• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • داستان «گذرگاه قبرستان» نویسنده «لئو راستِن (ملقب به لئوناردو کیو راس)» مترجم «علیرضا دوست حق»

داستان «گذرگاه قبرستان» نویسنده «لئو راستِن (ملقب به لئوناردو کیو راس)» مترجم «علیرضا دوست حق»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 alireza doosthagh

ایوان مردی کم جثه و ترسو بود، آنقدر ترسو که اهالی محل او را "جوجه" صدا می زدند، و یا او را با لقب "ایوانِ کم مصرف" دست می انداختند. ایوان هر شب در مهمانسرای کنار قبرستان توقف می کرد. ایوان هیچوقت برای رسیدن به کلبه ی متروک خود که در سمت دیگر بود از قبرستان نمی گذشت. گذرگاه قبرستان راه او را خیلی کوتاه تر می کرد اما او حتی در نور کامل ماه هم از آن مسیر نمی رفت.

یک شب زمستانی، آخر وقت، که برف و بوران بود، مشتری ها ریشخند همیشگی خود را از سر گرفتند. آنها وقتیکه ستوانِ جوانِ قزاق او را به رقابتی موحِش طلبید بی رحمانه مسخره اش می کردند. "تو مثل یک جوجه هستی ایوان. در این هوای سرد دور و بر این قبرستان راه میروی اما جرأت نداری از قبرستان بگذری."

ایوان زیر لب گفت، "گذشتن از قبرستان کاری ندارد، ستوان. فقط یک تکه زمین است، مثل جاهای دیگر."

ستوان با صدای بلند گفت، "پس یک رقابت در پیش داریم! ایوان، امشب از قبرستان عبور کن، تا من پنج روبلِ طلا به تو بدهم."

هیچکس دلیل این را نفهمید که چرا ایوان ناگهان گفت: "بله ستوان. من از قبرستان عبور می کنم!"

صدای ناباوری اهالی مهمانسرا طنین انداز شد. ستوان به سایرین چشمک زد و شمشیرخود را در آورد. "بیا، ایوان. وقتیکه به وسط قبرستان، جلوی بزرگترین قبر رسیدی این شمشیر را در زمین فرو کن. ما صبح به آنجا می رویم و اگر شمشیر در زمین باشد پنج روبل طلا به تو می رسد!"

ایوان شمشیر را گرفت. هنگامیکه ایوان درِ مهمانسرا را بست باد دور تا دور او زوزه می کشید. او دکمه های بالاپوش بلند خود را بست واز جاده خاکی گذشت. او صدای ستوان را واضح تر از دیگران می شنید که پشت سر او فریاد می زد، "پنج روبل، جوجه! اگر زنده بمانی!"

ایوان دروازه قبرستان را باز کرد. او به تندی راه می رفت. "یک تکه زمین، فقط یک تکه زمین... مثل جاهای دیگر. "اما تاریکی بیش از اندازه بیم آور بود. "پنج روبل طلا...". باد بی رحمانه می وزید و شمشیر در دستان او مثل یخ بود. ایوان زیر بالاپوش ضخیم و بلند خود به لرزه افتاد و لنگ لنگان شروع به دویدن کرد.

او قبر بزرگ را پیدا کرد و زانو زد؛ وحشت زده و در حالیکه سردش بود شمشیر را در زمین سفت فرو کرد. با مشت خود آن را تا آخر در زمین کوبید. کار انجام شده بود. قبرستان... رقابت... پنج روبل طلا.

ایوان خواست از جای خود بلند شود اما نمی توانست حرکت کند. یک چیزی او را نگهداشت. چیزی سرسخت و مقاوم سفت به او چسبیده بود. ایوان تقلا کرد و تلو تلو خورد و خود را کشید، در حالیکه نفسش از ترس بند آمده بود و از وحشتی کشنده به خود می لرزید؛ اما یک چیزی ایوان را نگهداشت. او از ترس فریاد کشید و سپس صداهایی بی معنی از گلویش در آورد.

آنها ایوان را صبح روز بعد، روی زمین، مقابل قبری که در مرکز قبرستان بود پیدا کردند. او صورت مردی یخ زده را نداشت بلکه صورت مردی را داشت که با هراسی نا معلوم کشته شده بود؛ و شمشیر ستوان در زمین بود، جایی که ایوان آن را کوبید، میان چین خوردگی های بالاپوشِ بلند او که کشیده شده بود.   

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گذرگاه قبرستان» نویسنده «لئو راستِن (ملقب به لئوناردو کیو راس)» مترجم «علیرضا دوست حق»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692