داستان «آن زن دیگر» نویسنده «Emma Franieczek »/ مترجم «مریم سلیمانی فارسانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

maryam soleimaniامیدوار بودم که این مرد پس  از مرگ  ان زن ، بتواند فراموشش کند اگر چه که میدانم امیدی خودخواهانه بود.  و البته اینچنین هم نشد.

بروی نیمکت چوبی در نزدیکی لندزاند کنارش می نشینم. نیمکت قهوه ای رنگ و صیقلی است، پوست روی آن خیلی وقت پیش کنده شده و سطح صافی را از خود به جا گذاشته است. با شروع طوفان موجهای دریا تا سطح نیمکت بالا آمدند، استراحتگاه ما به راحتی میتوانست خیس شود ، موجها برق درخشانی از ماسه ها ی جابجا شده ی زینتی برجای گذاشت.  

آن زن مانند دریا رام ناشدنی و دست نایافتنی بود. درست زمانی که فکر میکردی به گوهر وجود اودست یافته ای  از دستانت میگریخت و همانطور که میرفت لبخند میزد و تو را در عطش خواستنش رها میکرد. از همه ی اینها باخبر بودم چرا که پیش از آنکه معشوق این مرد شود قدیمی ترین  دوست من بود.

مانند ماسه میان انگشتان پا ظاهر میشد، خلاها را پر میکرد و تو را ترغیب میکرد که بیشتر پیش بروی . اگر او اینجا بود غارها را پیدا میکرد و از درون آنها تو را صدا میزد. طنین صدایش به تو که بر لبه ایستاده بودی و جرات کافی برای وارد شدن به آنجا را نداشتی میرسید تا اینکه صدایش بقدری آرام و نامفهوم میشد که ترسی همه ی وجودت را در برمیگرفت، ترس گم کردن اون برای همیشه . همینکه به داخل غار با خفاشهای ترسناک و ناشناخته با دندانهای و پنجه های تیز در بالای سر و جانوران موذی دریایی در زیر پا  قدم مینهادی ، او در مقابلت ظاهر میشد.  

به تو صدفهای رنگین و پاستل هایی پیشکش میکرد که تنها پریان دریایی قادر به درست کردن آنها بوده اند و تو را به این باور میرساند که زیباترین چیزی که تا بحال، البته جدای از زیبایی خود او ، دیده ای را به تو بخشیده است. هیجان کودکانه ی دختر تمام وحشت درونت را از بین می برد و جای آن را گرمای نور خورشیدی که چهره ی طلاییش را روشن کرده بود میگرفت.

دستانت را میگرفت و با تو میدوید  ولی هرگز نمیتوانستی به او برسی. اگر میایستادی تا نفس بگیری بار دیگر او رفته بود و همراهش نور زندگی تو نیز . تو تنها رها میشدی و ماسه و سنگها پایت را آزار میدادند، درخشش خورشید طاقت فرسا میگشت و به تو گوشزد میکرد که زمان دست کشیدن از رویاها و باز گشتن به خانه فرارسیده.

یکبار یکی از کلاههای حصیری او را با ربان کاربنی رنگی که بشکل منظمی پاپیون شده بود پیدا کردم. کلاه کنار آبهای جمع شده میان صخره ها افتاده بود و ترس از اینکه اتفاق بدی برایش رخ داده مرا فرا گرفت. اطراف صخره ها را گشتم و بلند صدایش میزدم. وقتی در نهایت چرخیدم دختر پشت سرم ایستاده بود و به من نگاه میکرد. مرد نیز کنارش ایستاده بود. دختر هیچ نگفت فقط لبخند زد. مرد با شرم سمت دیگر را نگاه کرد انگار که در حین انجام کاری شرم آور مچش را گرفته باشند لحظه ای قبل از اینکه به راهش ادامه دهد درنگ کرد. دختر به من اجازه داد کلاهش را نگه دارم.

حالا مرد در موردش حرف میزند. داستانهایمان بقدری آشنا بود که دیگر احساس نمیکردیم خصوصی هستند. انگار که دختر تمامی این لحظات فوق العاده را خواب میدید ، آن ها را با سحر می آمیخت و بر هر کس که میتوانست آزمود تا اینکه شریکش را یافت. ابرها روی سر ما را پوشاندند انگار که حتی خورشید هم عزادار بود ، هوا بطرز ناخوشایندی سرد بود، باد اطرافمان وزید و شعله ی خاطراتمان را خاموش کرد.

مرد بی آنکه رو به من داشته باشد گویی درخودش نجوا میکرد  گفت آنها آرزوی فرار به جایی را داشتند که هیچ کس زن را به خوبی او نشناسد. اما حقیقت نداشت. من آن دخترک را با تمام زیبایی شکوهمندش میشناختم. من سیرت جذاب و دلربای او را میشناختم. بلندی موهایش که هنگام دویدن به سمت  تو می امد، هنگامی که او بدنبال جوابهایی درباره ی زندگی در میان گل و لای بود زیر ناخنهای  انگشتش تمام کثیفیها پنهان میگشت و برگها در مقابل او پژمرده میشدند.    

من نیز سایه ی زن را دیدم. فقط یک مرتبه او را گریه کنان دیدم و روحش کم کم ناپدید شد. برای یک لحظه طبیعی بود با چشمانی شبیه به آهوی در حال فرار. خوب می شناختمتش  آنچه را که مشتاق شنیدنش بودی به تو میگفت ، مثل اینکه به کسی نیاز دارد تا از او مراقبت کند ولی دروغی بیش نبود.

این زن به او نیز کلک زده بود. به مرد گفته بود که از او بچه میخواهد. دختر خواستار خلق زیبایی و زندگی بود. همه چیز دست به دست هم میداد.  

اما خود زن آرزویش را برباد فنا داد. او میگفت مرد تمام تنش را کبود به رنگ سیاهی آسمان در دل شب  کرده و هر کورسوی امیدی برای بچه دار شدن را از او گرفته است. 

مرد  در مورد این چیزها با من صحبت کرد. اینکه او چطور در دل تاریکی از یک فرشته به یک شیطان تبدیل میشد. زن آشفته بود. درست همچون جزر و مد دریا که عصر هنگام همه چیز را درون خود فرو میبرد آشفتگی او نیز هر چیز در اطرافش را احاطه میکرد. او مانند دیوانه ای جیغ میکشید و همچون قاچاقچیان ناسزا میگفت و نوشیدنیهای الکلی مصرف میکرد. اما با فرارسیدن آرامش سپیده دم،کنار مرد دراز میکشید او را نوازش میکرد و بر زخمهای نامریی اش دست محبت میکشید . جزرومد راه خود را به سمت دریا پیش میگرفت و خشم دختر را همراه خود میبرد. سپس دختر به آرامی به خواب فرو میرفت و مرد او را نظاره میکرد و منتظر بیدار شدنش میماند و به این می اندیشید که چه ماجرایی در آن روز پیش رویشان قرار خواهد گرفت. توهمات او به دست فراموشی سپرده میشد و باردیگر زیبایی به او بازمیگشت.

نمیتوانستم به راحتی فراموش کنم. هنگامیکه  زن بیش از حد فرا رفته بود  من برای مرد زنگ تفریحی  بودم که هر روز اول صبح او را همراهی میکردم و باهم صحبت کرده و میخندیدیم. زن هرگز  در این باره چیزی بر زبان نیاورد اما از قضیه باخبربود.

هنگامیکه مرد با من در مورد زن حرف میزد صدایش از حد پچ پچ بلندتر نمیشد اینگونه از خود محافظت میکرد گویی که زن  میتوانست از میان دیوارهای سنگی صدایش را بشنود. اما ما فقط در مورد آن زن صحبت نمی کردیم. من زنی دیگر شدم . شهامت گفتن اینکه دوستش داشتم را پیدا کردم.هر شب منتظر صدای در بودم که خبر آمدنش را میداد. چهره ی تاریک او در راهروی در با نور بیرون روشن میشد.

داخل میشد و لباسهای خیسش را در می آورد تا آنها را کنار آتش خشک کنم. لباس بلند خاکستری رنگ مرا دور خود مییچید ، مینشستیم و به صدای رقص باران بر روی شیشه ی پنجره گوش می دادیم.  

نمیخواستم این چنین شود در حقیقت سخت تلاش کردم تا این اتفاق نیفتد اما درست همان زمانی که او عاشق آن زن شده بود من نیز عاشق او شدم. بدون هیچ منطقی، جریان آب مرا همراه خود برد و من قادر به شنا کردن به سمت نقطه ی امن نبودم. جریان اب مرا بلعید و با خود به اعماق برد تا اینکه تنها کاری که از دستم برمی امد تسلیم شدن بود. اجازه دادم مرا با خود ببرد.

حالا در سپیده دم مرغان دریایی اطرافمان میچرخند و به دنبال جایی برای فرود آمدن هستند. صدای مرغان دریایی در باد مهیب و سهمگین طنین می اندازد. از جایی که ما نشسته ایم پرتگاه  راه خود را تا ساحل پیش گرفته است. میتوانم  حوضچه ی آب میان صخره ها را ببینم.هنوز لبه های تیزش نمایان است. آب انقدر کم عمق است که میتوان در آن قدم نهاد و در عین حال بقدری ژرف که میتوان درونش غرق شد.  

مرد دستش را روی نیمکت  قرار داد و من نیز دستم را روی دستان او گذاشتم. شانه هایمان به هم رسید. میتوانستیم برای گرم شدن بهم نزدیک شویم اما فکر او جای دیگری دور از من بود. با بارش اولین قطره باران ما همچنان بی حرکت نشستیم. مرد به یاد زن آهی کشید، برای زندگی که محکوم به ادامه دادنش بود. با پیچش درد در قلبش ناله کرد. قطره ی باران بروی گونه اش چکید یا اینکه اشک چشمانش بود؟ او هنوز هم عاشق فردی اشتباه است.  

یه راحتی میتوانستم دستم را از روی دستش بردارم و برروی قسمتی از کمرش بگذارم. لرزشی که در انگشتانم جاری شد را احساس میکردم، خیلی سریع و با خشونت میتوانستم تعادل او را بر هم زنم و او را از روی لبه هل دهم و پرت شدنش را تا به اخر به تماشا بنشینم. به این فکر میکردم که چه چیزی در چشمانش خواهم دید . آیا از سر تعجب فریاد خواهد کشید؟ یا اینکه صدایش در صدای  پرندگان و باد گم خواهد شد.  

زن جیغ نکشید، اجازه داد آبشار او را همراه خود ببرد. اینگونه به نظر میرسید که در تمام مدت میدانست چنین خواهد شد.   

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آن زن دیگر» نویسنده «Emma Franieczek »/ مترجم «مریم سلیمانی فارسانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692