گفت « تا جا پارک پیدا کنم طول می کشه » گفتم «همین جا پیاده می شم.» دنده کم کرد و بین شلوغی خیابان زد کنار و سریع گفت «برو داخل پاساژو خوب بگرد شاید چیزی دیدی و چشمت رو گرفت.»
چت از طریق واتساپ
گفت « تا جا پارک پیدا کنم طول می کشه » گفتم «همین جا پیاده می شم.» دنده کم کرد و بین شلوغی خیابان زد کنار و سریع گفت «برو داخل پاساژو خوب بگرد شاید چیزی دیدی و چشمت رو گرفت.»
با آمدنِ بهار، پانی وپِنی از کلبۀ گرم و نرمِ پدر و مادرشان بیرون آمدند و همراهِ آقاخرگوشه و خانم جوجه تیغی و سنجاب کوچولو به سمتِ جنگل رفتند.
آوات داشت با دستهای زخمتش سبدهای حصیری را میبافت تا بدهد آقا سید ببرد شهر بفروشتان. از پنجرهی بخار گرفتهی امامزاده آقا سید را دید که فاطی را سوار فرغون داشت میآورد. لپش گل انداخت. یک لحظه دست از حصیربافی کشید و فقط به فاطی نگاه میکرد.
مامان توران مرد وهمه ی ساکنان خانه ی سالمندان به یقین رسیدند که انسان می تواند از شدت دلتنگی بمیرد.
(صدای باد، صدای زوزه بلندی که در انعکاس باد شنیده میشود، صدای همهمه جمعیت و مویۀ زنان)
صدای مردی با فریاد: دریا داره خودشو میکشه.
ساعت شش و نیم صبح بود. ایستگاه قطار مملو از آدمهایی بود که با سرعت به اینطرف و آنطرف می رفتند. برخی تازه از قطار پیاده شده بودند و عجله داشتند که با سوار شدن به اتوبوس، مترو یا تاکسی، هرچه زودتر به مقصد رسیدن سفرشان را تکمیل کنند و برخی با شتاب، به سوی قطارها می رفتند تا سفرشان را آغاز کنند؛