مرد هرگز اعتقادی به سودمندی صرف نداشت.
او که هیچ کار مفیدی نداشت، در خیال غرق می شد، مجسمه های کوچکی می ساخت از مردان، زنان، و قصرها، چیزهای زمینی ظریفی که رویشان با صدف های حلزونی تزیین شده بود. نقاشی هم می کرد. بنابراین تمام وقتش را برای چیزهایی که کاملاً بی فایده و غیر ضروری بود، هدر می داد. مردم به او می خندیدند. گاهی با خود عهد می کرد که اوهام را از خود دور کند، اما خیالات در ذهنش ادامه پیدا می کردند.