داستان «طناب» نویسنده «کاترین آن پورتر» مترجم «حانیه دادرس»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hanie dadrasاز زمان نقل مکانشان به روستا سه روز می‌گذشت. مرد در حالی که سبدی از مواد غذایی و همچنین بیست و چهار متر حلقه طناب با خود حمل می‌کرد، به روستا برگشت. زن که دستش را با روپوش سبز رنگش پاک می‌کرد، به دیدارش آمد. موهایش پریشان بود و بینی‌اش از آفتاب سوختگی سرخ شده بود. مرد به او گفت که چقدر شبیه به زنان روستایی شده. خودش پیراهن طوسی رنگِ پشمی به تن داشت و کفش‌های سنگینش را غبار گرفته بود. زن با اطمینان اظهار داشت که او هم شباهت بسیاری به یکی از شخصیت‌های روستایی درون یک نمایشنامه دارد.

داستان «پروندهٔ چند شاخه» نویسنده «دیکسُن هاکه» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahsa teherri

چاقو که با سر و صدا نزده به چاک!

کارآگاه-بازرس گِرِی در دفتر اسکاتلندیارد خود در برابر گروهی از مردم عجیب و غریب نشسته بود که ماجرای عجیبی را همزمان تعریف می‌کردند.

داستان «طوفان» نویسنده «مک نایت مالمار» مترجم «حانیه دادرس»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hanie dadras

 کلید را وارد قفل کرد و دستیگره در را چرخاند. طوفان ماهِ مارس در را از دستش قاپید و محکم به دیوار کوبید. بستنِ آن، در برابر شدت آن طوفان نیروی فراتری می‌طلبید. دیری نگذشت که پس از بستن در، باران با شدت بیشتری شروع به باریدن کرد. طوری محکم به شیشه‌ی پنجره می‌کوبید که گویی می‌خواست به درون خانه نفوذ پیدا کند. از آنجایی که تاکسی یک خیابان پایین تر بود دیگر صدایش شنیده نمی‌شد.

داستان «سیب» نویسنده «عمر سیف الدین» مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

عشق آتشین و سوزان و پر حرارت که بر وجود تاثیر گذاشته و مجروح می کند، بعد از طی دوران سوزاندن درمسیر درمان قرار می گیرد. آه هیچ می دانی که این بیماری و پریشانی فکر و خیال در عین حال که غم انگیز است چقدر شیرین است؟

دو داستانک «فالگیر»؛ «جنازه»/ نویسنده: اشفاق احمد/ مترجم: سمیرا گیلانی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samira gilanii

فالگیر

من هر وقت از آن سمت عبور میکردم، جیوتیش را همیشه میدیدم که میان جمعیتی انبوه نشسته و خطهای کف دست مردم را میخواند و آنها را از قسمت و سرنوشتشان آگاه میکند.

داستان ترجمه «برس قشو» نویسنده «عمر سیف‌الدین»؛ مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poonehh shahiiiوقتی انتهای حیاط داخل اصطبل بازی می‌کردیم، صدای نامرئی حزن انگیزی را زیر بیدهای نقره‌ای می‌شنیدیم. عمارت خانه، پشت درخت‌های بزرگ بلوط گم شده بود. مادرم رفته بود استانبول. من و برادرم حسن که یک سال از من کوچکتر بود از کنار مهتر به هیچ وجه جدا نمی‌شدیم. او مهتر پدرم بود. مهتر مرد مسنی بود.

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692