داستان «کودکی» نویسنده «تولگا گوموشآی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 amir baninazii

در زندگی اش نخستین باری است که از دیوار پارکی رد می شود که پایین آن مُزین به گُل های رنگارنگ و بوهایشان هست ، او را می توانست به روزهای خوش دوران کودکی که پُشت سر گذاشته در باغچه باشگاه کازینو ببرد . الان هم لحظه ای در زمانی پُشت سر هم ، فی الفور در ابتدای راه در میانه پرده نور چراغ ، قیافه شش سالگی او را نشان می داد . به طور خلاصه نور چراغ او را مثلا با شورت چهار جیب ، تی شرت سفید با طرح میکی موس و کفش آبی اش در خاطرش زنده می کرد .

بی خبر از این که کودکی اش را تماشا کرده اند ، لحظه ای در حالت حس معصومیت و بی گُناهی بوده آن زمان . زمانی که از مادرش برای رفتن به کوچه اجازه بگیرد ، آلت جنسی خود را گرفته زمانی که می گفته دستشویی داشته ، دروغ گفته از دست بابای عصبانی اش فرار کرده در گوشه ای خود را پنهان کرده آن قدر دیدنی بازی های عجیب و غریب انجام می داد که از نظر ذهنی آیا او شش ساله هست یا چهل و شش ساله ، آیا این کارها خودآگاه از او سر می زند ، آیا  تحت تاثیر تماشاگران بوده و از این تقابل  رویایی خوشش می آمد .

 این چنین صحنه هایی  او را سرپا نگه می دارد ، نخستین چیزهایی را که حس کرده ، اصرار و پاقشاری هایش ، پنهان کاری هایش را گهگاهی فراموش کرده ؛ در کودکی اش با هم خندیدن ، برای شگفت زده کردن ها ، برای خیال پردازی کردن ها ، چه گونه با هم غریبه و بیگانه شدن ؛ همه این ها آیا از روی خود آگاهی هست ، آیا از روی  ناخودآگاهی هست  برای تمایز شکل واقعی در مقابل از دست دادن حافظه ، برای لحظه ای کوتاه خیالی سوخته و خاموش گشته ، چه گونه از شش سالگی ادامه داشته در حال حاضر خود را نشان می دهد ، پَشت سر هم شگفت زده می شد .

با دوستانش که اسم شان را فراموش کرده بال های مگس ها را می کند در قوطی کبریت آن ها را حبس می کرد ، به انبار بقال تونل می زدند ، وقتی مادرش رویش را بر می گرداند دختر کوچک همسایه را به گریه کردن می انداخت ، به عنوان مثال در پارکی که خاکش خیس و بوی درخت می داد روزهایی که بین بوته ها پنهان می شدند حسرت آن ها را می خورد . با دختر همسایه که از خودش قدری بُلند تر بود ، بین آن ها یک کمی فضایی را خالی گذاشته مجبور بوده با او  به سختی رقص بکند حتی حسرت روزهای تولد را می خورد .

هر صبح یکی دیگر از اسرار کاینات را کشف کرده با هیجان از تختخوابش هر صبح بُلند می شد ؛ انسان ها ، خانه ها ، کوچه ها ، افراد مُسن که فکر می کرد هرگز دچار تغییر نمی شوند نخستین بار شامگاه تابستان ، نخستین بار به تنهایی به مغازه بقالی رفته با خرید نان برگشته ظهر هنگام از بالکن خانه شان صدای تشویق زیاد و کف زدن پُشت سر هم را به یاد می آورد .

در این میان فرصت پیش می آمد به آرامی به راه رفتن ادامه می داد . در انتهای راه دُرست کودکی شش ساله ایستاده است . در حالی که او نزدیک می شد تن کودک می لرزد ، تا بتواند خم شود به آن اندازه که به جایی برسد در آن میان نیست و نابود می شد . از آن زمان که متوجه در خواب بودنش شده ، مانند این است که زود او را از دست داده ... پشمک را گاز زده نزده زیر زبانش یک طعم سیر ناپذیری بر جای گذاشته به طرز شگفت انگیزی ویران کننده .

این دفعه فرق می کرد ، اما کودکی اش ، صحنه ای از حافظه ای قدیمی را بازگو نمی کند ، چشمش دوخته به سمتی است که او می آید . متوجه هست که دوستش دارند ، کمی خجالتی ، کمی همراه با لبخند ساختگی . این دفعه درون پرده نیست ، جلوی پرده قرار دارد . درست لب مرز . نه خاطره ای در گذشته داشته ، نه هم به اندازه گُل های پارک سر زنده و جاندار هست ...

قدمی دیگر برداشت . بازوان کودکانه اش را باز کرده ، انتظار او را می کشید . علاوه بر آن برای این که درخشش چشم هایش را بتواند ببیند زیاد به او نزدیک شده بود . او هم بازوانش را خیلی زیاد باز کرد . در صورتش لبخند کودک شش ساله ، با شادی شروع به دویدن کرد . این هم آغوشی بین او با زندگی رفته رفته خلا فزاینده ای را پُر می کرده ، او را به خودش نزدیک می کند ، عشق ناب او را به آن درجه ای برساند که به آن دست پیدا کند ،  احساس می کرد به او این را یادآوری کند که چه کسی بوده است .

این گونه هم شد . به شش سالگی اش در حالی سفت و سخت چسبیده به پایین پرتگاه انتهای راه به سرعت در حال سقوط بود کارهایی که انجام داده کودکی اش را پُر کرده از حافظه اش هر کدام از آن ها مانند برگی به اطراف پخش می شود . رها شدن از دردهای غیر ضروری او را عینا مانند دوران کودکی اش راحت می کند  -  خودش را در حال پرواز هم در خواب هایش دیده این گونه می شد - چشم هایش مانند چشم شیطان تنگ می شود ، به نرمی به صورتش دست می کشید ، در یک خلایی که نه گذشته و نه آینده دارد صافی بی نظیر شادی اندام های داخلی او را در حال قِلقِلک دادن بود ، کِرکِر می خندید .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کودکی» نویسنده «تولگا گوموشآی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692