون نرفته.چرا؟ و چطور خانه را ترک کرده؟ از در عقب،البته.و برای ساختمانی در این شرایط خاص،امری کاملاً غیرعادی بود.
زن گفت:«ما درباره ویلسن حرفامون رو زدیم.درویت گفت که خیال می کنه یه کرکس یا عقاب یا هر پرنده دیگه ای اون زخم رو زده باشه.شما درباره اینجور پرندهها که از قفس شون فرار میکنند،زیاد شنیدید.اون فکر می کنه پرنده می تونه خیلی سریع پایین بیاد و دوباره بره بالا لابلای درختا بدون اینکه ما چیزی بفهمیم یا ببینیم.و اینکه اون صدا می تونه صدای بال زدن پرندهای باشه که از پشت محکم خورده به مادِر.»
هاکه خیره نگاهش کرد و گفت:
-عجب تفسیر مبترکانه ای! آقای درویت چه ذهن خلاق و پویایی داره.چیز جالب دیگه ای هم مونده که دربارهاش فکر کرده باشه؟
-بله.فکر می کنه پلیس بیش از اندازه احمق تشریف داره.درباره شما هم همین نظرو داره.گرچه رو نمی کنه.شوهرم معتقده شما می تونید معما رو کشف کنید آگه ذهنتون رو به کار بندازید.
هاکه جواب داد:«شاید.من تمام فکر و ذکرمو روی این کار خواهم گذاشت.در ضمن باید برم.»
**
شلاق چرمی پنهان
هاکه از ساختمان بیرون رفت و یک تاکسی صدا زد.
-باغ کیو میرم.
در حین بازرسی،ناگهان یاد عکس ویلنیکف افتاد.ویلنیکف در یونیفرم قزاقیاش.عکسی که گری بهش نشان داده بود و حالا در چشم مغزش یک تصویر واضح و شفاف از درخت داشت با شاخههای نازکی که تا روی زمین خم شده بودند.
روی پل کیو از تاکسی پیاده شد و بیست دقیقه پیاده روی کرد تا رسید به جای خلوتی که میتوانست از آنجا جاهای دیده نشده را بررسی کند.سرآخر،یکراست رفت به جایی که ویلسن مادِر جان داده بود.روزنامه گزارش دقیقی از محل جرم بهش داده بود،چرا که او باغ را عین کف دستش میشناخت.
در عرض چند دقیقه هاکه درخت را پیدا کرد.دور یک منطقه وسیع از خاک نرم و تازه حفاری شده،پوشیده از رد پا.بعد از نگاه دقیق به اطراف،بین شاخههای درهم تنیده گیر افتاد.
زمین وسط درختان به دقت مورد بررسی قرار گرفته و تمام جاهای مخفیاش برای پیدا کردن چاقو تا نزدیک درختها زیر و رو شده بود اما هاکه دنبال چاقو نبود.داشت یک به یک شاخهها را امتحان و بازرسی میکرد.
شاخهها را محکم میگرفت.به نرمی میکشید و انگشتانش را دورشان حلقه میکرد تا میزان کشش آن را بسنجد.همانطور که داشت شاخه نازک و طناب مانند را از درخت به سمت پایین میکشید،ناله غیرارادی از رضایت بر زبان آورد.
آن اصلاً یک شاخه نبود.جنس اش از چرم بود و شیء ای بود که سالها پیش بعنوان ابزار شکنجه در روسیه ورد زبانها افتاده بود.همان شلاق بود.
این شلاق خاص بیانگر نوع مخصوص خود بود،بیست فوت طول داشت.چرمی بود،قابل انعطاف و طول آن باریک بود.اما هجده اینچ از سر آن،سفت بود و پهن.فشار داده شده بود تا شکل دو لبهٔ چاقو مانند را به خود بگیرد.
هاکه مشاهدات خود را بررسی کرد.تاحدی شاخهها و خاکها را پوشاند و بنا به دلایلی که نمیتوانست خیلی خوب توضیح دهد،ناگهان گوش به زنگ شد.
حضور یک نفر دیگر را احساس کرد.
ته سفت شلاق روی زمین کشیده شد و سر آن که در دست کارآگاه بود،ناگهان پیچ و تابی خورد و دستش را برید.کسی که خیلی نزدیک بهش ایستاده بود،شلاق را محکم از دستش کشید.هاکه به کنار شاخهها پرتاب شد و به پشت افتاد.
بیشترین شانسی که آورد،این بود.یک شاخه سرگردان که به پشت افتاده بود،کلاه نمدیاش را تا چشمانش پایین آورد و لحظهای بعد ضربهای محکم بر پیشانیاش فرود آمد.حس کرد بند چرمی شلاق تا درون کلاه و پوستش را خراشید.فهمید که با شلاق ضربه خورده است.در لحظه مناسب کلاه را هل داد عقب و یک نفر را چنبره زده در فاصله چند متری خود دید که داشت دستش را بلند میکرد تا ضربه دیگری بهش بزند.
هاکه پاشد و فرار کرد.حالا میدانست در چه موقعیتی ویلنیکف زندگیاش را تبدیل به سیرک میکند.ویلنیکف هم داشت پشت سرش میدوید.رازش حالا برملا شده بود-مگر اینکه یک ماجرای رازآلود دیگری را در باغ کیو ترتیب میداد.
هاکه شستش خبردار شد که این تنها فرصت است تا او را به یک فضای بسته بکشاند که روسی نتواند از شلاق استفاده کند و آن را بلند کند.بعد میتوانست تا یک ربع دیگر دستگیرش کند.
بنابراین خود را یکراست به یکی از مناطق وسیع مسکونی به سرعت رساند و در کنار دیوار آجری شروع کرد به دویدن.اینجا ویلنیکف مرتکب یک اشتباه شد.حمله برد به کارآگاه و با مشتی به فک که نثارش کرد،بی اراده پرتش کرد به زمین.
چند دقیقه بعد یک نگهبان با لباس شب در صحنه حاضر بود.
**
شوهر حسود
ویلنیکف بعد از آن از سرنوشتش دست شُست و قبول کرد که حسادت دلبستگی ویلسن را نسبت به همسرش به دل داشت و همین باعث شد تا مادِر را به قتل برساند.
-این تنها راهی بود که واقعاً به این بهونه می تونستم بکشمش.و خوب نبود که از زیر بازجویی شونه خالی کنم اما فرصت خوبی میخواستم و یه مکان تا شلاق بزنم.
وقتی تو باغ کیو دیدمش این فرصت دست داد.من بودم که پیشنهاد کردم بریم باغ کیو اما هیچکس این واقعیت رو یادش نبود تا وقتی که بازپرسی انجام شد.
یه ایده داشتم.فوبیای ویلسن رو به درختا توجیه کردم تا حس دراماتیک خودمو نشون بدم.شلاق وسیلهای بود که تو سیرک استفاده میکردم.بستمش دور کمرم و پنهونی زیر جلیقهام بردم به باغ کیو.ما تو باغ پخش و پلا شدیم همونطور که بدون مقصد قدم میزدیم.من پشت سر ویلسن رفتم و بقیه جلو بودند.
فرصتم رو تو لحظه مناسبی قاپیدم.ما تازه از کنار درخت رد شده بودیم و بعدش شلاق رو درآوردم و بین شاخهها رو یه نگاه مختصر انداختم و ته سفت شلاق را انداختم روی یه شاخه بلند.بطوری که شلاق از یه طرف آویزون شد،خیلی دید نداشت به جز از یکی از شاخهها.
البته پلیس دنبال چاقو بود.فکر نمیکردم اتفاقی بیفته تا دنبال یه شلاق بگردند و تا حدودی هم حق با من بود!
پایان