تو وهمسرت تبدیل به سنگ شدهاید. دراتاقی که هیولا نفرین تان کرد در کنارهم قرار دارید و به سریر خالی، فرش پرنقش ونگار و به آتشدانهایی که با حرارت میسوزند مینگرید. همۀ آنها در برابر چشمان سنگیتان خاکستری دیده میشوند. جای دیگری را نمیبینید. نمیتوانید سرتان را بچرخانید.
با رفتن هیولاها، جویندگان گنج به راحتی از برج بالا میآیند و شما را پیدا میکنند. یادشان نمیآید قبلاً شما را دیده باشند. ازطبیعی بودن تان حیرت میکنند. به این میاندیشند که هردویتان را به قیمت هنگفتی بفروشند. به دلیل سنگین بودنتان، شما را به صورت افقی از برج بیرون میآورند و آسمان نیز خاکستری است.
تصور میکنی عمویت افرادش را برای پیدا کردن تان میفرستد. فرزندانت، دوقلوها را تصور میکنی که گریه میکنند طوری که قبلا هرگز گریه نکردهاند، چیزی بدشگون که نشان از رخدادی وحشتناک دارد. اینها را آنقدر واضح تصور میکنی که گویی در حال تماشاکردن شان روی صفحۀ نمایش کوچکی که در دست گرفتهای، هستی.
تو را که بسیار واقعی به نظر میرسی به فردی که بالاترین پیشنهاد را در حراجی داده، مردی بسیار ثروتمند، میفروشند. جویندگانِ گنج، همسرت را نگه میدارند تا بر ارزشش افزوده شود و بعداً آن بفروشند. مرد ثروتمند تو را به خانهاش میبرد و در چمنزار قرار میدهد تا مانند یک ماجراجو، یک کاشف، به اقیانوس خیره شوی. مرد یک نوزاد پسر دارد.
یک بار به این فکر کردی که سنگ شدن چگونه است، که اگر در میان لایۀ ضخیمی از سنگ قرار بگیری، اگر با همین گوشت و استخوان در زیر آن قرار بگیری چگونه است. اما نه، اینطور نیست، بلکه تمام وجودت عوض میشود. امعاء و احشایت سنگ میشود، خونت سخت میشود. تمام بدنت مانند پوستۀ زمین لایهلایه میشود.
حتی بدون اینکه قادر باشی دراز بکشی یا چشمانت را ببندی، میخوابی یا چیزی شبیه به آن. حتی خوابهایت ساکن و غیرمتحرک شدهاند. روزها را روی کاناپه میگذرانی، اخبار اینترنتی را بالا و پایین میکنی، منتظری تا ویدیو کلیپها بارگذاری شود. هیچ کاری نمیکنی. کف طبقات ترک میخورد و چند تکه میشود و گرد و خاک از کفپوش غبارآلود خانۀ دوخوابهات بلند میشود، خانهای که اکنون پر از پژواک است. همخانهات هیچوقت خانه نیست.
گذر سالها را میبینی. این که نتوانی حرکت کنی و منتظر باشی زمان کار خودش را بکند شکنجهآور است، اما در این میان لحظاتی هم وجود دارد که مثل صفحههای سیاه میان صحنههای فیلم میماند، وقتی که فیلم روی دور تند است. فرزند این مرد یاد میگیرد چهاردست و پا راه برود و سپس یاد میگیرد بایستد. تو اولین قدم های او را نمیبینی چون در جهت درست قرار نداری، اما وقتی پسرک، افتان و خیزان به سمت پدر و مادرش میرود، هیاهوی آنها را پشت سرت میشنوی.
متوجه میشوی مرد و همسرش وقتی پسرشان صدای آنها را نشنود در مورد شایعات وحشتناک نگران هستند؛ در مورد چیزهای بدی که در جهان اتفاق میافتد. آنها تو را مجسمۀ شانس مینامند. از زمانی که به اینجا آمدهای، بخت با آنها بسیار یار بوده است. فکر میکنند تو از آنها محافظت خواهی کرد؛ مانند تصویر قدیسان روی شیشههای رنگی که جهان را میپالاید و همیشه زیبا نشان میدهد.
به فرزندان خودت میاندیشی، زندگی و میزان رشدشان را نسبت به پسر این زوج ثروتمند میسنجی که اکنون بزرگتر شده است، حرف میزند و ماجراجویی میکند، دورِ تو میدود، وانمود میکند در حال جنگیدن است، شمشیر میکشد و تو را به مبارزه میطلبد.
در خوابهای ایستا و ساکنی که میبینی مجردی و فرزندی نداری. روی تخت مینشینی و بالشی پشتت است. ویدیو کلیپها را در لپتاپت بارگذاری میکنی و اخبار اینترنتی را بالا و پایین میکنی. نامهها میرسند. بیشتر دعوتنامه عروسی هستند. تمام این عکسهای دوتاییِ دوستانت را که در آن دندان هایشان برق میزند به یخچال میچسبانی.
یک روز که از خواب بلند میشوی میبینی آسمان سیاه شده است. هیولاها بر سر بچه خراب شدهاند. اینجاست که باید بجنگی، بومرنگِ تیزِ خود را پرتاب کنی، با شمشیرت ضربه بزنی، اما تو مجسمه هستی، یک شیء تزئینی داخل چمن. نمیتوانی حرکت کنی. حتی خوشیمن هم نیستی. هیولاها بچه را با خود میبرند، همانطور که تو را در کودکی بردند. هیچکاری نمیتوانی انجام دهی تا جلوی آن را بگیری.
مرد ثروتمند ماهها در کنار چمن قدم میزد. گروههای تجسس دست خالی برمیگردند، بدون هیچ نشانی از پسر بچه. مرد به تو لگد میزند و تو را به زمین میاندازد. تو آن را حس نمیکنی زیرا پوستت از سنگ است، اما به هر حال دردناک است. حال تنها چیزی که میتوانی ببینی انبوهی از چمن خاکستری است.
برگها و سپس برف روی تو را میپوشاند. گلها میرویند و سپس زمستان از راه میرسد. تمام این اتفاقات بارها و بارها تکرار میشود. احساس گناه میکنی اما بعد از همۀ اتفاقاتی که برایت رخ داده، چنین سکونی نسبتاً خوشایند است. احساس آسودگی میکنی. تو قهرمان نیستی و هرگز هم نخواهی بود. قهرمان بودن را به دیگران واگذار کن. روزها و سالها سپری شد. این کلمات را طوری میشنوی که انگار از روی نوشتههایی که در هوا هستند میخوانی.
در خوابهای ساکن ات نیز سنگ شدهای. سرکار میروی، به خانه برمیگردی، مادامی که ویدیو کلیپها در حال بارگذاری هستند، اخبار اینترنتی را بالا و پایین میکنی. اما همه چیز همان است که بود. هیچ جایی نمیروی. نمیدانی دیگر کجا بروی.
با این حال، همسرت را تصور میکنی که در چمن خانۀ کسی دیگر است. به فرزندانت فکر میکنی و به اینکه زندگی آنها چه طور است. حدس زدنِ سنِ آنها بدون وجود پسر مرد ثروتمند سخت است، اما تصور میکنی که دوقلوها باید تقریباً هم سن و سال دختر و پسری باشند که اکنون دارند از پیادهروی جلویی بالا میآیند و در کنار جایی که تو افتادهای مینشینند. بله، این بچهها دقیقاً هم سن او به نظر میرسند.
بچهها نگاهی به یکدیگر میکنند. دختر عصایی مرمرین دارد. آن را به طرف آسمان میگیرد و نوری عجیب تو را در بر میگیرد. بدنت مانند زلزله شروع به حرکت میکند. پلک میزنی و سیل از چشمانت جاری میشود. پوستت کاملاً نرم است.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا