داستان «سیاه و سفید» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم«امیر بنی نازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 amir bani nnaazi

گاها پُل گالاتا سیاه و سفید می شود . همراه با آن انسان هایی که هم روی پُل هستند . خلیج هم ، چشم انداز استانبول قدیم هم . هیچ کسی از این مساله شگفت زده نمی شود . طعمه را جا میذارند ، عقب عقب می آیند ، قلاب ماهیگیری را به دریا پرتاب می کنند . پُک عمیقی به سیگارش می زند . سیگاری که بر لب دارد ، دارد تمام می شود ، خاکسترش بر زمین افتاده پخش می شود .

خاکستر سیگار در اصل خاکستری رنگ است ، کبوتر بر روی مترسک ها می نشیند ، یک مرغ دریایی در فاصله ای پایین نسبت به زمین پرواز می کند . هر دوتا مانند همه اولیای مقدس بی رنگ و ساده گردش می کنند . از دور یک کشتی مسافربری خط شهری به چشم می خورد . شب ها کشتی مسافربری یاد شده چراغانی شده است ، روزها دود می کند . یکی هم این که سوت می کشد ، زمانی که دچار خطر بشود . سوتش بی رنگ است ، دودش را هم بگویی بی رنگ است . رنگ آسمان آبی شده ، مایل به خاکستری شده . برای کسی مهم نیست . اگر مه همه جا را بگیرد سوت خطر را به صدا در می آورد . آن هایی که از پُل نگاه می کنند مساجد را مانند مداد سیاه می بینند ، بُرج ها هم همین طور . قلاب ها یکی کمانی ، یکی پرگاری به طور کامل باز شده و کشیده شده است .

آنانی که روی پُل هستند جاندار و زنده نیستند ، بیش تر شان سیاهی و شبحی از دور هستند . حتی موزهای موجود در چرخ دستی هنوز زرد نشده اند ، چون نارس چیده شده اند ، تا از افریقا می آمده فاسد نشوند . سیاه پوستان فروشندگان ساعت قاچاقی که در کشور خود از ساعت چیزی سر در نمی آورند مانند مجسمه های بُرنزی زیر پای مترسک ایستاده اند . از دوستان حیوان رنگارنگ شان خیلی دور هستند . سایه ها از کنارشان رد می شوند . کسی آن ها را نمی بیند . روی پُل کسی کسی را نمی بیند . علاوه بر آن آنانی را هم که از راه دور می آیند نمی بیند .

ماهی ها گاها می درخشند . کودکان فکر می کنند رنگ دیده اند ، هیجان زده می شوند . بالای سر سطل های پلاستیکی ایستاده اند ، مدتی طولانی نگاه می کنند . در صورتی که آنان هم سیاه و سفید هستند . مانند قبه ای از سُرب ، سقاخانه ای از مرمر ، حیاطی از سنگ ، مانند آب های پُر از کف ، شلوغی ها سیاه تر ، تنهایی ها سفید تر .

روی پُل آدمی دلواپس به دنبال دود کشتی با آن برخورد کرده احتمال مرگ او وجود دارد . یک گروه مُلبس به بارانی سیاه ، فرد زخمی شده را گرفته برای بیرون آوردن او قلابش را پرتاب کرده به قلاب کسی گیر کرده اعماق خلیج را با خون رنگی کرده . پس از خواندن شعری از " اورهان ولی " بلند شده و به سمت روملی حصار رفته و نشسته و آواز محلی سر داده .

از سال ۱۹۳۰ به بعد که عبور از پُل رایگان شد بچه های آن زمان آرام و قرار  نداشتند و به زور خودشان را نگه می داشتند . زیر پُل باجه فروش بلیت بخت آزمایی را بسته ، با کفش شماره ۵۸ پله ها را بالا می رود مردی با قامت ۲ متر و ۲۵ سانتی با " اوزون عُمر " می تواند روبه رو شود . فردی که به خواندن مجله های قدیمی علاقه مند است .  " سیمون کوتوله " فردی فروشنده بلیت بخت آزمایی ، با کت و شلوار شیک ، با عصایی هم اندازه خودش و اسلحه باریک کمری ، از کنار تراموایی که احداث می شود یواش یواش می تواند عبور کند . " سعید فایق " شتابان به سمت پله بالایی می رفت ، موهایش را به عقب شانه کرده ، یقه ها را رو به بالا ، دست هایش در جیب هست . کسی او را نمی شناسد . اگر دنبالش بگردین یا به پاساژ " کاماندو " بالکن " عابدین دینو " می رفته یا به میخانه ای در " بِی اوغلو " ؛ به احتمال زیاد میخانه " مسیو لامبو " . اندکی بعد با " سیمون کوتوله " هر دو می توانند با هم رو به رو بشوند . بدون این که خبری داشته باشید . تو این جا با هیچ کسی رو به رو نمی شوی . چون کسی تو را روی پُل نمی بیند . اگر هم تو را ببینند نادیده می گیرند . کسانی که بر می گردند نگاهتان می کنند یا فاحشه هستند یا بانکدار . معمار " والوری " هم ایستاده ، نگاه می کند . کلاه نمدی اش را بر می دارد ، پاپیونش را مرتب می کند . هم چنان نگاه می کند . به کسانی که به " امینونو " آهسته می روند ، به کسانی که به " گالاتا " شتابان می آیند متوجه قدم زدن شان می شود . نگاهش به ساختمان ها هم در " امینونو " یک جوری است ، در " گالاتا " جور دیگری است در آن لحظه تصمیم می گیرد .

از قدیم الایام هر کسی تصور می کرد فقط عکس ها سیاه و سفید هستند . در صوتی که پُل همیشه سیاه و سفید است . ویولون زن های همیشگی ، روز آتش سوزی پُل فقط نه تنها از دود بلکه هم از شعله هایی که بی رنگ بوده اند خبر می دهند .

مثلا روی پُل در شهر پاریس عشق وجود دارد اما روی پُل ما عشق وجود ندارد . از سوی دیگر پُل ها برای خودکُشی مناسب است . خودش را نه به شرق ، نه به غرب ، نه به تجارت ، نه به هُنر ، نه به هستی نه به نیستی ، نه به گُناه نه به خدا ، نه به گذشته نه به آینده ، نه به سیاه نه به سفید بلکه تعلق به کسانی دارد که احساس می کنند جایی برای به هم رسیدن است . همه این ها یک جا باشد ثروتمندی افسانه ای را خیلی می خواست ، اما وقتی بین آن ها بود خودش را همیشه مُردّد ، همیشه تنها حس می کرد جای این گونه افراد است . خودش را برای همه نه ، به هیچ کس حس تعلق خاطری نداشته کمی هم شده ساحلی برای کسانی باشد که دنبال آرامش هستند .کلاه بر سر ، با سیگاری بر لبش که دارد تمام می شود با مردی ماهیگیر رو به رو می شود یا روی پُل . با آن مرد یک بار دیگر هم در قبرستان می توانی رو به رو بشوی . به جای ماهی ، بیل در دستش است . برای لحظه ای دوست داشتن تو را ببیند ، خاک را می کند . قبرها در دل خاک مانند قایق هایی بی حرکت هستند . در حقیقت پُل بیش تر شباهت به قبرستان دارد . مانند آن سیاه و سفید است .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سیاه و سفید» نویسنده «امیر بنی نازی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692