در زمان‌های بسیار دور پیر مرد سرخپوستی همراه با نوّه اش در کلبه‌ای کوچک در اعماق جنگلی وسیع زندگی می‌کرد. پیر مرد سرپرستی نوّه اش را از دوران کودکی‌اش بر عهده گرفته بود و با تمام وجود به مواظبت از او می‌پرداخت.

زن با بغلی پر از کتاب از فروشگاه برگشت. آنها را یکی یکی به سرعت ظرف چند هفته خواند، اما وقتی که آخرین کتاب را باز کرد، با تعجب سگرمه هایش در هم رفت.

این مردم متجدد

او کتابهای تمام مذاهب را مطالعه کرد و سپس به دین اسلام گروید و آن را مطابق فطرت دید و زندگی خود را از نو آغاز کرد. یک روز چند نفر از همسایه ها به او گفتند: «تو باید ازدواج کنی. ما یه دختر تحصیل کرده برات گیر آوردیم که از خانواده مسلمونه.»

الن آستن، با اضطراب فراوان، از پله­های غژغژدار ساختمان تاریکی در محله پل استریت بالا ­رفت. برای مدتی تقریباً طولانی اطراف را وارسی کرد تا بالاخره همان اسمی را که می­خواست روی یکی از درها پیدا کرد.