داستان «طوفان» نویسنده «مک نایت مالمار» مترجم «حانیه دادرس»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hanie dadras

 کلید را وارد قفل کرد و دستیگره در را چرخاند. طوفان ماهِ مارس در را از دستش قاپید و محکم به دیوار کوبید. بستنِ آن، در برابر شدت آن طوفان نیروی فراتری می‌طلبید. دیری نگذشت که پس از بستن در، باران با شدت بیشتری شروع به باریدن کرد. طوری محکم به شیشه‌ی پنجره می‌کوبید که گویی می‌خواست به درون خانه نفوذ پیدا کند. از آنجایی که تاکسی یک خیابان پایین تر بود دیگر صدایش شنیده نمی‌شد.


از این‌ که بار دیگر سر وقت به خانه رسیده بود نفس راحتی کشید. در این گونه باران‌ها، تقاطع جاده‌ها  اغلب طغیان می‌کرد.
نیم ساعت گذشته بود و تاکسی هنوز نتوانسته بود از آب‌های بالا آمده عبور کند. مسیر جایگزینی هم وجود نداشت.
خانه تاریک بود. بن هم خانه نبود.  وقتی آباژور کنار کاناپه را روشن کرد، نوعی احساس ناامیدی به او دست داد. در مسیر برگشت از منزل خواهرش مدام تصور می‌کرد که وقتی به خانه برسد، همه جا روشن است و بن کنار آتش نشسته و مشغول خواندن روزنامه می‌باشد. تصور می‌کرد شوهرش به این خاطر که او یک هفته زودتر از این که او انتظار داشته باشد به خانه برگشته، از خوشحالی غافلگیر شود. می‌دانست که چقدر صورت مدورش از ذوق برق می‌زند و چشمانش از پشت عینک باز و بسته می‌شود و چگونه او را در آغوش می‌گیرد و از سر تا پا براندازش می‌کند تا ببیند طی یک ماه چه تغییراتی کرده است و سپس بر روی هر دو گونه‌اش بوسه‌ای جانانه می‌زند گویی که ژنرال فرانسوی مدالی را به او ارزانی داشته است. سپس خودش هم قهوه درست می‌کرد و تکه کیکی می‌یافت و کنارهم جلوی آتش می‌نشستند و صحبت می‌کردند.

اما بن کنارش نبود. به ساعت روی تاقچه نگاه کرد. ساعت تقریبا ده بود. شاید به این خاطر که انتظار آمدن زن را نمی‌کشید، امشب هم قصد آمدن به خانه را نداشت. حتی قبل از این هم اغلب کل شب را به خاطر کارش در شهر می‌ماند و از این رو از قطار هم جا می‌ماند. اگر زود به خانه نمی‌رسید دیگر احتمال نداشت که بیاید.

از این افکار خوشش نیامد. طوفان داشت شدیدتر می‌شد. تازیانه‌های وحشیانه‌ی درختان و زوزه‌های باد که از گوشه و کنار آن خانه‌ی کوچک می‌گذشت به گوشش می‌رسید. برای اولین بار از نقل مکانشان به بیرون شهر احساس پشیمانی کرد. در ابتدا چهار کیلومتر پایین تر از خیابان، همسایگانی زندگی می‌کردند اما آنها هم طی چند ماه گذشته از آنجا رفتند و حالا خانه‌ی آنان تک و تنها باقی مانده بود.

تنهایی برایش ملال آور نبود. زندگی کردن در اینجا برای دو نفر بسیار لذتبخش می‌شد. شور و شوقش را در جهت مرتب کردن خانه خرج می‌کرد. خانه‌ی خودش. و به این مهم توجه کرد که به مصاحبت با کسی جز بن نیاز ندارد. اما حالا که تنها مانده بود و طوفان هم بیش از پیش به مسیرش ادامه می‌داد، به نظرش دور ماندن از دیگران برایش ترسناک آمد. در این طرف تقاطع هیچ کس در خیابان نبود. یک مایل آن طرف تر خیابانی که در مسیر پیچ در پیچش خانه‌ای در آن سوی کشتزار قرار داشت، به چیزی جز جنگل‌های انبوه منتهی نمی‌شد.

کلاه و کتش را در کمد لباس آویزان کرد و جلوی آینه‌ی حال ایستاد تا گیس‌های صافش را که توسط باد شل شده بودند، سنجاق بزند. متوجه رنگ پریدگی صورت، کشیدگی بینی، هیکل لاغر و تقریبا ریز نقشش که درون پیراهن مشکی به تنش زار می‌زد، یا چشمان درشت قهوه‌ای رنگی که از پشت به او خیره شده بودند، نشد.

به آخرین گیسش پف داد و به پشت سرش نگاه کرد. شانه‌هایش اندکی قوز کرده بودند. کمی رفتارهای کودکانه داشت؛ درست مانند دختر بچه‌ای که نیازمند مراقبت باشد. نوعی ساده‌لوحی کودکانه و در عین حال جذاب. سی و یک سالش شده بود و پانزده ماه از ازدواجش می‌گذشت. این که حالا متاهل است هنوز برایش مثل یک معجزه بود. خواست گشتی در خانه بزند و در آن حین برق‌ها را نیز روشن کند.

بن خانه را نسبتا مرتب نگه داشته بود. تنها رد کوچکی از شلختگی مردانه هویدا بود. اما روی هم رفته آدم مرتبی بود. فضای خانه به نظرش سرد آمد. حتما بن درجه ترموستات را کم کرده بود. مدام حواسش به این چیزهاست. از هرگونه هدر دادن بیزار است.

_باید هم سرد باشد. ترموستات روی ۵۸ درجه تنظیم شده!

 درجه را روی 70 گذاشت. ناگهان موتورش که درون زیر زمین قرار داشت طوری صدا کرد که او را ترساند.

به آشپزخانه رفت و کمی قهوه درست کرد. حین این‌که منتظر چکاندن قهوه بود اطراف طبقه پایین را کند و کاو می‌کرد.  بی قراری عجیبی داشت و نمی‌توانست آرام بگیرد. البته این خوب بود که دوباره به متعلقات و زندگی خودش برگشته بود. مجددا حال پذیرایی را بررسی ‌کرد. خانه اگرچه کوچک اما به نظرش خوب آمد. رو مبلی‌های چیت و گلدار و همچنین پرده‌ها خیلی شاد و زیبا بودند. کمد کشوداری را که سه ماه پیش خریده بود، مابین آن دیوار بلند به درستی چیده شده بود.

اما گل‌های لب پنجره خشک شده بودند. علی رغم تمام تذکرهایی که به بن داده بود، فراموش کرده بود به آنها آب بدهد. این هم به غم‌هایش افزود و لذت بازگشت به خانه را در او کمرنگ نمود.

به آشپزخانه رفت و برای خود فنجانی قهوه درست کرد. دلش می‌خواست بن در این هنگام همراهی‌اش می‌کرد. فنجان را به سالن پذیرایی برد و آن را روی میز گرد و کوچکی که مجاور میز شخصی و بزرگ بن بود گذاشت. ترموستات همچنان در حال غرولند بود و از خود گرما متصاعد می‌کرد اما هنوز سردش بود. از سرما لرزید و یکی از ژاکت‌های بن را از کمد برداشت و حین نشستن به دور خود پیچید.
باد به در و پنجره‌ها می‌کوبید و هوا پر از صدای آب بود. آب در جوی‌ها می‌خروشید و از نردبان‌ها شرشر می‌کرد و تالاپ تالاپ کنان روی سقف می‌ریخت. گوش می‌داد و بی صبرانه انتظار بن را می‌کشید‌. هیچگاه اینقدر احساس تنهایی نکرده بود. بن تسلای خاطرش بود. از آنجایی که خواهرش بیمار بود، بن با این سفر طولانی‌اش بسیار موافق بود و به او توجه نشان می داد. او را سوار قطار کرده و تعداد زیادی کتاب و شکلات و میوه به دستش داده بود. می‌دانست که آن همه هدایای سفر خیلی برایش گران تمام شده. خسیس تر از آنی بود که فکرش را بکنی. رک و راست بگویم، مهربانی اش اغراق آمیز بود.

اما شوهر خوبی بود. ناگاه آهی کشید. نمی‌دانست که این افسوس بخاطر کمبود محبت و جوانی است. همانطور که قهوه‌اش را مزه مزه می‌کرد، مدام این جمله را با خود تکرار می‌کرد. شوهر خوبی است. درست است که ده سال از او بزرگتر است و گاهی هم لجباز. شاید هم گاهی اندکی مستبد و دمدمی مزاج است. اما با این حال بن هر آنچه که در رویایش نیاز داشت به او داده بود. خانه و امنیت.

اگر امینتش هم کافی نبود، باز هم به این خاطرسرزنشش نمی‌کرد.

چشمش به تکه کاغذ سفید روی میز که از زیر مجله‌ برآمده شده بود، افتاد. دستش را به طرف آن دراز کرد. همچنان انگشتانش تمایلی به برداشتنش نداشتند. اما  برخود فائق آمد. می‌دانست که این، یکی دیگر از آن نامه‌های سفید است. مثل همیشه خالی بود و سوراخ. تمیز بود و آدرسی که تایپ شده بود: کنتیکت، فیرپورت، خیابان وایلدوود، میدان ویلسام. مهر تمبر از نیویورک بود. کوچکترین تغییری نکرده بود.

انگار با در دست گرفتن نامه، یکبار دیگر قلبش دچار انقباض شد. هرگز نمی‌دانست در این نامه‌ها چه نوشته شده است. تنها چیزی که می‌دانست تاثیرشان بر روی بن بود. بعد از اینکه نامه‌ای دریافت می‌کرد، (هرماه یک یا دو نامه به دستش می‌رسید)، خلقش تنگ می‌شد. چهره اش را در هم می کشید. زندگی سرشار از آرامش شان از هم می‌پاشید. ابتدا از او سوال می‌پرسید و تلاش می‌کرد از او دلجویی کند و به او آرامش دهد. اما به زودی نتیجه گرفت که این کار بیشتر عصبانیتش را بر می‌انگیزد. تا اینکه این اواخر تصمیم گرفت که اصلا به آنها اشاره‌ای نکند. پس از دریافت اولین نامه، به مدت یک هفته همانند دو غریبه در اتاقی مشترک کنار هم بودند و در سکوت روی میزی مشترک با چهره ای ترشرو و کمی وحشت زده به غذا خوردن می پرداختند.

این نامه سه روز قبل مهر تمبر خورده بود. اگر بن امشب به خانه می‌آمد، احتمالا عصبانی می‌شد و این طوفان هم به ناراحتی اش می‌افزود . مایل بود بن طوری به خانه برگردد که او دلش می‌خواست.

نامه را ریز ریز کرد و در شومینه پرتاب کرد.

باد با چنگال‌های عظیمش خانه را لرزاند و ناگهان صدای افتادن شاخه‌ای بر روی سقف شنیده شد. همانطور که داشت همه جا را تر و تمیز می‌کرد، متوجه تکانی از پشت پنجره شد.

در جایش خشک شد و نفسش را حبس کرد. پشت شومینه‌ی سرد قوز کرده ایستاده بود و دستانش هنوز می‌لرزید. سایه‌ی سفیدی را در شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره در باران دیده بود. مطمئن بود که چهره‌ی یک آدم است. چشم‌هایی را دیده بود. شک نداشت که چشمانی از پشت پنجره به او خیره شده بودند.

زوزه‌ی باد به صدایی انسان گونه و تهدیدکننده بدل شد. برای چندین لحظه خشکش زد و به هیچ عنوان چشم از پنجره برنداشت. اما چیزی جز قطرات آب روی پنجره تکان نخورد. آن سویش هم تاریکی محض بود و دیگر هیچ. تنها صداهای موجود، صدای تکان خوردن درختان بود، غوغای آب و زوزه‌های شوم باد.

دوباره شروع کرد به نفس کشیدن.  سرانجام جرات پیدا کرد که چراغ‌ها را خاموش کند و به سمت پنجره برود. ظلمت همانند یک دیوار، بی منفذ و اسرار آمیز بود. تاریکی درون خانه طوفان را بدتر جلوه می‌داد. گویی که گله‌ای از گرگ‌ها خانه را محاصره کرده‌اند. با عجله دوباره چراغ‌ها را روشن کرد.

آن چشمان خیره باید حاصل تصوراتش باشند. هیچ کس در چنین شبی نمی‌تواند بیرون بیاید. هیچکس. اما هنوز داشت به طرز ناجوری می‌لرزید. کاش بن به خانه می‌آمد. کاش آنقدر تنها نبود.

از سرما لرزید و کت بن را محکم به دور خودش پیچید و به خودش گفت که شاید دارد خل می‌شود. همچنان این تنهایی برایش غیر قابل تحمل بود. گوش‌هایش تقلا می‌کردند تا صدای قدم‌هایی را که در بیرون پنجره پرسه می‌زدند بشنود. خود را متقاعد کرد که آنها را شنیده است. آهسته و متلاطم.

شاید بن  حالا به هتلی که معمولا در آنجا اقامت می‌کند رسیده باشد. اصلا برایش اهمیت نداشت که بن از بازگشتش به خانه شگفت زده می‌شود یا نه. فقط کافی بود صدایش را بشنود. به سمت تلفن رفت و گیرنده گوشی را بلند کرد. خط کاملا قطع بود. مطمئنا سیم‌ها از کار افتاده بودند.

با ترس می‌جنگید. چهره ی پشت پنجره توهمی بیش نبود. بازی نور بود که بر روی دریچه‌ی تخلیه بازتاب می‌کرد و صدای پا هم فقط حاصل تصوراتش بود. حتی اگر صدای پاها واقعی هم بودند، در زوزه‌ی این طوفان موحش گم می‌شدند. هیچکس امشب بیرون نیست. در واقع هیچ خطری نمی‌تواند تهدیدش ‌کند. دیوارها مقابل طوفان می ایستند و صبح، خورشید از نو می‌درخشد.

تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که حتی الامکان خونسردی‌اش را حفظ کند و با یک  کتاب آرامشش را باز یابد. خوابیدن فایده‌ای نداشت. چون نمی‌توانست چشم بر هم نهد. اگر هم دراز می‌کشید کاملا بیدار بود و به چهره‌ای که در پنجره دیده بود فکر می‌کرد و صدای پا می‌شنید.

باید مقداری چوب برای آتش درون شومینه تهیه می‌کرد. روی پله‌های زیر زمین دو به شک مانده بود. وقتی چراغ را روشن کرد گویی که نورش کم بود. دیوار بتنی لبه‌ی پله توسط رطوبت نمناک شده بود و ظاهر زشتی پیدا کرده بود. باد داشت زانوانش را منجمد می‌کرد. چون در زیرزمین باز گذاشته شده بود، باران داشت به داخل نفوذ می‌کرد.

دستگیره در از داخل خوب چفت نمی‌شد. این را خوب می‌دانست. اگر با دقت بسته نمی شد، باد قادر بود آن را شل کند. با این حال باز شدنِ در هم به ترسش افزود. به نظر می‌رسید که به جای باد داشت با چیزی در درون خودش سر و کله می‌زد. مدت زیادی طول کشید تا جرات پیدا کند و از پله ها پایین برود و در میانه تاریکی به دنبال دستگیره در بگردد.

در این وهله از سر تا پا خیس شد. اما چشمان تیزبینش در بیرون به چیزی جز سیاهی شب و تکان خوردن درخت افرا در گوشه‌ی حیاط بر نخورد. باد به کمکش شتافت و در را محکم کوبید. دستگیره را با تمام قدرت در جایش چپاند. سپس امتحان کرد تا ببیند در خوب باز و بسته می‌شود یا نه.

از اینکه پی برد حالا از هر چیز مزاحمی در امان است، اشک شوق ریخت. به گونه‌ای لباس از خیسی به تنش چسبیده بود که به نظر می‌رسید استخوان‌هایش بیرون زده بودند.

_ فکر کن، فکر کن آن چهره‌ای که پشت پنجره دیدی، واقعی باشد. فرض کن آن شخص نزدیکترین پناهگاهی که چهار کیلومتر آن طرف تر می‌توانست پیدا کند، همین جا باشد، همین زیرزمین.

دومرتبه به سوی پله‌ها روانه شد اما بر خود مسلط شد. نباید تسلیم می‌شد.

طوفان های زیادی را از سر گذرانده بود. دلیل نمی‌شود که چون در این طوفان تنهاست، این تخیلات مالیخولیایی باعث شوند که جا بزند. اما نمی‌توانست با این ترس بی منطق که او را در تنگنا قرار داده بود، کنار بیاید. اگرچه کمی بر آن غلبه کرده بود. دوباره داشت از بیرون صدای راه رفتن می‌شنید.  اگرچه می‌دانست که این هم از تصوراتش نشات می‌گیرد، صدای قرچ قروچ روی شن، همانند گشت نگهبانی آهسته و مداوم بود.

تنها به بسته‌ای هیزم احتیاج داشت. این‌گونه می‌توانست آتش روشن کند و نور، گرما و آسایشی را برای خود فراهم آورد. وحشت و ترس هم از سرش می‌پرید.

زیرزمین بوی خاک، نم و کهنه‌گی می‌داد. نور توسط تارهای عنکبوت تکه تکه شده بود. فقط یک چراغ در آنجا وجود داشت. آن هم یک کورسو در کنج انباری. جوی کوچکی داشت از روی دیوار پایین می‌ریخت و گویی از قبل چاله‌ای کف زیرزمین ساخته بود.

دسته‌ی هیزم آن طرف زیرزمین در قسمت تاریک آن قرار داشت. ایستاد و اطراف را به دقت زیرنظر گرفت. کسی نمی‌توانست اینجا مخفی شود. همه جای زیرزمین نمایان بود و تیرهایی که آنرا نگه داشته بودند باریکتر از آن بودند که تحمل مخفی کردن کسی را داشته باشند.

چراغ نفتی پس از صدایی بلند و ناگهانی از کار افتاد. از غرولندش اینطور حس می‌شد که همانند یک انسان اهل مصاحبت است. در حال حاضر چیزی جز غرولند طوفان آزارش نمی‌داد.

سریعا به طرف دسته هیزم رفت. قبل از اینکه خم شود و کنده‌ها را جمع کند، چیزی موجب شد که مکث کند و برگردد.

چه بود؟ صدا نبود. چیزی که هنگام رد شدن از کف غبارآلود زمین، به چشمش خورده بود. چیزی عجیب.

چشمانش را چرخاند. بارقه‌ای از نور را می دید. درست در جایی که تاریک بود. وحشتی نامعقول به قلبش چنگ می‌زد. چشمانش همچو چشمان آهویی هراسان، گشوده شده بود؛ گرد و سیاه. صندوقچه‌ی قدیمی‌اش که در کنار دیوار قرار داشت، به اندازه‌ی شکافی باز شده بود. از درون شکاف به اندازه‌ی سرسوزن نوری منعکس می‌شد که به ظلمت درون زیرزمین روشنی می‌بخشید.

همچو زنی که افسون شده باشد به سمتش رفت. باید یکی دیگر از آن چیزهای بی اهمیت باشد مثل نامه‌ی روی میز یا دیدن چهره‌ای در پنجره یا در زیرزمین که باز گذاشته شده بود. دلیلی نداشت که از ترس احساس خفگی کند.

مطمئن بود که درِ صندوقچه را نه تنها بسته بود بلکه غل و زنجیرش هم کرده بود. درونش دو یا سه کت مندرس که کاغذ پیچی شده بودند قرار داشت تا آن ها را از شر حشرات موذی در امان بدارد. 

و حالا درش حدود پنجاه سانت باز بود و نور همچنان داشت از آن بیرون می‌زد. در را کنار زد. 

برای لحظاتی طولانی ایستاد و به درون صندوقچه خیره شد. هریک از جزئیاتی که داخل آن می‌دید به گونه‌ای ماندگار، واضح و فراموش نشدنی بود که همچون تصاویری از یک فیلم بر ذهنش نقش می‌بست.

در آن لحظه نمی‌توانست جم بخورد. ترس همچون ردایی سیاه به دورش حلقه زده بود و به او اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌داد. دست و پایش را به بند کشیده بود.

پس از مدتی چهره‌اش داشت شکل واقعی اش را از دست می‌داد. درِ صندوقچه را محکم پایین انداخت و مثل دیوانه‌ها به سرعت از پله‌ها بالا رفت. دوباره شروع به نفس زدن کرد. عمیق و با سکسکه. طوری که ریه‌هایش می‌خواستند کش بیایند. از بالای پله‌ها طوری محکم در را بست که خانه تکان خورد. سپس کلید را چرخاند. نفس نفس زنان به یکی از صندلی‌های محکمی که از چوب افرا ساخته شده بود و در زیر میز آشپزخانه قرار داشت، چنگ زد و آن را با دستان لرزانش زیر دستگیره‌ی در چپاند. باد خانه را به دندان گرفته بود و همچو سگی که موش را در دهانش تکان می‌دهد، خانه را می‌لرزاند.

اولین تصمیمی که به سرش زد این بود که از خانه خارج شود. اما زمانی که داشت به در ورودی نزدیک می‌شد، به یاد صورتی که در پنجره دیده بود افتاد.

شاید هم همه‌ی این اتفاقات واقعی بود. شاید آن صورت، صورت یک قاتل بود. قاتلی که بیرون، میان طوفان منتظرش ایستاده بود و آماده‌ لحظه‌ای بود که در تاریکی خفتش کند.

روی صندلی بزرگ لم داد. بدن چمباتمه زده‌اش از رعشه تکان می‌خورد.

دیگر نمی‌توانست این جا بماند. کنار چیزی که درون صندوقچه دیده بود. اما همچنان هم جرات رفتن را پیدا نکرده بود. تمام وجودش حضور بن را می‌طلبید. مطمئنا او می‌دانست چه کار کند. چشمانش را بست و دوباره باز کرد و آنها را سخت مالید. آن تصویر به گونه‌ای بر ذهنش نقش بسته بود که گویی آن را با اسید بر رویش حکاکی کرده بودند. موهای شل و ول شده‌اش به شکل حلقه‌های صاف و کوچک پیشانی‌اش را پوشانده بود و دهانش از ترس شل شده بود.

صندوقچه‌ی قدیمی، جسد زنی که به خود پیچیده بود را در خود جای داده بود.

هیچوقت آن صورت را ندیده بود. سر درون فرورفتگی شانه خم شده بود و تارهای متعددی از موهای بور اطراف شانه را پوشانده بود. زن لباس قرمزی به تن داشت. یک دستش در گوشه‌ی صندوقچه افتاده بود و در انگشت سومش حلقه‌ی مردی قرار داشت. خاتمی که دارای نقش برجسته‌ای از شیری سرکش بود که الماس کوچکی در میان پنجه‌هایش قرار گرفته بود. الماس، نور را به خود جذب کرده بود.  لامپ کوچکی که در گوشه‌ی زیرزمین قرار داشت، از میانه‌ی تاریکی، نگین انگشتر را نشانه گرفته بود و آن را به فانوسی بدل کرده بود.

این لحظه از ذهنش پاک نمی‌شد. نمی‌توانست چهره‌ی زن را به فراموشی بسپرد. پوست رنگ پریده و نورانی دستهایش. زانوان مجاور صندوقچه، با آن شمد ابریشمی که در آن ظلمت به روشنی می‌درخشید. تار موهایی که صورتش را پوشانده بود.

لرزش‌ها، تکانش می‌داد. زبانش را گاز گرفت و با دست فکش را نگه داشت تا از برخورد دندان‌هایش بهم جلوگیری کند. مزه‌ی شور خون در دهانش او را از لرزش متوقف کرد. تقلا می‌کرد تا خود را مجبور کند منطقی رفتار کند و تصمیم بگیرد. اما همچنان از تصور اینکه با جسد زنی در جایی حبس شده است، همچون پتک به سرش می‌کوبید.

کت را به خود نزدیکتر کرد و سعی می‌کرد سرمای مهلکی را که احاطه‌اش کرده بود، از خود دور کند. آرام آرام حقیقتی ورای قتل و مرگ به ذهنش رخنه کرد. کم کم به این نتیجه رسید که این حقیقت باید پیامدهایی را در پی داشته باشد. آن جسد درون زیرزمین پدیده‌ای مجزا نبود، بلکه سلسله اتفاقاتی در وقوع آن دخیل بوده و موجب وقوعش در آنجا شده بود.

پلیس باید به آنجا می‌آمد.

ابتدا به این فکر افتاد که با خبر دادن به پلیس خیالش راحت می‌شود. مردان درشت و قوی هیکلی که لباس آبی رنگی به تن کرده و می‌توانند آن جسد را در خانه‌اش پیدا کنند و از آنجا خارج سازند. بنابراین دیگر جای نگرانی نبود.

سپس به یاد آورد که خودش صاحب این زیرزمین است. خودش و بن. پلیس‌ها آدم‌های بد گمان و کنجکاوی هستند. آیا گمان نمی‌کردند که او قاتل است؟ باور می‌کردند که او حتی قبلا یک بار هم آن زن را ندیده است؟  یا فکر می‌کردند بن او را کشته است؟ یعنی نامه‌های سفید را برمی‌داشتند؟ آیا امکان داشت غیبت بن در شرکت یا رفتن خود به خانه‌ی خواهرش که موجب خوشحالی بن هم شده بود دلیلی بر این باشد که دور از او زندگی مجددی برای خود فراهم کرده باشد؟ آیا ممکن بود حقیقت این باشد که بن آن زن را رها کرده و او با نامه‌هایش امانش را بریده باشد و سپس بن از روی ناچاری و درماندگی او را به قتل رسانیده باشد؟

واقعا فرضیه‌ی خارق العاده‌ای است اما پلیس باید ترتیبش را بدهد. آنها از پس آن برمی‌آیند. 

بار دیگر مورد هجوم ترسی ناگهانی قرار گرفت. جنازه‌ی زن باید از زیر زمین بیرون برده می‌شد. باید در جایی مخفی می‌شد. این گونه دیگر پلیس نمی‌توانست ارتباطی بین این دو پیدا کند.

اما جنازه‌ی زن از هیکل خودش هم گنده تر بود. به هیچ وجه نمی‌توانست جابجایش کند.

بی صبرانه به حضور بن احتیاج داشت. کاش می‌شد که او به خانه بازگردد.

به خانه بیاید و جنازه را بیرون ببرد و در جایی پنهانش کند. اینگونه دیگر پلیس هم به خانه‌ی آنها شک نمی‌کرد. بن توان و قدرت این کار را داشت.

حتی اگر خودش نیروی جابجا کردن جنازه را هم داشت، بخاطر وجود آن شخصی که در واقعیت یا خیال در حیاط  پرسه می‌زد، جرات انجامش را نداشت. شاید درِ زیرزمین به خودی خود باز نشده بود. شاید به طرز عمدی باز گذاشته شده بود و قاتل هم آن را مکان مناسبی انگاشته و فرصتی بدست آورده تا شواهد جرم را به گردن خانواده بی گناه ویلسام بیاندازد.

از ترس قوز کرده بود. گویی میان آرواره‌های تله‌ای عظیم گرفتار آمده بود. طوفان و از کار افتادن تلفن یک طرف، حضور ولگرد و جسد چمباتمه زده‌ی درون صندوقچه‌اش هم یک طرف. بین این دو وا مانده بود.

تا می‌خواست درماندگی‌اش را جیغ بکشد، زوزه‌های باد شدت گرفت و درخت به گونه‌ای صاعقه وار به روی جاده سقوط کرد که صدای شکستن شیشه را شنید.

بدن قوز کرده‌اش همچون کمانی خشک شده بود. یعنی دزد داشت تلاش می‌کرد که وارد خانه شود؟ سعی کرد روی پایش بند شود و سری به پنجره‌های طبقه‌ی همکف و آن یک که بالاتر از بقیه بود بزند. تمام شیشه‌ها سالم و دست نخورده بودند و استوارانه کوبش باران را تاب می‌آوردند.

به هیچ وجه نمی‌توانست خود را راضی کند که به زیرزمین برود و ببیند چه اتفاقی آنجا افتاده است.

صدای طوفان، صداهای دیگر را می‌بلعید. اما همچنان نمی‌توانست از این خیال که کسی دور تا دور خانه‌اش پرسه می‌زند، دست بکشد. چرا که چشمانش تمام روزن‌ها را می‌کاوید و وارسی می‌کرد.

پرده‌ها را بر روی پنجره‌های سیاه رنگ و صیقلی کشید. این کار کمکش کرد که کمی احساس امنیت و آسودگی کند. اما عمر این امنیت و آرامش کم بود. سرسختانه به خودش می‌گفت که شکستن شیشه چیزی جز صدای افتادن شاخه‌ای بر روی پنجره‌ی زیرزمین نبوده است.

این فکر هم به او آرامشی نداد. چرا که می‌دانست هیچ چیز وجود آن زن را نفی نمی‌کند. حالا دیگر به هیچ وجه قادر نبود آرامشش را باز یابد. چیزی جز شانه‌های پهن بن، بازوانی که می‌توانست او را در آغوش بکشد و افکار منظم و سازنده‌اش که قدرت از میان برداشتن جسد زن از خانه را داشت، نمی‌توانست به او آرامش بدهد.

نوعی کرختی به جانش رخنه کرده بود؛ انگار دیگر توان ترسیدن را هم نداشت. دوباره به صندلی برگشت و چمباتمه زد. زیرلب برای بن و برآمدن روز دعا می‌کرد.

ساعت دوازده و نیم بامداد بود.

همان جا بدنش را جمع کرد؛ بدون اینکه هیچ فکر و حرکتی کند یا حتی بترسد. فقط برای ساعتی دیگر بی حس مانده بود. سپس طوفان لحظه‌ای آرام گرفت و در سکوت کوتاه مدتی صدای پا به گوشش آمد. صدای پای واقعی، محکم، سریع و بلند. کلیدی در قفل چرخانده شد. درباز شد و بن به خانه آمد.  

خیس و کثیف بود و رنگش از خستگی پریده بود. اما خودش بود. وقتی از این حقیقت اطمینان حاصل کرد، خود را به آغوشش رها کرد و من و من کنان جسته و گریخته از چیزی که پیدا کرده بود حرف زد.

بن آهسته بوسه‌ای بر گونه‌اش زد و دستانش را از دور گردنش پایین کشید.

_اینجا هستم عزیزم. کنارت هستم. نگرانم خیس شوی. خودت می بینی که چگونه خیس شده ام. عینکش را برداشت و به زن داد و او هم خشکش کرد. چشمانش را در نور درهم کشید.

_مجبور شدم از چهارراه عبور کنم. عجب شبی!

شروع به درآوردن پاپوش، کت و کفش‌هایش کرد.

_نمی‌دانی پیدا کردن راه با چراغ چقدر مشکل است. خدا را شکر که به خانه رسیدم.

دوباره تلاش کرد از اتفاقاتی که لحظاتی قبل رخ داده بود سر سخن باز کند اما باز هم حرفش را قطع کرد.

_یک لحظه صبر کن عزیزم. می‌دانم که چیزی خاطرت را مشوش کرده. کمی مهلت بده تا لباس‌هایم را عوض کنم. پس از آن کنارت می‌نشینم و باهم مسئله را حل می‌کنیم. اگر ممکن است کمی قهوه و تست درست کن. نا ندارم. کل این سفر برایم مثل کابوس بود. نمی‌دانستم که مسیر دوراهی را درست پیموده‌ام یا نه. بسیار طولانی بود.

با نگرانی به این فکر افتاد که شاید او واقعا خسته است. حالا که بن برگشته بود، صبر کردن برایش کاری نداشت. لحظات پیش برایش آغازگر نوعی کابوس بود که در عین ترسانندگی، به طور غریبی غیرواقعی جلوه می‌کرد. وقتی حضور پرقدرت و مستحکم بن را کنار خود حس ‌کرد، با خود گفت شاید تمام آن لحظات یک کابوس باشد. تا جایی پیش رفت که حتی به حقیقتِ وجودِ زن در صندوقچه هم مشکوک شد؛ اگرچه با وضوح کامل او را دیده بود. شاید تنها واقعه‌ی درست همان طوفان بود.

به آشپزخانه رفت تا قهوه‌ی تازه درست کند. صندلی‌ای که مقابل در آشپزخانه چپانده شده بود، یادآور وحشتی که تجربه کرده بود شد. اما حالا که بن به خانه برگشته بود برایش احمقانه به نظر می‌رسید. آن را به جای اولش پشت میز برگرداند.

بن خیلی زود، قبل از آماده شدن قهوه پایین آمد. چقدر دیدنش در حالتی که دستهایش را در جیب ربدشامبر قدیمی و خاکستری رنگش فرو برده بود، خوشایند بود. چقدر گلی شدن صورت مدورش پس از خشک کردن با حوله‌ی ضخیم، طبیعی، سالم و سرحال به نظر می‌آمد. موهایش همچون تیرک‌های کوچک و خیس بر موضح طاس سرش راست شده بودند. وقتی با بن درباره چهره‌ای که پشت پنجره دیده بود، دری که باز گذاشته شده بود و جنازه‌ای که در صندوقچه قرار داشت حرف می‌زد، خجالت می‌کشید. امکان نداشت هیچ کدام از آنها را که به وضوح دیده بود واقعی باشند.

بن او را در آغوش کشید و بدون کوچکترین تردیدی اظهار کرد:

_ عزیزدلم، طوفان تو را ترسانده، شک ندارم که تنها دلیل وحشتت همین است.

 با دودلی لبخند زد و گفت:

_ بله. خودم هم همین فکر را می‌کنم. حالا که تو کنارم هستی، همه چیز امن و امان است. اما بن تو باید به درون صندوقچه نگاه کنی. من باید از آن سر در بیاورم. چهره‌اش را واضح دیدم. چطور می‌توانم درباره‌ی چنین چیزی توهم زده باشم؟!

با ملایمت گفت:

_ البته که نگاه می‌کنم. اگر این چیزی است که حالت را بهتر می‌کند انجامش می‌دهم. بعد می‌توانم در کمال آرامش قهوه بخورم.

به زیرزمین رفت. در را باز کرد و چراغ را روشن کرد. قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد. صدای گوش خراشی در ذهنش مانده بود. درِ زیرزمین دو مرتبه به دور نمای ترس و وحشتش باز شده بود. جنازه، پلیس، مظنونینی که احتمال داشت دور او و بن را بگیرند و پنهان نمودن شواهد این جنایت که ضرورت داشت.

فکرش را هم نمی‌کرد. نمی‌توانست باور کند که در طول یک دقیقه گول ذهنش را خورده باشد و لحظه‌ای بعد بن هم از این قضیه اطلاع یابد.

حین این که بن در صندوقچه را کنار می‌زد، صدای بمی به گوشش آمد. پشت صندلی را محکم گرفت و منتظر بود صدایی از او در بیاید. که فورا آمد.

نمی‌توانست باور کند. مثل قبل بشاش و مطمئن بود.

_ به غیر از چند تا بقچه چیزی اینجا نیست. خودت بیا ببین. هیچ چیز.

هنگامی که از پلکان به داخل زیرزمین می آمد زانوانش شل شد. زیرزمین همچنان رطوبت داشت و بوی نا می‌داد و تار عنکبوت از آن آویزان بود. جوی کوچک هنوز هم از دیوار پایین می آمد اما حالا گودال آب بزرگتر شده بود. نور باز هم کم سو بود.

همه چیز مثل دفعه‌ای بود که به خاطر داشت غیر اینکه باد از شیشه‌ای شکسته زوزه می‌کشید و باران هم روی خرده ریزهای شیشه‌ کف زیرزمین می‌چکید. شاخه‌ای که جلوی در افتاده بود، تمام ته مانده‌های شیشه را از چهارچوب پنجره زدوده بود و کوچکترین لبه‌ی تیزی به جای نگذاشته بود.

بن کنار صندوقچه‌ی باز منتظر او ایستاده بود. هیکل چهار شانه‌اش به سپری امن می‌ماند. گفت:

_ می‌بینی؟ فکر ‌کنم به جز چند دست از لباس‌های کهنه‌ی خودت چیزی نباشد.

رفت و کنارش ایستاد. یعنی خل شده بود؟ یعنی او می‌توانست هم اکنون جسد فشرده شده داخل صندوقچه ، پیراهن قرمز رنگ و زانوان صاف و شفاف و انگشتری که الماسش بینابین پنجه‌های شیر بود را ببیند درحالی که بن نمی‌توانست؟

چشمانش ناخواسته به درون صندوقچه چرخانده شدند.

_خالیست!

تنها بسته‌هایی که خودش روزنامه پیچ کرده بود با دقت در گوشه‌ای کنار گذاشته شده بودند، درست به همان صورتی که در کف صندوقچه رهایشان کرده بود. چیز دیگری نبود.

حتما آن جسد را در خیالاتش دیده. از آگاهی‌ای که پیدا کرده بود، خیالش راحت شد. اما همچنان متحیر و هراسان بود. اگر فکرش می‌توانست آن طور گولش بزند، اگر از آن پس درمورد هرچیزی همانند جسدی که درون صندوقچه دیده بود افکار ترسناکی به ذهنش خطور کند و با ریزبینی تمام به خیال پردازی در مورد آن بپردازد، فکر آینده او را می‌ترساند. از کجا معلوم دوباره دچار چنین توهماتی نشود؟!

اما هیچگونه خطر عینی و فیزیکی وجود نداشت. نه حالا و نه گذشته. خطر اینکه بن تحت پیگرد قانونی قرار بگیرد، خیالی بیش نبود .

اقرار کرد:

_حتما همه‌ی آنها را خواب دیده‌ام. اما به شدت اطمینان دارم که خواب نبودم. صدایش نامفهوم شد.

_ من فکر می‌کردم که... بن من فکر کردم که...

_چه فکری کردی عزیزم؟ لحن صدایش عجیب بود. مثل صدای همیشگی بن نبود. خشکی و زیرکی همراهش بود.

نگاه خشک و متکبرانه‌ی بن، او را حتی از باد سردی که از میانه پنجره شکسته می‌وزید هم بیشتر لرزاند. سعی می‌کرد حقیقت را از چهره‌اش بخواند اما نوری که از چراغ کوچک ساطع می‌شد بسیار کم  سو بود. سایه، اندامش را پهن و سطوح هیکلش را تاریک نشان داده می‌داد که او را شبیه به موجودی بیگانه درآورده بود. چیزی شبیه به شکل و شمایل شیطان.

گفت:

_من...

دچار لکنت شد.

بن همچنان خشک و بی حرکت ماند اما این بار جدیت بیشتری در صدایش هویدا بود.

_به چه چیزی فکر کردی؟

پشتش قایم شد.

سپس بن تکان خورد. دستانش را از جیبش درآورد و او را در آغوش گرفت، اما او هچنان به چیزی که وحشت به جانش انداخته بود، خیره شده و فریادی در گلویش گیر کرده بود.

هرگز ندانست که بازوان بن به منظور پناه دادن به او گشاده شده بودند یا قصد جانش را کرده بودند. میان حقیقت و دروغ حیران مانده بود، از وحشتی دیوانه وار بالای پلکان تلوتلو می‌خورد.

صدا زد:

ژانت... ژانت... خیلی سریع دنبالش دوید. پایش روی پله‌ی آخری سر خورد و با زانو به زمین افتاد. شروع کرد به ناسزا گفتن.

ترس، توان و سرعتش را از او ربوده بود. اشتباه نمی‌کرد. گرچه فقط یک بار آن صحنه را دیده بود، اطمینان داشت که حلقه‌ای که زن در دستش کرده بود، با بار دومی که دیده بود مو نمی‌زد.

باد لعنتی، در را از دستش قاپید و آن را تا آخر باز گذاشت. بیرونِ خانه در سایه‌ی امن و ظلمانی طوفان پناه گرفت. 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «طوفان» نویسنده «مک نایت مالمار» مترجم «حانیه دادرس»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692