کرۀ زمینِ رنگورورفتهای را که روی میز شکسته و کثیف اتاق بود، سفت بغل کرده بود و انگار میخواست آن را باچشمانش ببلعد.
گاهی از شدت حرصی که درخود زندانی میکرد، بهلرزه میافتاد و فریاد میزد: «همهاش مال منه. باید مال من میشد. یه زمانی بود. مال من بود.»