داستان «باغ وحش عنکبوت ها» نویسنده «پیتر دی نیوروِلی» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahsa teherri

اولش جانسون فکر کرد شوخی ای بیش نیست.در جاده سرعت گرفت.تابلوی خشک و خالی از دور مثل لکه بود.اما همان یک کلمه کار خودش را کرد.سرعتش را که کم کرد،لکسوس روی شانه خاکی جاده تلوتلو خورد.از آینه عقب می توانست خوب ببیند.تابلو روی یک چوب دورتر از شانه صاف جاده تعبیه شده بود.

ماشین تغییر مسیر داد و دور زد.جانسون پایش را روی پدال گاز فشرد.جیغ تایرها درآمد و خاک بلند شد درحالی که او جاده را ازهم می شکافت و پشت سر می گذاشت.با سروصدا ایستاد و خیره شد به دستخط خرچنگ قورباغه روی تابلو:

باغ وحش عنکبوت ها

پنج مایل جلوتر

جانسون عاشق عنکبوت ها بود.یک تابستان وقتی هشت سالش بود،عنکبوت بزرگ مشکی و طلایی ای از زیر خرده چوب های در عقبی بیرون جست.هرروز صبح جانسون مورچه ها را از لانه شان در زمین پر خار و خاشاک پشت خانه توی شیشه می ریخت و جمع می کرد.بعد یک به یک حشرات را می انداخت توی تار عنکبوت.

با سرعتی برق آسا،عنکبوت از جای مخفی اش بیرون می جست و دنبال طعمه می گذاشت.نیش هایش را فرو می برد توی حشره که می خواست فرار کند و منتظر می شد تا سم اثر کند.وقتی که حشره کم کم شروع می کرد به دست و پا زدن،عنکبوت بالا پایین می رفت و با ظرافت تمام شکارش را توی تارهای سفید می پیچید.

این کار را آنقدر ادامه داد تا یک روز مادرش مچش را گرفت:«عجب پسر کوچولوی بی رحمی هستی!» از لای دندان های کیپ شده غرولند می کرد و از پشتش می زد.هنوز هم از درکونی خوردن های آن موقع شرم اش می شد.

سال ها بعد در مواقع پشیمانی برایش جای سوال داشت که این حرکت برای حشرات مثل چی بود؟ در تله گیر می افتادند...سرگردان می شدند و منتظر تا عنکبوت برگردد.آیا حس ترس و وحشت داشتند؟ یا حسی بود که فقط انسان ها تجربه اش می کردند؟ به خودش دلداری می داد که مغز حشرات خیلی ریز و کوچک است.

در پنج مایلی جانسون فکر کرد این سفر ممکن است فقط یک ساعت دیگر یا تمام عمرش را بگیرد.هنوز وقت داشت باز خودش را به مسافرخانه برساند و دوش بگیرد.شام را با خریداری از سوپرمارکت قرار داشت.هنوز 6 نشده و تازه ساعت 4 بود.

همچنان که پیش می رفت،جاده را دنبال دوربرگردان بررسی کرد.صد یارد جلوتر راه باریکی را دید که تقاطع بزرگراه بود.چراغ راهنما را روشن کرد و نگاه سریعی به ساعتش انداخت.

با خودش عهد کرد اگر یک ربعه راه را پیدا نکند برخواهد گشت.

کم کم بر سرعتش افزود،افتاد توی قسمت صاف جاده با دست انداز در هردوطرف.دکمه سی دی پلیر را فشرد،دست هایش را کش و قوس داد،به پشت صندلی چرم و راحت ماشین تکیه زد و همانطور که لکسوس از صدای تند و بلند کوئین پر می شد،حالش جا آمد-یک ماجرای غیر منتظره در یک روز خسته کننده.

جانسون از شغلش متنفر بود.ملاقات های تمام نشدنی همراه با غذاهای بدمزه و خریدارهای کچل.یک عالم نوشیدنی و بعدش کسالت و خماری.می خواست پول جمع کند.به خودش گوشزد کرد:«باید برگردم باشگاه.»

تنها خاصیت شغلش این بود که در آن مهارت داشت.در سه سال اخیر فروش خوبی داشت.به خودش گفت:«باید بازیگر می شدم.عوضش دارم دستمال توالت و پنبه به این ترکیه ای ها می فروشم.»

همانطور که عقربه روی کیلومترشمار بالا و بالاتر می رفت،تندتند از کنار مزارع می گذشت و خانه های تازه رنگ شده محو می شدند.مایل به مایل پیش می رفت.حس می کرد که خودش و ماشین یکی شده و مثل یک شاهین در نسیم تابستانی دارند پرواز می کنند.

حال و هوایش در دم عوض شد.شرایط و موقعیت جاده بدتر شد.آسفالت تبدیل شد به سنگدانه بعد شن و سرآخر توی خاک داشت جلو می رفت.

چاله بزرگی در وسط جاده پدیدار شد و جانسون ترمز کرد.فحشی داد و دوباره ساعتش را چک کرد.هنوز ساعت 5 بود.رانندگی طولانی در جاده حساب زمان را از دستش گرفته بود.به خودش تشر زد:«بهتر است دور بزنم.»

جاده پیش رویش را دنبال جای صاف با چشم بررسی کرد تا دور بزند.دید.یک خانه روستایی قدیمی از جاده سردرآورده بود.اگر بخاطر چاله نبود کلا خانه را نمی دید.از روی صندوق پستی یک امضای تازه را خواند.

پیش خودش نتیجه گرفت:«باید همان باشد!» از خطوط جاده با دقت و به سختی دور زد،از اینکه اینجا را کشف کرده متعجب می نمود.با خود اندیشید شاید یکی از مکان های تفریحی برای توریست هاست.

چمن بلند ضربه زد به جلوی ماشین و سیم خاردار زنگ زده چسبیده بود به صندوق پستی پوسیده که کنار جاده قرار داشت.در مزارع کشت نشده،بوته های پرخاک و خاشاک مثل قارچ روییده بودند.جانسون سعی کرد مزرعه را در روزهای بهتر تصور کند چه شکلی ست اما غیرممکن می نمود.

به بالای تپه که رسید،خانه روستایی کلنگی تر و قدیمی تر به نظرش آمد.برجستگی های رنگ از توفال های چوبی چکه کرده بودند و شکم دادگی ای وسط سقف پشت بام دیده می شد.طرف دیگر باغچه حالا پر از بوته های بلند خار و توده ای از الوارهای درهم برهم بود که نشان می داد قبلا طویله بوده است.

جدا از شیشه که همچنان در قاب پنجره ها سالم باقی مانده بود،خانه به نظر متروکه می آمد.جانسون فکر کرد هیچکس نیست؟ پیرزنی با دامن مشکی و پلیور کاموایی از در آمد بیرون.بدعنق بود و چروکیده مثل درخت سیبی که توی حیاط تک و تنها مانده.جانسون پیش خودش حدس زد باید حداقل 70 را داشته باشد یا نهایتش 80.

زن غرید:«چی می خوای؟»

سی دی پلیر را خاموش کرد و شیشه ماشین را داد پایین.

-اینجا باغ وحش عنکبوت هاست؟

-تابلو که اینطور میگه.نه؟

برخلاف خشونتی که به خرج داد،جانسون گفت:«بازه؟»

-زدم تو خال.شوهرم اون پشت داره چوب می شکنه.

جانسون زل زد به پیرزن که توی مسیر کثیف راه افتاد و در یکی از کنج های دور خانه ناپدید شد.فکر کرد «جالبه!»

در ماشین را باز کرد و پیاده شد.برخلاف فقر،مزرعه یک جذبه روستایی خاص داشت که اورا یاد خانه ای می انداخت که در آن بزرگ شد.

اما یک جای کار می لنگید.یک چیزی گم شده.مگس ها کجا بودند؟ توی بیشتر مزرعه ها وز وز آرام گروه مگس های سیاه برپا بود.اما اینجا هیچی به هیچی! به جز زوزه باد،همه جا ساکت بود.

فکر کرد شاید هیچ حیوانی اینجا نگه نمی دارند.یا در بالای تپه توی خندق نگهشان داشته اند.

ساعتش را نگاه کرد و اخم هایش رفت توی هم.ساعت داشت از 5 می گذشت.اگر خیلی زود برنمی گشت به جاده،دیر به قرارش می رسید.تازه باید دوش هم می گرفت.بعد از تمام روز رانندگی،حال و حوصله مراسم دست و روبوسی را نداشت.

آخرین نگاهش را به دور و اطراف انداخت و دست گذاشت روی در ماشین.پیرزن دوباره سر و کله اش پیدا شد و پشت سرش، پیرمردی چروکیده که سرتا پا آبی کمرنگ پوشیده و نیکوتین زیرپیراهنی اش را لکه دار کرده بود.

در یک گوشه ی خانه ایستادند.پیرمرد تنباکوی جویده شده را تف کرد زمین،دهانش را با پشت دست پاک کرد و چند لحظه جانسون را ورانداز کرد.

با صدایی آرام به پیرزن گفت:«گفتم بهت صدای یه ماشین رو شنیدم!»

پیرزن قبل از اینکه برگردد و برود داخل خانه گفت:«می خواد عنکبوت ببینه.»

در را پشت سرش محکم بست.

-می خوای عنکبوتای منو ببینی مرد جوون؟

-اگه باغ وحش رو باز می کنید،بله.چندتان؟

پیرمرد نگاهی به لکسوس انداخت و صورت قرمزش را درهم کرد.«پنجاه جفت.»

-پنجاه تا! خنده داره!

پیرمرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«یا نگاه کن یا برو! من کار دارم!»

بعد تنباکوی جویده را تف کرد و راهش را کشید برود.

فکر کرد«نمی توانم حالا که اینهمه راه را کوبیده آمده ام،بروم.»نگاه سریع دیگری به ساعتش انداخت و تند تند گفت:

-باشه باشه.قبوله!

جانسون که اسکناس پنجاه دلاری از کیف پولش درآورد،پیرمرد پوزخندی زد و لب هایش را لیسید.از نگاه حریص پیرمرد خوشش نیامد و کیف پولش را با عجله برگرداند به جیب سنگینش.

پیرمرد با کنایه گفت:«ممنون!» اسکناس را از دست جانسون قاپید و به دقت نگاهش کرد.با ظرافت آن را تا زد و گذاشت توی جیب و گفت:«دنبالم بیا!»

پیرمرد جانسون را در مسیری طولانی راهنمایی کرد تا آلونکی پشت خانه روستایی.درون آن، نور بی رمق لامپ های مهتابی جفت تاقچه های تخته چندلایی را روشن کرده بود که سراسر دیوار را پوشانده بودند.در مقایسه با بقیه مزرعه،این آلونک در ظاهر تمیز بود و پاکیزه.روی هر قفسه یک شیشه قرار داشت پر از سنگ و شاخه.در نزدیک ترین جعبه به جانسون،یک عنکبوت کوچکِ باغچه ای داشت از یکطرف تار می تنید.

پیرمرد گفت:«اینم یه عنکبوت گردباف[1]

جانسن گفت:«می دونم.»

پیرمرد فورا بهش برخورد.

-عنکبوت ها رو می شناسی؟

-یکم.تو بچگی زیاد باهاشون سرو کار داشتم.

-شرط می بندم تو از اونجور آدمایی هستی که غذا دادن بهشون رو دوست داشتی.ها؟ حشره می گرفتی و می دادی بهشون.بعد وایمیستادی تا ببینی بعدش چی میشه.سرگرم کننده بود.مگه نه؟

ناگهان جانسون احساس ناامنی کرد.چطور از رازم سر در آورد؟ حس کرد که جریان گرم خون به گردن و گوش هایش هجوم آورد و شروع کرد به سرخ شدن.

-نیازی نیست خجالت بشی مرد جوون.همه بچه ها اینکارو می کنند.طبیعیه!

جانسون سعی کرد موضوع را عوض کند:«خیلی وقته تو این کارید؟...نگهداری از عنکبوت ها؟»

-آره.مدتیه تو این کارم.بیشتر مردم از عنکبوت وحشت دارن.اما من نه.من و عنکبوت ها کنارهم واقعا خوبیم.

جانسون چرخید و نگاهش افتاد به عنکبوت بزرگ سیاهی که در جعبه دیگری داشت ماده آبکی نصفه نیمه ای را وارد بدن آخرین طعمه اش می کرد.

مودبانه گفت:«حتما بازدید کننده زیادی اینجا نمیان...چون از بزرگراه خیلی دوره.»

پیرمرد گفت:«احتیاجی بهش نیست.این فقط یه کار فرعیه.» مکثی کرد و ادامه داد:«من پرورش شون میدم.»

جانسن متحیر شد و پیرمرد توضیح داد:

-واسه یه دبیرستان.واسه تحقیق ازشون استفاده می کنند.

-پول خوبی توش هست؟

-ای،بد نیست.اونا راجع به عنکبوت ها زیاد نمی دونند.

پیرمرد این را گفت و تف کرد روی زمین.جانسن نگاه کرد و دید که کمی از تنباکوی سیاه لزج چسبیده به کفشش.

پیرمرد با غرور گفت:«من تحقیق خودمو انجام میدم.عنکبوتا مثل هر موجود دیگه ای پایه اند.گاو،اسب،سگ-اینا همشون اینجورن.یه جفت بهترین رو با بهترین کنارهم بنداز و بعد یه نمونه عالی داری...یا...»

صدایش تحلیل رفت و زد زیر خنده.

چیزی در لحن صدایش بود که باعث شد جانسون احساس خوبی نداشته باشد.

-می خوای نتیجه پرورشم رو ببینی؟

جانسون نگاهی به دور و اطراف انداخت.

-اوه.اون اینجا نیست.توی انبار گذاشتمش.اون یکم این موجودات رو نگران می کنه.میشه گفت من اینا رو مقصر می دونم.می خوای ببینیش؟

پیرمرد جوری سوالش را مطرح کرد که بیشتر شبیه به چالش کشیدن بود.

جانسون مردد شد.می خواست بگوید نه اما نمی خواست پیرمرد فکر کند که ترسیده.

گفت:«حتما» و پیش خودش فکر کرد یعنی چه چیزی می تواند باشد؟ یک رتیل؟

پیرمرد افتاد جلو و از راه کمترپا خورده ای به یک انبار کوچک پشت ردیفی از درختان رفتند که از آنجا نمی شد خانه روستایی را دید.پیرمرد کلیدش را توی قفل تازه و براق روی چفت زنگ زده چرخاند.

-از بچه های شیطون که تو ابزارم فضولی می کنند خوشم نمیاد.

در چوبی پوسیده روی چارچوب تاب خورد و باز شد.صدایی از تاریکی درون آنجا برخاست.جانسون دو دل شد.چه چیزی باعث نگرانی اش بود؟ دهانش خشک شد و سعی کرد آب دهانش را قورت دهد.

پیرمرد طعنه زد:«برو تو!» و جانسون را سمت در هل داد.

جانسون در آستانه درِ باز تلو تلو خورد.روی یک زانو افتاد و ضربان قلبش بالا رفت.زیرلب گفت:«لعنتی!»

پیرمرد دلداری اش داد:«چراغ بالا سرته.بپر نخش رو بکش!»

بوی گند علف و یونجه مانده حال جانسون را به هم زد.

صدا بالا برد:«کجاست این...عنکبوت؟»

-اون عقبه.نمی تونی گمش کنی.

-چراغ کو؟

پیرمرد مسخره کنان گفت:«جلو روته.نمی بینی؟»

جانسن دستش را بالا برد.اول نمی توانست چیزی حس کند.بعد کم کم در تاریکی هوا را جستجو کرد و نخ را گرفت.نفس راحتی کشید اما یک چیزی عجیب به نظرش آمد.نخ از جنس خود نخ نبود.چسبنده بود مثل...

نخ را که کشید،فهمید گندش درآمده.صدایی از تیر سقف بالاسرش به گوش رسید و ذرات کاه ریخت پایین.

جانسون پرید عقب تا فرار کند که خورد به در.داد زد:«بذار برم! بذار برم! پیر لاشخور!»

اما فایده ای به حالش نداشت.در چوبی مثل آهن سفت بود.مکث کرد تا نفسی تازه کند.دستانش می لرزید.به اطراف نگاه انداخت.کم کم چشمانش به تاریکی عادت کرد.آمدنش به انبار فاجعه بدی بود.حتما خروجی دیگری هم هست.فکر کرد اما کجاست؟

در تاریکی می توانست ببیند که آنطرف راه ورودی فضای باز و بزرگی هست و دور تر از آن، یک پنجره تخته شده که با میله های نازک،پرتوهای نور خورشید را ساطع می کند.

عالیه! بایستی بروم آنطرف انبار،یک یا دوتا از آن تخته ها را از جا بکَنم و بزنم بیرون.بعد حساب پیرمرد را کف دستش می گذارم.پنجاه دلار! کاری می کنم آرزو کند ای کاش اینجا نمی آمدم.

صدایی را از بالا سرش شنید و کاه بیشتری پایین ریخت.

صدا زد:«کیه؟ کی اونجاست؟»

فکر کرد:«شرط می بندم خود یارو پیریَست.فکر کرده می تونه منو بترسونه!»

-خیلی خب! همینجور ادامه بده ببینم به کجا می خوای برسی! ببینم وقتی فکت رو آوردم پایین،چجوری می تونی بخندی.

به خودش تشر زد: اما اول،باید برسم به آن پنجره.مراقب باش! ممکن است این انبار پر از جک و جانور باشد.نمی خواهی که بیافتی و صدمه ببینی!

برخلاف هوای گرم انبار،می لرزید.عرق نشسته روی لب بالایش را لیسید و نرم نرمک از میان کف چوبی و عریض زمین قدم برداشت.«مواظب باش سکندری نخوری!»سایه ابزار و دستگاه های قدیمی دور و اطرافش بزرگ شده و یک افسار چرمی که از دیوار آویزان بود شبیه طناب دارِ مامور اعدام بود.

بوی عجیبی به مشامش رسید.یاد بسته مرغ ها افتاد که یک بار در صندوق عقب ماشینش در یک روز گرم تابستانی ول کرده بود.بوی خفیف و شیرین گوشت فاسد شده.

زیرلب گفت:«اوه چه بد! نعش یه حیوون اینجاست!»

کمتر از یک دقیقه انبار را پشت سر گذاشته و ایستاده بود جلوی پنجره تخته شده.راه خروجش را سه تا تخته بند آورده بود که برحسب تصادف توی چارچوب پنجره میخ شده بود.

جانسون نتیجه گرفت: یا پیرمرد خیلی ضعیف بود یا خیلی تنبل که فقط سه تا چوب را میخ کرده.شاید بشود همه اش را با دست خالی بیرون بکشم.

لبخند فاتحی روی لب هایش نقش بست.

اولین تخته نیمه پوسیده بود و راحت جدا شد و افتاد روی دستانش.نور از چارچوب گذشت و به داخل تابید.بعد زوم کرد روی دومین تخته.تخته ای در وسط.اگر می توانست این یکی را بیرون بکشد،راحت می رفت بیرون.

این تخته بدقلق بود.مثل در پوسیده انبار خشک شده بود و مثل فولاد سفت و سخت می نمود.

تخته را با دو دست گرفت و شروع کرد به کشیدن.جیغ میخ ها درآمد و تخته شروع کرد به تکان خوردن.جانسون ناله کنان گفت:«فقط یکم جلوتر!» و فکر خفه کردن پیرمرد از ذهنش گذشت و به هیجانش آورد.یکم جلوتر...نیم اینچ[2] دیگر.می توانست انگشتان حلقه شده اش را دور گلوی لاغر و استخوانی پیرمرد حس کند...چشمان وغ زده و زبان بیرون افتاده.نیم اینچ دیگر...!

بعد دست از کشیدن برداشت.ناامیدانه ضربه زد به تخته اما فایده ای نداشت.تخته از جایش تکان نمی خورد.

به خودش گفت زور بیشتری می خواهم.روی یک پا ایستاد و پای دیگر را گذاشت روی چارچوب پنجره و شروع کرد به کشیدن.همانطور که زور می زد تا تخته را بکشد،ماهیچه های پشت بازو و پشتش برآمده شده بودند.عرق از پیشانی اش می ریخت توی چشمانش.یالا! با چوب کُشتی می گرفت.یالا!

در اوج ناامیدی صدای ملایم تپ تپ را از پشت سرش روی کف زمین نشنید.تپ...تپ...تپ.مثل صدای عصای مردی نابینا.تپ...تپ...تپ.بعد خیلی دیر شد.ضربه ای بهش خورد.

شدت ضربه صورتش را کوباند به دیوار و باد سیلی زد بهش.خون گرم از بینی اش سرازیر شد و تا لبش ریخت.

آن دیگر چه بود؟

بی رمق چرخید و در روشنایی ای که از پنجره انبار را روشن می کرد،توانست حریفش را ببیند.چندک زده درون آخور خالی پشت به دیوار.پاهای نازکش آماده جهش بودند.یک عنکبوت بود.بی شک یکی از آزمایش های پیرمرد بود.اما یک عنکبوت معمولی نبود.بزرگ بود و اندازه یک گاو نر با پاهایی که سه چهار قدم از هر طرف دراز شده.چشمانش با سردی خیره شده بود به جانسون.

جانسون حساب سریعی از زخم هایش برداشت.به جز بینی خونین،زخم دیگری نداشت.شاید بزرگی عنکبوت باعث شده بود تا ضربه زدن بهش سخت به نظر آید.تاحالا به ذهنش هم خطور نمی کرد طعمه عنکبوت شود.

فکر کرد: عنکبوت ها پروانه و حشرات را خیلی عادی می خورند.انسان ها را نه!

بچه که بود،دوست داشت شاخه های کوچک توی تار عنکبوت بیندازد تا فقط واکنش عنکبوت را ببیند.عنکبوت ها بعد از حمله به طعمه،آن را از تار بیرون می کشیدند،وارونه می کردند و ضربه آخر را بهش می زدند.جانسون امیدوار بود این عنکبوت همان میزان بی علاقگی را از خود بروز دهد.

از جایی در ته انبار،عنکبوت به نظر گیج می آمد-نامطمئن از خود.پیش خود گفت عنکبوت ها هوشیار اند.منتظر است تا حرکت بعدی را پیاده کند.گرچه تمام سلول های بدنش فریاد می زدند که بدود و فرار کند،مغزش دستور می داد که همانجا همانطوری بماند.این عنکبوت خیلی بزرگ بود و سریع تا بگیردش.

فکر کرد یک سلاح می خواهم.نگاه سریعی به اطراف انداخت و تخته ای که از پنجره کنده بود را در دو سه قدمی اش دید با شیارهای تیز در ته آن.باید گیرش بیاورم.یواش یواش خم شد تا برش دارد.

عنکبوت مثل قهرمان دو سرعت چندک زد تا ضربه دیگری بزند.جانسون خشکش زد.انگشتانش فقط یک اینچ از تخته فاصله داشت.

به نرمی نجوا کرد:«آروم باش دختر! آروم!»

عنکبوت آرام گرفت اما نه کاملا.بعد شروع کرد به جلو حرکت کردن.تپ...تپ...تپ.جانسون از زیبایی و ظرافت عنکبوت انگشت به دهان مانده بود.مثل یک بالرین در قسمت تاریک تئاتر با نوک پنجه پا راه می رفت.اعجازی از زیبایی و شگفتی بود.بدنش پراز موهای سفید و نازک همانند مخمل بود با هشت تا پا که از بالا با سرعت و تعادلی موزون دراز شده بودند.

همانطور که نزدیکش می شد،به دقت یک پای جلویش را جلوی جانسون دراز کرد.جانسون به سرعت با دست به آن ضربه ای زد.عنکبوت مکثی کرد و سر کوچکش را به یک طرف کج کرد.پاها،هشت تا چشم شبیه مشت های سیاه بود.بعد دوباره پایش را جلو آورد.در سر آن جانسن پنجه میخی شکلی را دید که برای گرفتن طعمه استفاده می کرد.

عنکبوت شانه چپش را لمس کرد.از روی کتش چنگال تیز آن را حس کرد که توی پوستش فرو می رود.جانسون خود را عقب کشید و عقب عقبی تا دیوار رفت.اما راه فراری نبود.آرام آرام پای دیگرش جلو آمد.جانسون آن را پس زد و سعی کرد ضربه را با بازوی آزادش دفع کند.اما عنکبوت خیلی قوی بود.بازویش را کنار زد و انگار که یک تکه پنبه ست،پنجه دومش را فرو برد توی شانه دیگر.جانسن فریاد زد:«کمک!کمک!»

بعد عنکبوت پاهای عقبش را بلند کرد و فرو برد توی زانوان جانسن.برای یک لحظه او و عنکبوت به چشمان همدیگر نگاه کردند.عاشقانه.بعد جانسون نیش شش اینچی اش را دید که از سرش دراز شد.قطرات سم در نیمه روشنایی سوسو زدند.با شیفتگی نگاه کرد که چنگال های ظالم بالا سرش چنبره می زنند بعد داد و بیداد راه انداخت و چنگال ها توی سینه اش عمیقا فرو رفتند.در دم درد بدی پخش شد توی کل بدنش.

بعد رفت.عنکبوت برگشت عقب به آخور.جانسون فهمید که فقط یکی دو دقیقه مانده تا سم فلجش کند.

به خودش گفت:«خودش است! تنها فرصتم.»

با وجود زخمی که خورده بود،چرخید طرف پنجره و تخته را چنگ زد.زور زد و کشید.بی فایده بود.حالا سم داشت اثر می کرد.دستانش بی حس شدند و حس کرد بازوهایش مثل سرب سنگین شده اند.نفسش به شماره افتاد و چند مرتبه خودش را به تخته ها زد.اما بی فایده بود.مغلوب شده بود.به هق هق افتاد.بدنش لرزید و پخش زمین شد.

-نمیتونه این اتفاق واسه من افتاده باشه.مسخره ست!

برگشت به عنکبوت نگاه کرد که حالا بی حرکت مانده.از خودش پرسید منتظر چیه؟ چرا خلاصم نمی کنه؟

خیلی زود جوابش را گرفت.چیزی مثل یک پالتوی بزرگ در تاریکی سوسوزنان ظاهر شد.چیزی پشت سر عنکبوت بود.حرکت کرد و مثل جریان کوچک موج عقب و جلو رفت.بعد تکه ای از موج کنار رفت و افتاد روی زمین.یک عنکبوت دیگر،فقط کمی کوچک تر،اندازه یک موش.جانسون یادش آمد بعضی عنکبوت ها بچه کوچک شان را پشت شان حمل می کنند.

وحشت زده شستش خبردار شد که عنکبوت کوچک از جایش جسته و وقت غذا خوردن است.عنکبوت دیگری پرید پایین و بعد یکی دیگر.بعد صف درازی از عنکبوت ها نرم نرمک می خزیدند طرفش.در دید تارش،دید که یکی شان رسید به پایش.امتحانی پای جلویش را توی هوا تکان داد تا پای جانسون را پیدا کند و لمسش کرد.نرم و ظریف مثل لمس یک بچه.جانسون دهانش را باز کرد فریاد بکشد اما هیچ صدایی ازش درنیامد.آخرین چیزی که قبل از اینکه بیهوش شود،دید،عنکبوتی بود که تکه ای گوشت از پشت دستش را پاره کرد.

پشت خانه روستایی،پیرمرد بطری نوشیدنی را از میز نهارخوری برداشت،برای خود ریخت و تلپی لم داد روی صندلی کهنه مارک پسرتنبل.[3]

پیرزن پرسید:«چقدر طول می کشه جِیک؟»

پیرمرد ناله کنان گفت:«زیاد طول نمی کشه.اونا از یکشنبه هیچی نخوردن.»

-یه تابلوی بهتر نصب کن که مردم رو بکشونه اینجا.

-نه.تابلو خوبه.بهرحال ما شلوغی نمی خوایم.

این را گفت و جرعه دیگری نوشید.

پیرزن ایستاده بود پشت پنجره و به لکسوس که حالا مال آن ها بود،با تحسین نگاه می کرد:«با ماشین چیکار می کنی؟»

-شنیدم دوگال جوون یه ماشین واسه دست فرمون مزخرفش می خواد.پول خوبی هم میده.

پیرزن پرسید:«سوالی چیزی نپرسه؟» و نوشیدنی را برداشت و خودش را انداخت روی صندلی گرد و خاکی.

-نه.حواسش هست.فردا باهاش حرف می زنم.در ضمن یه سری هم به دکتر فیل می زنم ببینم دکتر فیل در چه حاله.

 

[1] عضوی از عنکبوت های گردباف که تارهای چرخ مانند می تنند و اغلب در باغچه یافت می شوند

[2] مقیاس طول برابر 2/45 سانتی متر

[3] تولیدکننده صندلی آمریکایی در میشیگان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «باغ وحش عنکبوت ها» نویسنده «پیتر دی نیوروِلی» مترجم «مهسا طاهری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692