به ابرهای سیاه بالا سرش نگاه کرد و یک آن احساس کرد چیزی به گونه اش خورد. صورتش را جمع کرد و به سمت معاونت دانشجویی قدم هایش را تندتر کرد. صدای صاعقه چنان زیاد بود که نفهمید کی نصف راه را دویده است.
چت از طریق واتساپ
به ابرهای سیاه بالا سرش نگاه کرد و یک آن احساس کرد چیزی به گونه اش خورد. صورتش را جمع کرد و به سمت معاونت دانشجویی قدم هایش را تندتر کرد. صدای صاعقه چنان زیاد بود که نفهمید کی نصف راه را دویده است.
رییس با آن چشمان از حدقه در آمدش روبرویم می نشیند و همکاران را مسخره می کند ، یکی را کچل خطاب می کند ، دیگری را ترشیده و سبک سر و دیگری را بی خاصیت پردردسر...پایم خواب رفته و حوصله ی اراجیفش را ندارم ! اما به خاطر چندرغاز یک لبخند مسخره تحویلش می دهم. با حلقه ام بازی می کنم ؛ حرف هایش تمامی ندارد فقط سرم را تکان می دهم ...
ماه اخر بهار بود ، اما انگار بهار در اینجا تازه شروع می شد. گیاهان تازه سراز خاک بیرون می اوردند.
امین پشت شیشه بزرگ بخش آی سی یو ایستاده است و به چهره آرام پدر چشم دوخته است. چهره ای که گذر زمان را در خطوط ریز و درشت آن می توان دید.
دختر بچه سبزه روی چشم مشکی که موهای بلند خرمایی داشت، به مغازه تخت خواب فروشی چسبیده بود و با دقت به تخت خواب صورتی دخترانه نگاه میکرد.
ترافیک دیوانه کننده بود و زمان اصلاً نمی گذشت. انگار که روز نمی خواست از ظهر داغ دل بکند و جایش را به بعد از ظهری دلچسب بدهد. گویی خورشید عزمش را جزم کرده بود که اقتدارش را تا چله زمستان حفظ کند و اصلاً از وسط آسمان جُم هم نخورد.