در زمانهای بسیار دور پیر مرد سرخپوستی همراه با نوّه اش در کلبهای کوچک در اعماق جنگلی وسیع زندگی میکرد. پیر مرد سرپرستی نوّه اش را از دوران کودکیاش بر عهده گرفته بود و با تمام وجود به مواظبت از او میپرداخت.
نوّۀ پیر مرد از داشتن پدر، مادر، خواهر و برادر بهرهای نداشت زیرا تمامی آنها توسط شِش غول قوی و بیرحم نابود شده بودند. او میدانست که هیچ خویشاوند دیگری بجز پدر بزرگ ندارد، تا در کنارش زندگی کند. بستگان این بچّه در یک مسابقه شرط بندی با غولها به وثیقه گذاشته شده بودند ولیکن بواسطه باخت در مسابقه تماماً توسط آنان کشته شدند.
بنابر یک اعتقاد بسیار قدیمی عاقبت یک روز پسری در قبیله آنان زاده خواهد شد. او به تدریج رشد میکند و به مردی قوی و قدرتمند تبدیل میگردد. وی آذینی مزین به یک پَر سفید بر بالای پیشانی خواهد داشت و هر کسی را با شجاعت و مهارتش در شکار متحیّر خواهد ساخت.
پدر بزرگ به محض اینکه نوّه اش تا حدودی رشد کرد، بنابر رسم قبایل سرخپوست تیر و کمانی به وی هدیه داد، تا با آن خود را سرگرم سازد و مهارتهای اولیّه شکار حیوانات وحشی را فرا گیرد.
پسر بچّه یک روز بر طبق عادت به حاشیه جنگل بزرگ رفت. او برای نخستین دفعه خرگوشی را در آنجا مشاهده نمود. او نمیدانست که این موجود چیست؟ پس با عجله به سمت کلبه جنگلی دوید و مشخصات آنچه را که دیده بود، برای پدر بزرگش توصیف کرد.
پدر بزرگ برایش در مورد فوائد خرگوشها در زندگی قبایل سرخپوست توضیح داد. او به نوّه اش گفت که خرگوشها دارای گوشت لذیذی هستند و میتوانند بخشی از غذای قبایل جنگل نشین را تأمین نمایند. بنابراین افراد میتوانند در صورت مواجهه با خرگوشها با پرتاب نیزه و یا تیر از کمانهایشان به شکار آنان بپردازند و از این طریق به معاش خانواده کمک نمایند.
پسر بچّه بلافاصله پس از شنیدن این توضیحات از منزل خارج شد و بنابر نصایح پدر بزرگ پس از مدتی کوتاه همراه با پیکر بیجان حیوان کوچک به کلبۀ جنگلی بازگشت. او با خوشحالی از پدر بزرگ خواست تا خرگوش شکار شده را بپزد، تا با آن ضیافتی دو نفره برگزار نمایند.
پدر بزرگ پسرک را بواسطه کار مهمّی که انجام داده بود، مورد تعریف و تمجید قرار داد و او را تشویق نمود، تا بیشتر به شکار بپردازد آنچنانکه حتّی در شکار حیوانات بزرگتر نظیر آهو، گوزن و خرس نیز مهارت یابد. پدر بزرگ بدین ترتیب میخواست نوّه اش را برای شرکت در مسابقۀ بهترین شکارچی که هر ساله بین قبایل سرخپوست برگزار میشد، آماده گرداند.
پسر بچّه کم کم رشد کرد و به جوانی برومند با مهارتی استثنائی در شکار تبدیل شد. او همچنان همراه پدر بزرگش و دور از سایر قبایل سرخپوست زندگی میکرد امّا همواره حس کنجکاوی کشف ناشناختهها بسیار آزارش میداد. او به شدت میل داشت تا از آنچه در جهان پیرامون جنگل رُخ میدهند، آگاهی یابد.
یک روز پسر جوان که از کلبه جنگلی دور شده بود، خود را در حاشیه مَرغزاری وسیع یافت. او در آنجا مقادیر زیادی خاکستر مشاهده کرد، که نظیر آن را در کلبه پدر بزرگش نیز دیده بود ولیکن تیرکهای چوبی کلبه با وجود نیم سوختگی همچنان برپا مانده بودند.
پسر جوان به خانه برگشت و از پدر بزرگش پرسید که آیا او نیز تیرکهای چوبی کلبهای نیم سوخته را در آن حوالی دیده است؟ آیا پدر بزرگ یا فرد دیگری آنجا را افروخته است، تا آتشی فراهم سازد؟
پدر بزرگ با حالتی که به سختی غم بزرگ خود را پنهان میکرد، گفت: نه، من تاکنون چنین چیزی را شاهد نبودهام. او مجبور بود، احساسات خود را برای گفتگو درباره کلبۀ پدری پسر جوان که توسط شِش غول به آتش کشیده و باعث مرگ خانوادهاش شده بودند، موقتاً نادیده انگارد و از پسر جوان مخفی بدارد.
روز بعد، پسر جوان بار دیگر از خانه خارج شد. او قصد داشت تا در اطراف جنگل در مورد کلبۀ سوخته پرس و جو کند. وی آن روز را نظیر سایر ایّام به شکار پرداخت امّا در پایان روز همچنان در آتش کنجکاوی خویش میسوخت زیرا پاسخی برایش نیافته بود.
پسر جوان راهش را به اعماق جنگل ادامه داد، تا اینکه به محوطه کم درختی رسید. او در آنجا صدائی شنید که وی را فرا میخواند: به این طرف بیائید. شما برگزیده شدهاید، تا پَر سفید را بر سر گذارید. شما اینک آن را مالک نخواهید شد امّا لیاقت و شایستگی داشتن آن را کسب کردهاید. حالا به کلبه جنگلی برگردید و به خواب بروید. شما در عالم خواب و رؤیا صدائی خواهید شنید، که از شما میخواهد تا برخیزید و چپقی دود کنید آنگاه در عالم رؤیا بلافاصله در نظرتان یک چپق، یک انبان تنباکو و یک پَر سفید بزرگ ظاهر میشوند. لحظاتی بعد هنگامی که از خواب بیدار میشوید، آن اشیاء را در کنارتان خواهید دید. پس پَر سفید را بر سرتان نصب کنید، تا بدین ترتیب به موهبت بزرگترین شکارچی، بزرگترین جنگجو و قویترین مرد قبیله نائل آئید آنچنانکه قادر به هر کاری خواهید بود. این موارد زمانی واقعیت مییابند، که دود حاصل از چپق کشیدنت به کبوتران آبی و سفید تبدیل گردند. صدا سپس افزود که او پسر جوان را کاملاً میشناسد و برای اثبات گفتههایش به شرح خصوصیات پدر بزرگش پرداخت و گفت که چگونه از او خواسته است تا در خدمت آرزوهایش باشد. صدای ناشناس سپس مدعی شد که یک درخت انگور از جانب او کاشته شده است. صدا گفت که اینک او به سنی رسیده است، که باید به کین خواهی از مرگ اقوامش برخیزد. صدا بلافاصله افزود: زمانیکه با دشمنانت ملاقات کردید، باید با آنها در یک مسابقه دو شرکت کنید. دشمنانت قادر به دیدن ساقههای روندۀ درخت انگور نیستند زیرا آن درخت کاملاً جادوئی است و در خدمت تو میباشد. زمانیکه به دویدن آغاز میکنید، باید ساقه جادوئی را به طرف سر دشمنانت پرتاب کنید و آنها را گرفتار نمائید، تا اینکه بتوانید مسابقه را فاتح گردید و انتقام خویش باز ستانید.
اندکی پس از این گفتگو، مرد جوان به کلبه جنگلی برگشت امّا با کمال تعجب همانگونه که صدای ناشناس عنوان کرده بود، از دیدن یک مرد غریبه در کنار پدر بزرگش مبهوت ماند زیرا تاکنون او را ندیده بود و اصلاً نمیشناخت. وی با دقّت بیشتری به مرد غریبه نگریست. بنظر آمد که آن مرد را قبلاً دیده باشد. مرد غریبه که کهنسال بنظر میرسید، از سینه به پائین از چوب ساخته شده بود و انگار در خاک ریشه دوانده است. چشمهای بی رمق مرد ناشناس آشکارا حکایت از عجیب و غریب بودن وی داشتند. قیافهاش پژمرده و کم توان نشان میداد. زمانیکه مرد جوان به طرف آنها رفت تا از او بپرسد که از کجا آمده است؟ به ناگران مرد عجیب ناپدید گردید.
مرد جوان پس از رسیدن به کلبه پدر بزرگ به استراحت پرداخت. در میانههای خواب سبک خویش بود، که صدائی از فضای بالای سرش شنید: برپا خیزید و هدیۀ نوید داده شده را پیدا کنید، تا صاحب موهبت جادوئی گردید.
پدر بزرگ زمانیکه توجه اش به بیدار شدن پسر جوان جلب شد، از اینکه نوّه اش را با یک پَر سفید بر تارک سرش میدید، بسیار متعجب گردید. او سپس دستهای از کبوتران آبی و سفید را در خارج کلبهاش در حال پرواز کردن مشاهده نمود. پدر بزرگ بلافاصله سنت قدیمی قبیله را به خاطر آورد و دانست که زمان موعود فرا رسیده است، تا حمایت و قیمومیّت خویش را از پسر جوان بر دارد و او را به دست سرنوشت بسپارد. پس ساعاتی را در خلوت به گریه و زاری پرداخت و برای موفقیت نوّه اش دعا نمود.
مرد جوان با داشتن سه هدیه جادوئی (انبان تنباکو، چپق و پَر سفید) در صبح روز بعد رهسپار گردید، تا به جستجوی دشمنانش بپردازد و انتقام خانوادۀ خویش را از آنان بستاند.
شِش غول عظیم در یک کلبه بسیار بزرگ در وسط جنگل زندگی میکردند. پسر جوان با قلبی پُر امید و سری نترس به سمت کلبۀ غولها به راه افتاد، تا به آنچه که قبلاً از صدای ناشناس شنیده بود، جامۀ عمل بپوشاند.
بزودی غولها از حضور وی در نزدیکی کلبۀ بزرگ آگاه شدند، پس با عجله از خانه خارج شدند و با خوشحالی به نزدیک شدن پسر جوان نگریستند. آنگاه زمانیکه پسر جوان به کلبۀ بزرگ رسید، غولها با او به شوخی و مزاح پرداختند. آنها میگفتند: ای مرد کوچک و حقیری که با یک پَر سفید بر روی سَرَت به اینجا آمدهاید، برایمان بازگو که چه چیزی باعث شده است، تا دست به چنین کار عجیب و احمقانهای بزنید؟
لحظاتی بعد هنگامی که پسر جوان خود را به میان شِش غول بزرگ رسانید، آنها با حیرت و تعجب به نظارهاش پرداختند. غولها مردی شجاع و دلاور را میدیدند، که قادر به انجام کارهای متهوّرانه ای بود.
این موضوع بسیار موجب ترغیب پسر جوان گردید زیرا هر قدر او در شجاعت و بی پروائی زبانزد مردم بود، غولها نیز ید طولانی در انجام کارهای احمقانه و ساده لوحانه داشتند.
پسر جوان با پَر سفیدی بر تارکش بدون اعتناء به سخنان تمسخر آمیز غولها وارد کلبۀ بزرگ آنها شد. او منتظر دعوت غولها به انجام مسابقه نشد بلکه فوراً آنها را به رقابت در یک مسابقه دو فرا خواند. غولها بلافاصله دعوت پسر جوان را لبیک گفتند و ادعا کردند که مسابقه دادن با او برایشان بسیار سهل و آسان و در حکم یک تفریح کوچک و حقیرانه است. غولها به پسر جوان که او را "پَرسفید" مینامیدند، توصیه کردند که بهتر است مسابقه را با کوچکترین عضو خانواده آنان آغاز نماید.
غولها و پسر جوان قرار گذاشتند که از کنار یک گرز آهنی که در جلو کلبه قرار داشت، به سمت درختانی که در جهت طلوع خورشید دیده میشدند، بدوند و پس از رسیدن به آنجا سریعاً به نقطۀ آغاز مسابقه برگردند. بنابراین هر کسی که سریعتر برگشت، اجازه خواهد داشت تا از گرز برای کشتن شخص بازنده استفاده نماید ولیکن گریختن فرد بازنده نیز نمیتواند مانع از اجرای قانون مسابقه شود. به هر حال اگر "پَرسفید" بتواند بر غول نخست چیره شود آنگاه میتواند با غول دوّم به رقابت بپردازد و تا آخر، مگر اینکه غولهای باقیمانده برتری او را بپذیرند و تسلیم پسر جوان شوند.
"پَرسفید" انجام مسابقه دو را با قوانین مذکور پذیرفت و با غول نخست به رقابت پرداخت. او با مهارتی که با مرارت بسیار در استفاده از شاخههای روندۀ درخت انگور به توصیۀ صدای ناشناس کسب کرده بود، اولین مسابقه را پیروز شد. وی غول نخست را بر زمین زد و سرش را با استفاده از گرز با ضربهای شکافت و او را کُشت.
پسر جوان در صبح روز بعد به انجام مسابقه دو با غول دوّم پرداخت. پس او را هم با دویدن سریع و بکار بردن ساقههای روندۀ انگور پُشت سر گذاشت و سر از تنش جدا نمود.
"پَرسفید" پنج صبح را بدین ترتیب پشت سر نهاد و هر دفعه با کمک شاخههای روندۀ موهبتش برتری یافت و در نهایت سر از بدن غولهای مغلوب جدا کرد. آخرین غول که هنوز با "پَرسفید" مسابقه نداده بود، بر قدرت او اذعان نمود و برتری او را پذیرفت گواینکه در نهان در صدد فریب و نابودی وی بود.
در طی یک گفتگوی دو نفره، غولِ ششم پیشنهاد کرد که اگر "پَرسفید" تمامی سرهای غولهای کشته شده را به او بسپارد، او هم هدیهای بسیار ارزشمند به عنوان جایگزین به وی تقدیم میدارد.
"پَرسفید" پیشنهاد غول ششم را نپذیرفت زیرا ترجیح میداد، تا سَرهای غولها را به نشانۀ یادبود پیروزیهایش نگهدارد و در آینده به آنها مباهات ورزد.
در روز ششم و قبل از اینکه به کلبه غولها بروند، "پَرسفید" به ملاقات مشاورش یعنی صدای ناشناس در داخل جنگل رفت. او صدای ناشناس را همچون دفعه قبل در همان محل ملاقات نمود. صدای ناشناس به "پَرسفید" گفت که او فریب آخرین غول را خورده است زیرا هیچکس نمیتواند غولها را بخوبی خودشان بشناسد. آنها هیچگاه بر سر عهد و پیمان خود پایدار و استوار نمیمانند لذا در اولین فرصت به حیله و نیرنگ متوصل میگردند و پیمان خویش را میگسلند.
صدای ناشناس به "پَرسفید" گفت که از همین راهی که آمدهاید، به سمت کلبه بزرگ برگردید. شما در مسیرتان زنی زیبا و دلربا را خواهید دید امّا نباید به هیچ وجه به وی اعتناء نمائید. در صورتیکه نظری بر زن نداشته باشید، در چشم بهم زدنی به یک گوزن شمالی تبدیل خواهد شد و به چریدن مشغول میگردد و صدمهای بر تو وارد نمیگردد.
پَرسفید از نصایح ارزشمند صدای ناشناس تشکر کرد امّا قبل از آنکه شروع به برگشتن نماید، روح ناشناس مثل دفعه قبل ناپدید شده بود.
پسر جوان بسوی کلبه بزرگ براه افتاد. زن زیبارو را آنچنان که پیشتر آگاهی یافته بود، در بین راه مشاهده کرد و مفتون زیبائی او شد. بدین ترتیب زن بلافاصله تبدیل به گوزن شمالی نشد. زن با لحنی گلایه آمیز گفت که او میتوانست در قالب یک مرد ظاهر شود امّا اندیشیده است که "پَرسفید" احتمالاً او را نمیپذیرد. زن ادامه داد: من از مکانی بسیار دور به اینجا آمدهام، تا شما را ملاقات نمایم و بسیار مایلم که به همسری شما درآیم. من وصف شجاعتها و مهارتهای شما را بسیار شنیدهام و شما را بسیار تحسین میکنم.
پسر جوان نمیدانست که این زن زیبارو در حقیقت همان غول ششم میباشد که اینک بدین شکل در آمده بود تا "پَرسفید" را با حیله و نیرنگ به دام اندازد و به انتقام مرگ سایر غولها هلاک نماید.
"پَرسفید" بدون هیچ شک و تردیدی تحت تأثیر زیبائی بی مثال زن قرار گرفت درحالیکه زن آرزو داشت که هر چه سریعتر دوباره به شکل غول درآید و سیمای حقیقی خویش را بازیابد.
پسر جوان و زن زیبای ناشناس در کنار همدیگر نشستند، یکدیگر را نوازش کردند و به ابراز رفتارهای عاشقانه پرداختند. "پَرسفید" در اثر لبخندها و رفتارهای فریبنده و دلپذیر زن زیبارو جرأت ورزید و سر خویش را بر دامن سحرانگیز او نهاد و در اندک مدتی به خوابی عمیق فرو رفت.
زن زیبارو حتی این زمان نیز نتوانست بر ترس خویش از "پَرسفید" غلبه نماید و کاری انجام دهد. او نمیدانست که پسر جوان واقعاً به خواب رفته است و یا اینکه به خوابیدن وانمود میکند. زن برای اطمینان از این موضوع اقدام به فشار دادن یک سمت سر مرد جوان نمود ولیکن هیچگونه هوشیاری در وی مشاهده نکرد. پس سریعاً به شکل اصلی خویش یعنی غول ششم در آمد و بلافاصله پَر سفید و جادوئی را از تارک سر مرد جوان بیرون آورد و بر سر خویش نصب نمود. او این زمان گرز خویش را بر بالای سر برد و آمادۀ فرود آوردن بر سر مرد جوان گردید، تا او را هلاک گرداند امّا پسر جوان ناگران تبدیل به یک سگ درنده شد و به تعقیب غول پرداخت و او را به سمت کلبه جنگلی فراری داد.
در طی مدتی که این وقایع رُخ میدادند، در یک دهکده سرخپوستی که در فاصله نسبتاً زیادی از آنجا قرار داشت، دو خواهر جوان زندگی میکردند. آنها در حقیقت دختران رئیس قبیله محسوب میشدند. دو خواهر در بسیاری موارد به رقابت با همدیگر بر میخواستند. آنها حتی در رقابت بودند که اگر روزی "پَرسفید" قهرمان به دهکده آنان بیاید، هر کدام بتوانند زودتر او را برای آمدن به کلبه خویش ترغیب کنند و بدین ترتیب طبق رسوم قبیلهای به همسری وی درآیند. هر کدام از دو خواهر به موفقیت خویش بسیار امیدوار بودند لذا هر کدام اقدام به ساختن کلبهای در آخرین حد و مرز اردوگاه قبیله نمودند تا زودتر از دیگری از ورود مرد جوان موعود آگاهی یابند.
بزودی غول ششم از این موضوع با خبر گردید. او که اینک مالک پَر سفید جادوئی بود، در صدد برآمد تا از این فرصت بخوبی بهره گیرد و به همسری یکی از دو دختر زیبای رئیس قبیله سرخپوستان در آید لذا به شکل مردی جوان تغییر قیافه داد و بلافاصله به سمت اردوگاه قبیله مزبور به راه افتاد درحالیکه سگ درنده همچنان در پی وی میآمد و او را لحظهای رها نمیکرد.
خواهرها که مدام از پنجرۀ کلبههایشان به بیرون مینگریستند، از ورود مردی جوان با پَر سفید جادوئی آگاهی یافتند.
خواهر بزرگتر کلبۀ خویش را به زیبائی آراسته بود. او آن چنان لباسهای پُر زرق و برق بر تن کرده و آرایش غلیظی داشت، که چشمها را خیره مینمود.
خواهر جوانتر هیچ چیز خاصی در کلبهاش نگذاشته بود و حالتی کاملاً عادی به روال زندگی مرسوم قبیلهای داشت.
خواهر بزرگتر از فرصت استفاده نمود و سریعاً از کلبه خارج شد و غول تغییر چهره یافته را به داخل کلبهاش دعوت نمود. غول با خوشحالی دعوت خواهر بزرگتر را پذیرا گردید و با ورود به آنجا بر طبق رسومات قبیلهای وی را به همسری خویش در آورد.
خواهر جوانتر نیز سگ جادوئی را به داخل کلبهاش پذیرفت. او شام مفصلی به سگ داد و برایش بستری مرتب و پاکیزه فراهم ساخت و بخوبی از وی مراقبت نمود.
غول میپنداشت که هر کسی مالک پَر سفید باشد، همواره بر سایرین برتری خواهد داشت لذا روز بعد از کلبهاش خارج شد و برای شکار به علفزار بزرگ مجاور اردوگاه قبیله رفت. او در علفزار با یک جانور وحشی مواجه شد. جانور در صدد دریدن وی برآمد امّا غول با هیاهوی بسیار سرانجام توانست جانور وحشی گرسنه را فراری دهد و از خطر بگریزد. او شبانگاه بدون هیچ دستاوردی به کلبه برگشت و روز بعد را تماماً به استراحت پرداخت.
سگ جادوئی در همانروز برای شکار کردن به ساحل رودخانه رفت. وی درحالیکه به آهستگی و آرامی حرکت میکرد، قدم به داخل آب گذاشت. او سپس سنگی را از داخل آب رودخانه خارج ساخت ولیکن سنگ بلافاصله به یک سگ آبی تبدیل شد. سگ آبی جزو شکارهای محبوب سرخپوستان محسوب میشود.
روز بعد، غول که از شکار سگ جادوئی توسط خواهر بزرگتر مطلع شده بود، او را تعقیب نمود. غول خود را پشت تنۀ یک درخت بزرگ پنهان کرد. او با تعجب شاهد خارج ساختن یک سنگ از داخل رودخانه و تبدیل شدن آن به سگ آبی توسط سگ جادوئی بود.
غول با خود گفت: آهان، پس از این قرار من هم با داشتن پَر سفید میتوانم تعدادی سگ آبی برای خودم شکار نمایم لذا به محض اینکه سگ جادوئی آن محل را ترک کرد، غول نیز با احتیاط وارد رودخانه شد و از حرکات سگ جادوئی تقلید نمود. او سنگی را از داخل آب رودخانه بیرون آورد و با سرخوشی به آن نگریست. سنگ به محض اینکه با هوا تماس یافت، به سگ آبی کوچکی تبدیل شد.
غول سگ آبی را به کمربندش بَست و بسوی کلبه شتافت. او با سروصدای زیادی که حاکی از مسرّت وی از شکار آنروز بود، به کلبه نزدیک میشد و پَر سفید بالای سرش را به نشانۀ برخورداری از قدرت جادوئی به احتزاز در میآورد. غول بدینگونه در صدد خودنمائی بود و میخواست توانائیهایش را برای همسرش و سایرین به نمایش بگذارد.
غول وقتی به کلبه خواهر بزرگتر رسید، بر حسب عادت شکارش را قبل از درب ورودی بر زمین انداخت و برای استراحت در کنار دیوار کلبه چمباتمه زد و عمداً شروع به سُرفه کردن نمود. او سپس با غرور از همسرش خواست تا کمربند شکارش را باز کند و سگ آبی را برای تهیّه غذای فردا از آن خارج سازد.
همسر غول از حرفهای شوهرش اطاعت کرد ولیکن زمانیکه کمربند شکار شوهرش را باز نمود، بجز یک تکّه سنگ درشت در آن نیافت.
روز بعد سگ جادوئی فهمید که شیوۀ شکار وی برملا شده است لذا به جنگلی رفت که فاصله چندانی از آنجا نداشت. او شاخۀ نیم سوختهای را از یک درخت کهنسال که پیش از این در اثر آذرخش آتش گرفته بود، شکست ولیکن شاخۀ نیمسوز بلافاصله به یک خرس کوچک تبدیل شد. خرسها نیز جزو شکارهای قبایل سرخپوست محسوب میشوند.
غول که باور خود را در مورد توانائی جادوگریاش از دست داده بود، با تعجّب به سگ جادوئی مینگریست لذا متعاقباً همچون او عمل نمود و خرس کوچکی بوجود آورد و آن را در کیسۀ کمربند شکارش انداخت، تا به خانه ببرد. غول پس از رسیدن به کلبه اقدام به فراخواندن همسرش برای دیدن خرس کوچک شکار شده نمود. خواهر بزرگتر وقتی کمربند شکار شوهرش را باز کرد، بجز تکهای چوب نیم سوخته مشاهده نکرد.
اینگونه وقایع طی روزهای بعد در چندین مورد دیگر نیز تکرار شدند. بدین ترتیب هر زمان که سگ جادوئی به انجام کاری اقدام مینمود، همواره با موفقیّت همراه میگردید امّا زمانیکه غول تغییر شکل یافته به همان کار میپرداخت، با شکست مواجه میشد. به این خاطر خواهر جوانتر هر روز دلایلی برای سربلندی و افتخار آفرینی سگ جادوئی بر میشمرد و در این باره مدام از وی تشکر و قدردانی میکرد درحالیکه خواهر بزرگتر کم کم آگاهی یافت، اگرچه او بقول خودش با "پَرسفید" ازدواج کرده بود ولیکن پَر جادوئی هیچگونه برتری شخصیتی به غول پُر مدعا نبخشیده است.
سرانجام همسر غول تشخیص داد که ناچاراً باید به نزد پدرش رئیس قبیله برود و از او مشورت بخواهد تا بتواند به ارزیابی ادعاهای شوهرش موفق گردد. او میخواست از پدرش تقاضا کند تا در محصور کردن کلبهاش به وی کمک نماید بطوریکه بتواند از آسیب خرس و سگهای آبی ادعائی شوهرش در امان بماند. خواهر بزرگتر متوجّه شد که شوهرش یک قهرمان دروغین پُر قیل و قال است که فقط زورش به افراد ضعیف میرسد لذا تصمیم گرفت که وقتی شوهرش به شکار رفت، او هم از خانه خارج شود و به نزد پدرش برود.
بزودی دو خانوادۀ خویشاوند از جنبه عاطفی از یکدیگر فاصله میگرفتند و کمتر با همدیگر مراوده داشتند. سگ جادوئی نشان داد که به رسم و عادت سرخپوستان برای سعادت همسرش بسیار کوشا و جدّی است. او بسیار مهربان مینمود و همسرش نیز در جلب رضایت وی بسیار میکوشید. خواهر کوچکتر برای سگ جادوئی لانهای نسبتاً بزرگ ساخت تا براحتی در آن بیارامد. او با گذاشتن سنگهای داغ در گوشه لانه باعث گرم ماندن آنجا در شبهای سرد میشد درحالیکه گرمای روزها را نیز با گذاشتن ظرف مملو از آب تازه و خنک برای سگ جادوئی قابل تحمل تر میکرد.
سگ جادوئی با آنکه در اصل یک مرد جوان و زیبا بود ولیکن قدرت تکلم انسانی نداشت. با این وجود صدای ناشناس مرتباً با وی گفتگو میکرد و او را در مواقع لزوم راهنمائی مینمود.
در این اثناء خواهر بزرگتر به نزد پدرشان رفت و ماجراهایی که رُخ داده بودند، برای وی بازگو نمود. او برای پدرش توضیح داد که چگونه خواهر کوچکتر تمامی اوقاتش را وقف محبت به یک سگ مینماید و از او همانند یک شوهر پذیرائی میکند. او در این تشویش بود که دیگران سرانجام خواه و ناخواه درباره خواهر کوچکتر و سگ جادوئی به نقل شایعات بپردازند و این موضوع از وجهه خانوادگی آنها بکاهد. خواهر بزرگتر فراموش کرد که ماجراهای آوردن سنگ و شاخۀ سوخته را بجای سگ آبی و خرس کوچولو به کلبه برای پدرش شرح دهد.
مرد جهاندیده با شنیدن آنها به وجود رُخدادهای غیر عادی مرتبط با سحر و جادو در کلبه دخترانش مظنون گردید لذا چند نفر از مردان و زنان مورد اعتماد خویش را برای آوردن دختر کوچکتر و سگ همراهش به انتهای اردوگاه گسیل داشت. زمانی که گروه مزبور به کلبه خواهر کوچکتر رسیدند، از آنچه شاهدش بودند، مبهوت ماندند. آنها بجای سگ جادوئی با مرد جوان و زیبائی مواجه گردیدند و پیغام رئیس را به آنها رساندند.
گروه بلافاصله به نزد رئیس قبیله بازگشتند و ماجرا را باز گفتند ولیکن او هیچگونه تعجبی از شنیدن گزارش این تغییر شکل بروز نداد. رئیس قبیله بفوریت تمامی سران و بزرگان اردوگاه را در یک جا جمع کرد، تا به شرح جریاناتی که برای مرد جوان رُخ داده است، گوش فرا دهند.
غول ششم اگرچه جزو ریش سفیدان قبیله محسوب نمیشد امّا خود را بعنوان خویشاوند رئیس بزرگ جا زد و در گردهمائی سران قبیله شرکت جُست. زمانیکه تمامی افراد مدعو در یک جا جمع شدند آنگاه به شکل دایرهای بر زمین نشستند. آنگاه رئیس قبیله چپق خود را برداشت و آن را با تنباکو پُر (چاق) کرد. او چپق را با آتشی که در وسط گروه افروخته شده بود، روشن نمود سپس دستور داد تا چپق را در گرداگرد جمع دست به دست نمایند و بنوبت آن را دود کنند. او نیز با دقت به چپق کشیدن حاضرین مینگریست، تا هر اتفاق غیر عادی و خاص را شاهد و نظاره گر باشد.
چپق رئیس دست به دست میشد و هر کدام از حضار و سران قبیله با ولع پُکی به آن میزدند و دود ناشی از آن را در هوا رها میساختند.
اینک نوبت به مرد جوان یا همان سگ جادوئی رسیده بود امّا او با دست اشاره کرد که چپق را ابتدا به دست غول بَد سِگال بدهند. این کار انجام پذیرفت و غول با تمام قدرت پُکی به چپق زد آنچنانکه پَر سفید روی سرش به ارتعاش در آمد و قفسه سینهاش برآمده گردید امّا سرانجام چیزی بجز مقداری دود خاکستری از دهان وی خارج نگردید و واقعه خاصی حادث نشد.
پسر جوان متعاقباً چپق را از غول ستاند. او از سایرین خواست تا پَر سفید را موقتاً از غول قرض بگیرند و به او بدهند تا بر تارک سرش نصب نماید. این کار با موافقت غول بزودی انجام گرفت و در اثر آن قدرت تکلم به مرد جوان باز گشت. مرد جوان برای لحظاتی به چپق رئیس قبیله سرخپوست پُک زد و دود آن را از دهان خویش خارج نمود که ناگران خیل عظیمی از کبوتران آبی و سفید از درون دود ظاهر شدند و به اطراف پرواز نمودند. از آن لحظه به بعد همگی حضار فهمیدند که غول ششم شیادی بیش نیست و با قدرت جادو به شکل یک مرد در آمده است لذا پَر سفید را لایق صاحب اصلیش دانستند و آن را به مرد جوان باز گرداندند.
آنگاه رئیس جادوگر قبیله را فرا خواند تا غول ششم را به سگی تبدیل نماید و او را در وسط میدان اردوگاه قبیله به دیرکی ببندند. رئیس قبیله به بچّه های اردوگاه دستور داد تا آنقدر سنگ بر آن بیفکنند و با چماق بر فرقش بکوبند تا از پا در آید و بدین ترتیب از شرّ غول باقیمانده خلاصی یابند.
رئیس قبیله سپس فرمان داد تا تمامی مردان جوان اردوگاه برای مدت چهار روز به تهیّه تیر برای کمانهایشان بپردازند. او سپس ردائی از پوست بوفالو به "پَرسفید" داد و از او خواست تا لباس را به تکههای کوچکی تبدیل نماید و شبانه بدون آنکه کسی مطلع گردد، تمامی تکههای لباس را در جهات مختلفی در سراسر علفزار بزرگ مجاور اردوگاه پخش کند.
رئیس در پایان روز چهارم از جوانان قبیله خواست تا تیرهای ساخته شده را بیاورند تا با آنها به شکار بوفالو (گاو میش وحشی) بروند. جوانان جنگجوی قبیله با تأسی از فرمان رئیس زمانیکه به علفزار بزرگ رسیدند، سرتاسر آنجا را مملو از گلههای عظیم بوفالو دیدند. بنابراین شکار بزرگی انجام پذیرفت و بوفالوهای زیادی برای تأمین غذائی زمستانی قبیله سلاخی شدند.
سرانجام به افتخار حضور "پَرسفید"، غلبه بر غولها و شکار بزرگ مهمانی عظیمی برپا کردند و مدتی را به پایکوبی و شادمانی پرداختند.
چند روز بعد، "پَرسفید" از همسرش خواست تا اجازه پدرش را برای رفتن به نزد پدر بزرگ مرد جوان دریافت نماید. رئیس قبیله در پاسخ به این درخواست گفت: یک زن باید همواره از شوهرش تبعیت نماید و هر لحظه پشتیبان او باشد و از اموال و فرزندانش مراقبت کند.
در پایان ماجرا، "پَرسفید" جقّه جادوئی را بر پیشانی نصب کرد و گرز جنگی را در دست گرفت و همراه همسرش بسوی جنگل محل زندگی پدر بزرگش روانه شدند. آنها بخوبی از پدر بزرگ مرد جوان تا پایان عمرش مراقبت کردند و سالهای سال در کنار یکدیگر همراه با فرزندانی که به دنیا آوردند، با سعادتمندی و وفاداری به زندگی پرداختند. ■