داستانک «فرگشت» نویسنده «مجید قابل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

majid ghabelدیوانه‌وار از بین پاهای عابر رد شد و رفت. مرد تلو تلویی خورد و برگشت و سگ را نگاه کرد. طوری می‌دوید انگار دُمش را آتش زده باشند. مرد خواست به راهش ادامه دهد که علامتی روی دیوار توجهش را جلب کرد. یک فلش سیاه معمولی و نوک‌تیز که جهتی را نشان می‌داد.

داستان «دلم برات تنگ‌شده!» سعیده پهلوان کندر شریفی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

saeide pahlavaanسلام عزیزم! خوبی؟ چقدر دلم برات تنگ‌شده؟ چند وقته ندیدمت؟ اصلاً فکر کنم چندساله! می دونم! گرفتاری، سرت شلوغه، وقت نمی‌کنی به من سر بزنی! منم که ناراحت نشدم. من بهتر از هرکسی حال‌وروزت را می‌فهمم، برای همین اصلاً ناراحت نشدم.

داستان کوتاه «قطاری که ایستگاهش را فراموش کرده بود» نویسنده «سمیه کاتبی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

حالم اصلاً خوب نیست. حالت تهوع امانم را بریده است. گره روسری‌ام را باز می‌کنم و یک طرفش را روی بینی‌ام می‌گیرم. حرارت اجاق را کمی بیشتر می‌کنم و با کفگیر چوبی به جان ماهیتابه می افتم. شربت زعفران روی شعله کناری قوام آمده است. قل قل های ریز کنار قابلمه را دوست دارم. بوی آرد که بلند می‌شود حالت تهوع ام بیشتر می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم.

داستان کوتاه «دسترنج» نویسنده «راضیه رضوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

مقابلم نشست، نگاهش به من خیره شد. همیشه همین طور بود، عادت داشت تمام احساسش را در من بریزد. اندوه، شادی، دلخوری، دلتنگی، امید، یاس و... هر کدام که بر دلش تاب می‌خورد می‌آمد و به من خیره می‌شد،

داستانک «منطق» نویسنده «نازنین علیمردانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

سنجاقک پرید. روی پیشانی بندش نشست و سواری کرد. بال هایش را بست و پاهای خاردارش را توی پارچه فروکرد. بالا، پایین، بالا، پایین. به جمعیتی که تشویق می کردند، نگاه کرد. دانه های ریز خاک روی بال هایش می پرید و غبار به دم کشیده و بلندش می خورد.

سرش را بالا برد و گفت «خسته نمی شی؟»

اسب گفت «تو از پرواز خسته نمیشی؟!»

سنجاقک گفت من خودم پرواز می کنم، اما تو میذاری اونا سوارت بشن.

اسب خندید و شیهه کشید و دست هایش را بالا برد. سوار کار ترسید و افسار را کشید. جمعیت داد زد و رنگ از رخسار همه پرید و روی چمن های توی میدان نشست. همه چیز سرخ شد. خورشید از پشت ابر کوچک سپید بیرون پرید و به میدان چشم غره رفت. روی پیشانیش عرق نشست. مرد ها کف زدند و کسی سوت کشید.

سنجاقک گفت« نمیتونی از اینجا فرار کنی؟»

اسب گفت «بعضی زن ها از اسب ها نجیب ترند.»

و دوباره دوید . سنجاقک فکر کرد شاید اسب به زبان دیگری حرف زده است و او زبان اسب ها را نمی فهمد. به خود تکانی داد و در مسیر باد، پرید. اسب آرام خندید و به نوازش دامن بلند زن، دل سپرد.

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692