داستان ترجمه «بین دو دنیا» نویسنده «استفان رابلی»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 esmaeile poorkazem

"جوآنا جُمبوکو" یک پرستار است. او در شمال استرالیا زندگی و کار می‌کند. رئیس او "باب میلز" نام دارد، که یک پزشک پروازی است. دکتر و "جوآنا" با هواپیمایی که "پرنده آبی" نامیده می‌شود، برای ویزیت بیماران به همه جا سَر می‌زنند.

صبح یک روز در ماه آگوست (مرداد) تلفن زنگ زد و "جوآنا" گوشی را برداشت و گفت: الو ... اینجا دفتر دکتر "میلز" ... یک بچه؟ ... بله ... فهمیدم ... شما از "اومارا" تلفن می‌زنید؟ ... بله ... ما تا نیم ساعت دیگر در آنجا خواهیم بود.

پنج دقیقه بعد "جوآنا" و دکتر "میلز" سوار هواپیما بودند.

"باب" گفت: بچّه چند ساله است؟

"جوآنا" جواب داد: 18 ماهه.

دکتر نگاهی به "جوآنا" کرد و گفت: "اومارا" نزدیک زادگاه شماست، اینطور نیست؟

"جوآنا" لبخندی زد و گفت: بله، درسته. آنجا منطقه بسیار کوچکی است. او سپس نگاهی از پنجره هواپیما به بیرون انداخت و ادامه داد: همینجاست. شما حالا می‌توانید آنجا را تماشا کنید، که درست بین رودخانه و درختان واقع شده است.

در زیر پایشان هشت یا نه نفر از مردم محلی منتظر فرود آمدن هواپیمای دکتر بودند. آن‌ها دکتر و "جوآنا" را به خانه کوچکی هدایت کردند. در آنجا "جین" مادر کودک بیمار را دیدند، که در کنارش نشسته بود. دکتر "باب" حدود 20 دقیقه مشغول معاینه دختر بچّه شد.

دکتر بعد از آن گفت: من خیلی متأسفم. دخترتان "ماری" خیلی خیلی مریض است و تمام ناراحتیش از قلب بیمارش منشأ می‌گیرد. شما باید او را به بیمارستانی در شهر سیدنی ببرید.

"جین" با تعجّب گفت: سیدنی؟

دکتر دستش را به منظور دلداری بر بازوی وی گذاشت و گفت: بله امّا بهتر است که شما هم با کودکتان بروید. "جین" با نگرانی به دکتر نگریست و گفت: ولی چطور؟ من 6 بچّه دیگر هم دارم و نمی‌توانم آنها را ترک کنم. در این لحظه ایده‌ای به نظر "جوآنا" رسید و گفت: یک لحظه صبر کنید. من می‌توانم همراه "ماری" به "سیدنی" بروم زیرا تعطیلاتم از فردا به مدت دو هفته شروع می‌شوند.

دکتر جواب داد: ایده جالبی است.

آن‌ها همگی نگاهشان را به طرف مادر کودک برگرداندند و او بلافاصله گفت: بسیار خوب.

یک شبانه روز بعد، "جوآنا" برای اولین دفعه در عمرش وارد شهر "سیدنی" شد.

دو پرستار در فرودگاه منتظر آنها بودند. آن‌ها "جوآنا" و "ماری" را خیلی سریع به یک بیمارستان بزرگ و مجهّز بردند و بلافاصله "ماری" را در اتاق شماره 308 بستری کردند.

دکتری که منتظر ورود "ماری" بود، فوراً خود را به بالین او رسانید و گفت: سلام، من دکتر "پل گریفین" هستم.

"جوآنا" لبخندی زد و پاسخ سلامش را داد.

"جوآنا" آنگاه به یکی از پرستارها گفت: کاری هست که من انجامش بدهم؟

"جوآنا" تمام روز را در بیمارستان ماند. نزدیک غروب بود و او بسیار خسته می‌نمود.

در این لحظه دکتر "گریفین" او را دید و پرسید: آیا مایلی به منزلم بیایید و امشب را مهمان من و همسرم باشید؟ "جوآنا" پاسخ داد: متشکرم و این از لطف فراوان شماست.

آندو حدود ساعت 6 عصر سوار اتومبیل شدند و به طرف منزل دکتر رفتند. "جوآنا" در آنجا با همسر دکتر "گریفین" آشنا شد.

خانم "فران" و دخترشان "پالی" از ملاقات "جوآنا" بسیار خوشحال گردیدند.

بعد از خوردن شام، دکتر "گریفین" او را به اتاقش راهنمایی کرد.

"جوآنا" در آنجا بر روی تختخواب نشست و پرسید: آیا حال "ماری" خوب خواهد شد؟

دکتر پاسخ داد: من نمی‌دانم امّا مطمئن باشید، که تمام تلاش خود را خواهم کرد.

بعد از آن، "جوآنا" هر روز به بیمارستان سَر می‌زد. او به پرستارها کمک می‌کرد و مدتی را هم در کنار بستر "ماری" می نشست بطوریکه سه روز بدین منوال بدون هیچ اتفاقی سپری شدند، تا اینکه یک روز عصر درحالیکه "جوآنا" مشغول مطالعه کتابی در اتاق 308 بود، ناگهان صدایی نظرش را جلب نمود. او با خودش گفت: این چه صدایی بود؟ سپس صدا دوباره به گوشش رسید. او از جایش بلند شد و به طرف تختخواب "ماری" رفت. "جوآنا" با تعجب گفت: "ماری"، این تویی؟ تو از جایت بلند شده‌ای و اینطور صحبت می‌کنی؟

او بلافاصله از اتاق خارج شد و دکتر "گریفین" را پیدا کرد و به او گفت: دکتر، لطفاً سریع بیایید. "ماری" به هوش آمده است و بهتر است خودتان او را ببینید.

لحظاتی بعد، "جوآنا" ماجرا را با تلفن به دکتر "باب میلز" خبر داد: بله ... حال "ماری" خوب است و کم کم بهتر می‌شود. او درحالیکه کاملاً خوشحال بود، ادامه داد: من می‌توانم او را هفته آینده به خانه بیاورم.

آنروز غروب، دکتر "گریفین" او را به یک رستوران گرانقیمت دعوت کرد. "جوآنا" درحالیکه کنار پنجره رستوران نشسته بود  و به چراغ‌های روشن و درخشان خیابان‌های شهر "سیدنی" نگاه می‌کرد، گفت: اینجا شهر زیبایی است.

دکتر صبح روز بعد در موقع صرف صبحانه گفت: "جوآنا" شما می‌توانید تمام امروز را در خانه بمانید چونکه حال "ماری" خوب شده است.

"جوآنا" گفت: نه، متشکرم. من دوست دارم که وقتم را با او بگذرانم.

آنروز در بیمارستان، دکتر "گریفین" سر پرستار "کلارک" را دید، که با عجله نزد او آمد و گفت: یکی از پرستارها ضمن هفته آینده اینجا را ترک می‌کند و ما نیازمند یکنفر دیگر برای جایگزینی هستیم. او سپس ادامه داد: نظرت در مورد "جوآنا" چیه؟ او پرستار بسیار خوبی است. شما فکر نمی‌کنید که او پیشنهاد کار کردن در اینجا را بپذیرد؟

غروب آنروز "جوآنا" با شنیدن پیشنهاد دکتر با تعجب نگاهی به وی کرد و گفت: من؟!

دکتر گفت: چرا که نه؟ از این گذشته سر پرستار کلارک درست می‌گوید، شما پرستار بسیار خوبی هستید. "جوآنا" جوابی نداد. دکتر ادامه داد: حالا لازم نیست فوراً جواب بدهید. فعلاً بهتر است اندکی بیشتر در موردش فکر بکنید و من بعداً پاسخش را از شما خواهم پرسید. سپس درحالیکه قدم زنان از آنجا دور می‌شد، رویش را به طرف "جوآنا" برگرداند و گفت: امّا زیاد طولش ندهید، باشد؟

روز بعد یکشنبه بود. بنابراین "جوآنا" برای دیدن "ماری" به بیمارستان رفت و با دیدن او گفت: سلام دوست کوچولوی من.

تو باید روز دوشنبه به خانه‌ات برگردی، البته شاید من و تو با همدیگر برگردیم.

دو ساعت بعد "فران" و "پالی" همسر و دختر دکتر "گریفین" به دیدن "جوآنا" آمدند، تا او را برای ناهار دعوت کنند.

"پالی" با دیدن او گفت: اوه "جوآنا"، آیا شما واقعاً برای کار در "سیدنی" خواهید ماند؟ اینطور نیست؟

"جوآنا" پاسخ داد: حقیقتاً هنوز تصمیم خودم را نگرفته‌ام.

"جوآنا" بعد از ظهر آنروز برای یک پیاده روی طولانی از منزل خارج شد. هوا بسیار گرم بود و "جوآنا" مردمی را که در خیابان‌ها در حال حرکت بودند، تماشا می‌کرد. او همچنین به دیدن بسیاری از مغازه‌ها، سینماها، موزه‌ها، تئآتر و برخی اماکن دیگر پرداخت. او با خود اندیشید: سیدنی شهر بسیار بزرگی است. اینجا گواینکه بسیار زیباست، ضمناً جاهای بسیار زیادی برای دیدن و سرگرم شدن دارد ولی آیا من واقعاً زندگی در اینجا را دوست خواهم داشت؟ هنوز نمی‌دانم.

در پیاده رو خیابان، پنجره مغازه‌ای نظرش را جلب کرد. "جوآنا" برگشت و نگاهی به درون مغازه انداخت. او توانست نقاشی بزرگی از تپه‌های قرمز رنگ زادگاهش را در آنجا ببیند. او دقایقی درنگ کرد و با خود اندیشید: من آن مکان را می‌شناسم. آنجا در نزدیکی "اومارا" قرار دارد.

لحظاتی بعد، مردی از داخل مغازه خارج شد و از او پرسید: خانم حالتان خوبه؟

"جوآنا" لبخندی زد. او درحالیکه چشمانش از اشک نمناک شده بودند، گفت: بله، من خوبم. حقیقتاً حالم خوبه.

دو روز بعد "جوآنا" و دکتر "باب" بار دیگر سوار هواپیما بودند. "جوآنا" دستش را برای خداحافظی از "جین" و "ماری" تکان می‌داد. دکتر "باب" کلاه خلبانی را روی سرش گذاشت و هواپیما را روشن کرد و گفت: گوش کن "جوآنا". من براستی از تصمیمی که گرفته‌اید متشکرم. منظورم تصمیمت در مورد شهر "سیدنی" است. آنجا براستی شهر زیبایی است. اینطور نیست؟ "جوآنا" نگاهش را به تپه‌های قرمز رنگ "اومارا" دوخت و درحالیکه لبخند می‌زد، گفت: بله ولی هیچ جا زادگاه آدم نمی‌شود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان ترجمه «بین دو دنیا» نویسنده «استفان رابلی»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»/ اختصاصی چوک

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692