دیوانهوار از بین پاهای عابر رد شد و رفت. مرد تلو تلویی خورد و برگشت و سگ را نگاه کرد. طوری میدوید انگار دُمش را آتش زده باشند. مرد خواست به راهش ادامه دهد که علامتی روی دیوار توجهش را جلب کرد. یک فلش سیاه معمولی و نوکتیز که جهتی را نشان میداد.
مرد لحظه ای درنگ کرد و بعد در جهت فلش شروع به حرکت کرد. به فلش بعدی که رسید توقف کرد، کمی خودش را خاراند و مسیر را ادامه داد. به فلش سیاه معمولی و نوکتیز بعدی رسید اما اینبار توقف نکرد و ادامه داد. به فلش سیاه نوکتیز بعدی رسید اما راست دیوار را گرفت و باز هم ادامه داد به فلش سیاه معمولی بعدی که رسید سرعتش را اضافه کرد به فلش سیاه بعدی که رسید نفسش به شماره افتاده بود کراواتش را باز کرد. جلوی فلش سیاه بعدی کلاهش به زمین افتاد اما به دویدن ادامه داد جلوی فلش بعدی کتش را درآورد به فلش بعدی که رسید پیراهنش را پاره کرده بود به فلش بعدی که رسید عمیق و خوفناک نفس میکشید به فلش بعدی که رسید کفش پایش نداشت به فلش بعدی که رسید دیوار را چنگ انداخت و نعره زد به فلش بعدی که رسید بدن لختش خاکی و خونی بود به فلش سیاه نوکتیز و معمولی بعدی که رسید وحشتزده روی چهار دست و پا میدوید به فلش بعدی که رسید زوزه میکشید و دم تکان میداد به فلش بعدی که رسید دیوانهوار از بین پاهای عابری رد شد و همانطور دوید و دوید و دوید...
انگار دُمش را آتش زده باشند.