ترجمه داستان «بز برهمن» نویسنده «انتظار حسین»؛ مترجم «علی ملایجردی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali malayjerdi

در کنار رودخانه نارمادا در دکن برهمنی خانه داشت که چون ئستش به دهانش می‌رسید غمی نداشت. تنها یک بدبختی عیش او را منقص کرده بود و آن این بود که او فرزند پسر نداشت.

یک روز مردی که نفسش حق بود در روستاها می‌چرخید گذرش به روستای آن‌ها کشید. برهمن پیش درویش رفت، پاهای مرد برهمن به پای او افتاد و گفت: «درویش، از دم گرم خود رحمت خود را شامل من کن. من پسر می‌خواهم.»

درویش گفت: «بزی را در قربانگاه خدایان ایزد بانو قربانی کن. رحمت او شامل تو خواهد شد و تو صاحب فرزند خواهی شد.»

وقتی برهمن به خانه برگشت فوراً بزی خرید و بز را با بادام و میوه و دیگر خوردنی‌های فراوانی چاقش کرد. او امیدوار بود که ایزد بانو با دیدن بز به این چاقی به او پسری چاق و تپل عطا خواهد کرد. بز در حالی که داشت چیزهایی را که جلوش ریخته بودند می‌خورد می‌خندید. بز هی می‌خندید و می‌خندید و این باعث عصبانی شدن برهمن شده بود که دلیل خنده او را نمی‌دانست. برهمن عاقبت از حیوان سؤال کرد: «ای بز دلیل خند ات چیست؟»

بز گفت: «ای برهمن. من خیلی خنده‌ام می‌گیرد از بازی روزگار. این چرخش روزگار است، چه اسم دیگری می‌توان بر آن گذاشت؟ یک زمانی بز بودی و من برهمن بودم حالا برعکس شده. حالا تو برهمنی من بز.»

«ای بز تو از چه زمانی حرف می‌زنی؟»

«ای برهمن من از روزگاری حرف می‌زنم که راجا ویکرامادیتا بر ولایت یوجیان حکمرانی می‌کرد. آن زمان من برهمن صاحب نام یوجین بودم. خدا به من همه چیز عطا کرده بود الا یک پسر. این مسئله خیلی ذهن من را آزار می‌داد، من را واقعاً بیچاره و غمناک کرده بود. من آرزویم را به درویشی که تارک دنیا بود گفتم. او از من خواست که به نام ایزد بانو بزی را قربانی کنم. من فوراً بزی خریدم و با دادن خوردنی‌های مغذی شروع به چاق کردنش کردم. قصد من از این کار این بود که ایزد بانو به من پسر چاق و تپلی عطا کند. ای برهمن تو آن بز بودی.»

با گفتن این حرف بز خاموش ماند و برهمن انگشت به دهان ماند. چاقو را کناری انداخت و مثل قبل شروع کرد به چاق کردن بز. بعد از چند روز دوباره چاقویش را برداشت. و خواست

 گلوی بز را ببرد و لاشه آن را به عنوان قربانی به ایزد بانو هدیه

کند. قبل کشتن، مقدار زیادی غذا جلو حیوان جمع کرد برای این که برای آخرین بار حیوان را سیر کرده باشد. بز پوزه‌اش را در میان کوت غذا کرد ولی ناگهان‌های های شروع کرد به گریه کردن.

 برهمن با دیدن گریه بز حیرت کرد و با شگفتی پرسید: «ای بز، چرا گریه می‌کنی؟»

«ای برهمن، وقتی به این فکر می‌کنم که امروز تو چاقویت رابر گردن من می‌مالی. افسوس، فردا کسی دیگری هست که چاقویش را بر گردن تو بگذارد همان طور که تو این کار را کردی.»

برهمن خندید و گفت: «ای بز، من که دیگر بز نیستم که کسی آن را در ذهنش برای قربانی کردن جلو ایزد بانو ببرد. من دیگر زندگی گذشته خود نوبت بز بودنم را گذرانده‌ام. سهم بز بودن من به سر رسیده و تمام شده. حالا من به عالم انسان‌ها تعلق دارم.»

 بز آهی از ته دل کشید و گفت «البته قبول که تو به عالم انسان‌ها تعلق داری. اما بعد از بریدن گلوی من با چاقویت تو دیگر انسان باقی نخواهی ماند.»

«چرا باید این جوری شود؟»

«ای برهمن اقرار می‌کنم که عقل من بیشتر از این قد نمی‌دهد. اما این قدر می دانم که که وقتی یک نفر خون دیگری را می‌ریزد او خودش را از حق این که مثل یک انسان به دنیا بیاید محروم می‌کند. بعد از رنج کشیدن از عذاب تولدهای گوناگون به سختی به این نکته رسیده‌ام که شخص ثمره اعمالش را می‌خورد. هر چه بکاری همان می‌دروی.»

با شنیدن این حرف برهمن دوباره دو دل شد. دوباره چاقویش را کنار گذاشت. برای چندین روز جرات نمی‌کرد که چاقویش را دربیاورد و بر گلوی بز بگذارد. حالا بز نیز به خود غره شده بود و با غذاهای خوبی که برهمن برایش فراهم می‌کرد شکم چرانی می‌کرد و تمام روز را می‌خوابید و نشخوار می‌کرد.

اما این وضع مدت زیادی طول نکشید. چون یک روز برهمن خودش را آماده کرد و چاقویش را بیرون آورد و با مهارت لبه چاقویش را تیز کرد. برهمن فهمید که این بز برای نجات جانش خیلی زرنگ است. این بار تصمیم گرفت که اگر بز خندید، اگر

 گریه گرد و یا آواز خواند و یا موعظه کرد او را امان ندهد که از دستش خلاص شود. او باید کارد را بر گلویش بگذارد و کارش را تمام کند. مدت طولانی راجع به موضوع فکر کرد و عزمش را

جزم کرد و سرگم تیز کردن کاردش شد.

اما این بار بز غمناک و رام به نظر می‌رسید. اما مثل قبل با دیدن کارد نه خنده‌ای در کار بود و نه گریه‌ای و یا صحبتی.

برهمن پرسید: «ای بز، چرا این قدر ساکتی؟ این کارد را در دست من می‌بینی که آماده تمام کردن کارت هستم و تو هیچ کلمه‌ای بر زبان نمی‌آوری.»

بز آهی از ته دل کشید و گفت: «صحبت کردن با یک احمق فایده‌ای ندارد. حیف است که آدم وقتش را به نصحیت تو بگذارد. سرنوشت یک نفر را نمی‌شود عوض کرد. گردن ما دو نفر با رشته‌ای نامرئی به هم بسته است. تنها تفاوت این است که یکی از این گردن‌ها ممکن است امروز جدا شود و دیگری فردا.»

این بار نیز برهمن از تصمیمش برگشت اما زود از تصمیمش برگشت و بعداز مدتی فکر کردن گفت: «ای بز، من باید گلوی تو را ببرم. هر چه باداباد. من باید تو را در پیشگاه ایزد بانو قربانی کنم. اما آیا راهی وجود ندارد که نگذارد در تولد بعدی به بز تبدیل شوم؟ راهی که گلویم را از زیر کارد نجات دهد؟»

بز برای مدتی فکر کرد و گفت: «ای برهمن، تو باید اول آرزوی من را برآورده کنی بعد من ببینم که برای تو برآوردن آرزویت چکار می‌توانم بکنم.»

«آرزوی تو چیست؟»

«به محض بریده شدن گلوی من تو باید فصل هشتم گیتا را بر روی گلوی دریده شده بخوانی و یک مشت آب بر روی بدن من بریزی. به این طریق من از دست تولدهای مکرر نجات خواهم یافت و به رستگاری خواهم رسید.»

«همش همین؟ خیالت تخت. هر طور که تو بگویی عمل خواهم کرد.»

برهمن بعد از بریدن گلوی بز فصل هشتم گیتا را بلند خواند و مشتی آب بر لاشه پاشید. بز فوراً از پوست حیوان بودن درآمد و گویی این که جرم آسمانی باشد که خداوند آن را مقدس کرده باشد آماده ورود به بهشت شد. بز به طرف برهمن برگشت و گفت: «ای برهمن تو به من خوبی کردی. تو با خواندن فصل هشتم گیتا من را از چرخه تولد دوباره نجات دادی. ای برهمن حالا خوب گوش کن. چون تو حواست هست که بز متولد نشوی از رنج بز شدن خلاص هستی تا زمانی که خودت آن طور بخواهی.» با گفتن این حرف بز جامه الهی بر تن کرد و به سوی بهشت عازم شد. با شنیدن حرف‌های بز روح برهمن اوج گرفت. برهمن با احساس شعف و شادی آن شب به طرف رختخواب همسرش رفت. همسرش حامله شد و بعد از نه ماه پسری زایید. پسرش تازه دنیا آمده بود که برهمن با ناراحتی دریافت که وقتش تمام شده و باید جلد فانیش را رها کند. این بار برهمن به شکل میمونی درآمد. اما طولی نکشید که دریافت زندگی یک میمون پر از رنج و عذاب است و لحظه‌ای آسایش ندارد. متاسفانه زمانی میمون متولد شده بود که کشور دچار قحطی بدی بود. مردم دسته دسته از گرسنگی می‌مردند. با این وضع او چگونه می‌توانست گرسنگیش را دفع کند؟ برای چند مدت می‌توانست زنده بماند وقتی که همیشه شکمش خالی بود؟ آخر سر روحش از بدنش پر کشید. روحش از بدن میمون به بدن سگی انتقال یافت.

در زندگی سگی روزگار سختی داشت. او مجبور بود سر یک تکه استخوان با دیگر سگ‌ها بجنگد و آخر سر با هر سگی که درگیر می‌شد با زخمی شدن او تمام می‌شد. یک بار او به خانه‌ای زد و پوزه‌اش را در میان قابلمه‌ای کرد. صاحب خانه او را در حین ارتکاب جرم دستگیر کرد و کتک مفصلی به او زد طوری که یک پایش شکست. وقتی که لنگ لنگان از کوچه به کوچه و خیابان‌ها می‌گذشت بچه‌های فضول و شیطان برای تفریح به طرف او سنگ پرتاب می‌کردند. این کتک خوردن همیشگی او را چلاق کرده بود و دیگر نمی‌توانست این همه شکنجه و عذاب را تحمل کند و او با نومیدی جان داد. با این وضع او از چرخه چندین تولد گذشت و بعد از مدتی در قالب یک گربه سر درآورد. زندگی گربه‌ای او هم با بدبختی و فلاکت گذشت. بچه‌های آن شهری که در آن به عنوان گربه متولد شده بود خیلی شیطان بودند و همیشه به گونه‌ای او را اذیت می‌کردند. کلمه رحم و مروت به گوششان ناآشنا بود. هر وقت که به دست آن‌ها می‌افتاد نخی به گردنش می‌بستند و به دنبال خودشان می‌کشیدند. آن‌ها او را تا می‌خورد می‌زدند. حتی سگ‌های محل سر به جانش می‌گذاشتند. یک بار سگی پای او را زخمی کرد و او را نیمه جان کرد.

به اندازه زندگی‌هایی که داشت غم و غصه هم بود و تعدادش هم بی شمار بود. این به دلیل تولد و تولد دوباره نبود بلکه رشته‌ای از غمو غصه بود. او با صدایی حزنآلود و همراه با رنج به درگاه خدا نالید: «ای خدا آیا ذره‌ای آسایش در هیچ شکلی از زندگی نیست؟» آیا این کار بیهوده تولد و تولد دوباره چیزی نبود به جز حماسه‌ای که او قهرمان بدبختی‌هایش بود؟ او دلش می‌خواست بداند. حالا درک می‌کرد که زندگی چقدر سخت است و بیهوده. زندگی هیچ معنی و اهمیتی نداشت. آدم‌ها امیدوار بودند که فصلی درخشان با وارد شدن به یک زندگی جدید جلو رویشان گشوده شود. اما فقط شکل زندگی تغییر می‌یافت و همه چیز مثل قبل غمناک و نکبت بار باقی می‌ماند. مرد به تولد و تولد دوباره ادامه داد، مرگ، تولد، مرگ و تا نهایت بدبختی. آیا اصلاً این معنایی داشت؟ آن چه در بخت و اقبال او بود رنج و رنج بود.

آخرالامر برهمن فکر کرد که دیگر خسته شده و وقت آن رسیده که به این چرخه تولد و باز تولد و مرگ پایان بدهد. یک دفعه‌ای یادش آمد که بز قبل از این که به بهشت برود به او چه گفته بود. اگر عاقبت او به صورت بز متولد می‌شد پس این همه زندگی توی بیچارگی و بدبختی چه بود؟ بهتر بود که رضا به داده بدهد و تبدیل به یک بز شود. در این صورت می‌توانست به صاحبش التماس کند که موقع کشتن او هشتمین فصل گیتا را بلند بخواند و مشتی آب بر لاشه‌اش بپاشد شاید این کار باعث شود تا او از این چرخه تولد و تولد دوباره و مرگ رهایی یابد و به او کمک کند تا به رستگاری برسد.

با تمرکز دادن ذهنش به این چیزها جان داد و به شکل بزی متولد شد. در این حالت که برهمن از روی درماندگی تبدیل به بز شد و امیدوار بود تا صاحبش هشتمین فصل گیتا را به موقع کشتنش بخواند و مشتی آب بر لاشه‌اش بپاشد تا به رستگاری برسد. اما سرنوشت برایش غیره منتظره‌ترین چیزها را رقم زد. مردی که او را خریده بود یک شعبده باز بود. او با کتک زدن بز هر روز و شب به او حقه رقصیدن با ضرب دف را یاد می‌داد. مرد هم چنین یک چهار پایه چوبی داشت که بالای آن چهار انگشت بیشتر جا نداشت که مرد تردست او را وادار می‌کرد تا با جمع کردن چهارتا پایش بر روی آن بایستد. وقتی که بز بر روی آن قرار می‌گرفت باید به تماشاچی‌ها سلام می‌کرد.

بعد از منتقل کردن آموزش‌های مناسب به برهمن و تمام کردن مراحل مرد تردست از شهری به شهر دیگر می‌رفت و نمایش اجرا می‌کرد. او یک میمون ماده هم داشت که او را با بز همراه می‌کرد. با بستن گردن بز و میمون با طنابی به هم از یک شهر به شهر دیگر می‌رفت. تردست دف می‌زد و مردم را دور خودش جمع می‌کرد و بعد میمون را به رقص درمی آورد. بعد بز را روی چهار پایش روی چهارپایه چوبی می‌ایستاند و او را وادار می‌کرد تا به تماشاچی‌ها سلام کند. در طی این سفرها و گشت و گذارها یک روز تردست به شهر یوجین رسید و طبق معمول مردم را دور خودش جمع کرد و نمایشش را شروع کرد. وقتی که بز بر روی چهار پایه بلند شد تا به تماشاچی‌ها سلام کند بز پسر خودش را در میان جمعیت دید که با خوشحالی داشت کف می‌زد. بز خیلی احساس خواری و خفت کرد و از روی چهارپایه

 پایین آمد. تردست تلاش کرد تا با زبان بازی او را دوباره بر روی چهارپایه بکشاند اما نشد بعد تهدید کرد، اما بز از اجرا سرباز زد. تر دست آن قدر باهوش بود که این سوئ رفتار بز را لاپوشانی کند او گفت که این قسمتی از نمایش بود. او توضیح داد که بز در واقع وانمود می‌کند که با میمون قهر است.

وقتی به خانه رسیدند بز خودش را بر زمین انداخت طوری که گویا جان از بدنش داشت بیرون می‌رفت. وقتی که غذایش را آوردند او صورتش را از آن برگرداند. برغم تمام متقاعد کردن‌ها بز از خوردن خودداری کرد. تمام شب را بر روی زمین افتاد و بر این وضعیت خود فکر کرد. بز به خود گفت: «ای خدا، این چه قضا و قدری است؟ شخصی که برهمن به عنوان یک بز تولد یافته بود از این وضع خود لذت می‌برد. آیا رسم فلک همین بود؟ آیا اسم این زندگی بود؟ اشک در چشمانش حلقه زد. او فهمید که از تمام زندگی‌هایی که داشت این بدترین شکلش بود که باید با آن کنار می‌آمد. او آن قدر احساس ذلت و توهین در دیگر شکل‌های زندگی نکرده بود. آن چه وضع را بدتر کرده بود این بود که این زندگی ابدی شده بود. او از یک تولد به تولدی دیگری راه یافته بود. این زندگی به پای او زنجیر انداخته بود و اجازه نمی‌داد تا خود را رها کند. این زندگی به پای او هم چون زالویی چسبیده بود. و شخصی که او انتظار داشت تا کارد بر گلویش بگذارد ظاهراً غیبش زده بود. چقدر باید او از این زندگی رنج می‌کشید؟ چقدر باید خود را مضحکه دیگران می‌کرد؟ اشک از چشمانش همچون ابر بهاری جاری شد. برای مدتی طولانی بر روی زمین دراز کشید و بعد شروع کرد با صدای بلند به ناله کردن. صدای بع بع کردن مرد برهمن که بز شده بود خواب مرد تردست را آشفت. با عصبانیت، دو تا لگد محکم به بز زد و گفت: «ای خدا، چرا این بزپست فطرت این همه بع بع می‌کند؟ عجب الم شنگه ای راه انداخته؟

صبح داشت نزدیک می‌شد. تر دست بز را از چوبی که او را به آن بسته بود باز کرد و آماده رفتن شد. وقتی دید بز کاهلی می‌کند و همراه با او راه نمی‌آید، دو لگد محکم به او زد. بز کاملاً تسلیم شد و رام و سر به زیر به دنبال اربابش به راه افتاد. وقتی که به بازار رسیدند تردست بر دف کوبید و تعداد قابل توجهی از مردم را دور خودش جمع کرد. بعد به بز اشاره کرد تا بر روی چهارپایه بایستد و به تماشاچی‌ها سلام کند. بز برهمن بدون چون و چرا اطاعت کرد. بز اول دو پای جلو را بر روی چهارپایه گذاشت بعد دو پای عقبی را. پاهایش لرزید و ترسید که مبادا بر زمین بیفتد. اما بعد جایش را محکم کرد و لحظه‌ای بعد با بستن چشم‌هایش به رسم احترام به تماشاچی‌ها خم شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «بز برهمن» نویسنده «انتظار حسین»؛ مترجم «علی ملایجردی»/ اختصاصی چوک

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692